گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «روزی که شیپور جنگ به صدا درمیآید، کم از نفیر مرگ ندارد. جرقههای این هراس در خانوادهها به شکل نگاههای تند به یکدیگر که سرتاسر پرسش و ابهام است، خود را نشان میدهد. پدر از پسر میپرسد، پسر از مادر، زن از شوهر، پسر از پدر، خواهر از برادر: «پس ما چه کنیم؟ ما کجای این گیر و دار هستیم و چه کاری از ما ساخته است؟ مادر اگر پسری رشید داشته باشد که تفنگ برازندهاش شود، دیگر به هیچ نمیاندیشد و خواهد گفت «بلند شو پسرم! برو و نامنویسی کن برای دفاع از مملکت.» اینها را و بسیار بیشتر از اینها را، در رخسار مادری دیدم که برای دو پسرش جامه رزم دوخته بود که هیچ، همسرش را هم برای رهسپاری به میدان نبرد، دلگرم میساخته است.»
متن بالا برگرفته از کتاب «حاج صادق خان» نوشته «فریدالدین آزادی» است. در این کتاب به فعالیتهای «محمدصادق صباغچی» در دوران دفاع مقدس پرداخته شده است. با آغاز جنگ و اعلام فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر کمک همه جانبه به جبههها جنگ، با توجه به این که در سال ۶۲ به عنوان هیات مدیره اتحادیه صنف تعمیرگاهداران انتخاب شده بود، همه ساله با تمامی تعمیرکاران، شاگردان و نیروهای خود که بالغ بر ۴۵ نفر میشدند، دو ماه با تمامی تجهیزات و لوازم یدکی به عنوان گروه ضربت در جبهههای جنگ حضور مییافت و با اخلاص کامل اقدام به بازسازی و نوسازی ناوگان حمل و نقل جنگ میکرد.
همان سال پس از شهادت نخستین پسر خود، اقدام به تشکیل هیات شهدای مسجد خاتمالاوصیاء (عج) کرد. صباغچی از سال ۶۵ کلیه نیروهای تعمیرگاهی خود را در کار شریک کرده و قرارداد پورسانتی با آنها بست. مفتحر بود که بیشتر کارکنان را از دوران طفولیت در کارگاه خود مشغول به کار کرده و همگیشان مقید به اصول اخلاق اسلامیاند؛ به ویژه در ترک دخانیات. روز دهم تیر همان سال، دومین پسر وی نیز در جبهه به شهادت رسید. پس از پایان جنگ تا سال ۸۷ در سمتهای مختلف فعالیت داشت تا سرانجام در ۲۰ آذر ۸۷ همزمان با عید غدیرخم، به دیدار دوستان و دو فرزند شهیدش شتافت.
در بخشی از این کتاب همسر محمدصادق صباغچی در خصوص ویژگیهای شخصیتی دو فرزند شهیدش روایت کرده است که در ادامه میخوانید:
«خوشبختانه توی اوایل درگیری جنگ، پسرهای من توی سن و قوارهای بودند که بتوانند به جبهه بروند؛ هر چند، برای خانواده ما جنگ پیش از این که بچهها مستقیما در آن شرکت کنند، لمس شده بود. حاج آقا و پسرها به خوبی در فعالیتهای به اصطلاح پشت جبهه شرکت میکردند؛ از ارسال وسایل لازم به جبههها تا کمک به مستضعفین و خانواده شهدا تا این که مهدی سال ۱۳۶۲ بعد از گرفتن مدرک دیپلم، راهی جبهه شد. سه ماه اول را در آموزشگاه ۰۶ تهران سپری کرد و پشت بندش آمد، ساکش را بست و گفت که خداحافظ، حلال کنید. گفتیم که کجا با این عجله، گفت که مادر از آموزشی آمدهام و اگر یک روز بیشتر بمانم، پشتم باد میخورد پس بگذار بروم.
گفتم که مادر برو، خدا هم به همراه و پشت و پناهت. او رفت. برای اعزام تقسیم شده بود به منطقه مهاباد. خبرهای خوبی از آنجا به گوش مادرهای محل که بچه هایشان آن دور و اطراف بودند، نمیرسید. گفتیم که خب، امثال بچههای ما بایست بروند تا آنجا دوباره آسایش بگیرد و زندگی مردم عادی شود. حاجی خودش هم پشتیبان و مشوق بچهها بود؛ با این که پشتش توی تعمیرگاه و گاراژ به همین پسرهایش بود که جایش را میبایست روزگاری میگرفتند و عزتش را حفظ میکردند، صدایش توی گوش این پسرها، طوری بود که مست را هوشیار و خواب را بیدار کند.
