به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید محمدرضا آخوندی نهم تیر سال 41 در روستای حاج محمدجعفر از توابع زردین استان یزد متولد شد و دوران کودکی خود را در کنار پدر و مادر در روستا و با کمک در انجام کار کشاورزی گذراند. به دلیل نبود مدرسه ابتدایی در روستا تا 9 سالگی به مدرسه نرفت، بعد از این به زردین رفت و تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی گذراند. بعد از آن به کارهای مختلفی چون کشاورزی، نقاشی ساختمان و مقنیگری پرداخت تا به سن سربازی رسید و دوره آموزشی نظامی را در پایگاه هوایی شیراز طی کرد.
در همین دوران با همسرش که دختر یکی از اقوامشان بود ازدواح کرد که حاصل این ازدواج چهار ساله، دو فرزند بود که در زمان شهادت یکی از آنها هنوز به دنیا نیامده بود. وی بعد از خدمت سربازی مدتی به بندرعباس رفت و در آنجا به کار کشاورزی مشغول شد. سپس به یزد بازگشت و در جهاد کشاورزی مشغول به کار شد تا از این طریق به مردم محروم استان کمک کند.
او در سال 66 به جبههها اعزام شد و پس از 17 روز از اولین حضورش در 26 فروردین در منطقه عملیاتی فاو در اثر اصابت ترکش خمپاره به دست و پایش به شهادت رسید. پیکرش به شهرستان یزد بازگشت و پس از تشییع در روستای زردین به خاک سپرده شد.
به گفته دوستان و آشنایان شهید آخوندی فردی متعهد، دلسوز و صمیمی بود که به بیت المال اهمیت زیادی میداد و در استفاده از امکانات دولتی حساس بود به گونهای که در جبهه علیرغم اصرار همرزمانش به گرفتن کفش و لباس جدید معتقد بود باید حداکثر صرفه جویی را داشت و به صورت حداقلی از امکانات استفاده میکرد. در زندگی شخصی نیز همینگونه عمل میکرد، در خانه نیمه ساختهای که در زردین ساخته بود با همسر و فرزندش در یک اتاق ساخته شده آن زندگی میکرد.
همسر شهید میگوید: «محمدرضا به امام خمینی (ره) علاقه زیادی داشت و گوش به فرمان ایشان بود. برای انقلاب و جنگ دلسوزی داشت و همواره آرزو میکرد چون دیگر رزمندگان در خدمت جنگ باشد. انسان پر حوصله و مودبی بود که در کارهایش نظم و دقت فراوانی داشت و مجموعا انسان خوش اخلاقی بود. از دروغ و غیبت به شدت پرهیز میکرد، به پدر و مادرش و نیز پدر و مادر من بسیار احترام میگذاشت و در کارهای کشاورزی به آنها کمک میکرد. اهل نماز اول وقت بود و سعی میکرد که نمازش را به جماعت بخواند، حتی در ایامی که در هوای گرم و شرجی بندرعباس مشغول کشاورزی بود روزههایش را ترک نکرد.»
همسر شهید ادامه داد: «همان روز اول که او را دیدم به دلیل صفا و سادگیاش به او علاقه مند شدم و پذیرفتم که با او ازدواج کنم. او انسانی بود که هر وقت خسته از کار برمیگشت و برایش غذا میآوردم میگفت: اول باید نماز بخوانم تا با یاد خدا خستگیام تمام شود. به حلال و حرام خدا توجه زیادی داشت در حدی که حتی در باغ پدری من حاضر نبود بدون اذن و رضایت آنها من یک دانه میوه بخورم تا خدایی نکرده در شخصیت فرزندمان که آن زمان باردار بودم تاثیر بدی داشته باشد. او اهل کار خیر و خدمت به مردم و فامیل بود. یادم هست یک روز از مادربزرگش پرسید چه آرزویی داری؟ مادربزرگش گفت: میخواهم به قدمگاه ارنان که یک مکان زیارتی است بروم. او روز جمعه همان هفته مادربزرگش را به آنجا برد.»
انتهای پیام/ 141