گذشت تا این که یکی سرافکنده و شرمگین آمد دم خانه تا بهمان خبر بدهد که مهدی توی کردستان شهید شده. دیدم حاجی دستهایش را به شکل دایره رو به هوا بلند و به هم نزدیک کرد و گفت که خدایا خودت میدانی که از اولش هم این بچه برای خودت بود.
با جیب پر میرفت و با دست خالی بازمیگشت
همرزمهایش هم توی روزهای بعد که برای سرکشی و دلجویی سراغ ما میآمدند، میگفتند که آقامهدی به خاطر خط قشنگی که داشت، نشان شده بود که برود به کارهای تبلیغاتی و پرسنلی سربازها رسیدگی کند و با این که حساب و کتابش خیلی خوب بود، نمیپذیرفت و میگفت که من آمدهام تا فقط به عنوان یک سرباز بجنگم و بروم توی کارهای رزمی و سخت.
زمانی که مهدی توی جبهه غرب بود، حاج آقا بارها با یک دستگاه جیپ که داشت، تدارکات و خوراکی برای رزمندهها از تهران بار میزد و میبرد؛ البته این یکی از کارهای کوچکی بود که از دستش برای خدمت به انقلاب و نظام برمیآمد و به انجام میرساند.
شهادت حق محسن بود
اما محسن کاملا با مهدی متفاوت بود. از کودکی بسیار باشور و فعال بود. آن زمان ما در خانه خدمتکار داشتیم، اما محسن گاهی ظرف میشست، جارو میکرد و از من پول میگرفت. یک بار از مدیر مدرسه شان پرسیدم که محسن پولهایی که با خودش به مدرسه میآورد را چه میکند؟ مدیر جواب داد که تا وقتی که شهید نشود به شما نمیگویم. با ناراحتی گفتم که یکی از پسرهایم شهید شده این یکی هم باید شهید شود. گفت که بله. محسن حقش هست که شهید شود.
وقتی محسن شهید شد؛ آقای مدیر پیش من آمد و گفت که محسن با پولهایش بستنی میخرید و به هر دانش آموزی که در نماز جماعت شرکت میکرد، به عنوان جایزه میداد. همین باعث شده بود بیشتر بچهها در نماز جماعت شرکت کنند. دلش میخواست همسن و سالهای خودش سر به راه بشوند.
بخشیدن لباس به یک نیازمند
بارها پیش آمده بود که بچهای به لباس محسن احتیاج داشت و لباسش را به او داده بود. یکبار به من گفت که پسر فقیری کاپشن میخواهد. بعد از من خواست که برای آن پسر کاپشن بخرم. من چند بار امروز و فردا کردم تا اینکه یک روز محسن بیلباس به خانه آمد و گفت مادر کاپشنم را به آن پسر دادم. حالا شما بدون ثواب وظیفهات را انجام میدهی و برای من کاپشن میخری.
روزی که میخواست به جبهه برود، بهش گفتم که محسن جان. تو به جبهه نرو. تو خیلی خوبی و قطعا شهید میشوی. جواب داد که مادر چه طور است که شما هر وقتی میوه میخواهی بخری، خوبها و سالم هایش را جدا میکنی، اما خدا خوبها را جدا نکند. اگر من واقعا خوبم، پس حقم است که شهید شوم و گرنه که صحیح و سالم برمی گردم و با این که به واسطه شهادت مهدی، قانونا از سربازی معاف شده بود، اما با میل خودش قدم به جبهه گذاشت. خودش میگفت برادرم با لباس سربازی به زیر خاک رفته، خدا نکند من بدون لباس به زیر خاک بروم.
قرائت ۴۰ زیارت عاشورا و یاسین برای پیکر شهید
محسن وصیت کرده بود که اگر شهید شد، قبل از به خاک سپردنش چهل زیارت عاشورا و چهل یاسین بخوانند. من به شوخی گفتم که مردم مگر بیکارند که این همه دعا بخوانند.
اما زمانی که شهید شد، کنار مهدی جایی برای خاکسپاری نبود، به خاطر همین تابوت را کمی آن طرفتر روی زمین گذاشتند تا مراحل پیدا کردن قبر طی شود. همین معطلی باعث شد که همه ۴۰ زیارت عاشورا و ۴۰ یاسین بخوانند. وقتی هم برگه خاکسپاری صادر شد، قبر محسن همان جایی بود که تابوت را روی زمین گذاشته بودیم.»
انتهای پیام/ 131