نوستالوژی بچه های شوش و نظام آباد

یاد خرمشهر و لب شط افتادم.اصفهان و محلهی جلفا، با آن کوچه پس کوچه هایی که همهی دیوارهای بلند چند متری اش، از جنس کاه گل بود و وقتی نم باران روی آن ها می نشست، روحت واقعاً به پرواز در می آمد.
کد خبر: ۳۷۲۴۳
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۰ - 30December 2014

نوستالوژی بچه های شوش و نظام آباد

به گزارش دفاع پرس، با صدای خشن در که روری کشویی عقب رفت، هر دو نیم خیز شدیم. قد و قامت آن ها که جلوتر ایستاده و دائم تکان می خوردند، اجازه نمی داد چیزی ببینیم.

مثل دفعات قبل، گوش ها را تیز کردیم تا صدای سرگرد و مترجمش را بشنویم. رمقی هم نداشتیم جلوتر برویم. خیلی ها به دلیل ضعف و نداشتن پوشش مناسب، طی مدتی که گذشته بود، از ته سوله، جلوتر نیامده و هنوز موفق به دیدن چهرهی کریه نگهبان ها و سرگرد عراقی نشده بودند.

با وارد شدن سرگرد به داخل سوله، تلاش کردم سر پا بایستم. رضا کمکم کرد، اما نه قادر بودم بایستم، نه تلاطم اسرا این اجازه را می داد. به دیوار تکیه زدم و منتظر ماندم تا صدای مترجم را بشنوم.

«همه بشینن»

وقتی بچه ها روی زمین نشستند، وانت خاکی رنگی، دنده عقب، چند متری را وارد سوله شد. اولین بویی که به مشام همه خوش آمد، دود اگزوز بود و تصویرهای خیالی که نمی توانستی آن ها را میان ذهنت ثابت نگه داری.

«بچه های میدون شوش، امام حسین، یافت آباد، نظام آباد، بکشن بالا تا نعشه بشن.»

یاد خرمشهر و لب شط افتادم.اصفهان و محلهی جلفا، با آن کوچه پس کوچه هایی که همهی دیوارهای بلند چند متری اش، از جنس کاه گل بود و وقتی نم باران روی آن ها می نشست، روحت واقعاً به پرواز در می آمد.

همه تو رؤیای شیرین آزادی دست و پا می زدیم که مترجم با صدای بلندش از ما خواست به حرف های سرگرد که دست ها را از پشت به هم چفت کرده و روی قسمت عقب وانت ایستاده بود، توجه کنیم. اوهم اول نگاهی به ردیف جلوانداخت و بعد چشم هایش را به عمق نیمه روشن سوله دوخت: «اونا چرا عقب موندن؟»

رضا جواب مترجم را داد. سرگرد هم گوش کرد و جوابش را داد:« نگران نباشید. تا چند روز دیگه، هم دکتر دارید، هم لباس.»

با تمام وجود، احساس کردم کسی توجهی به حرف های سرگرد ندارد. بوی تازه ای، غده های بزاقی را تحریک می کرد و برآمدگی زیرگلوها، پایین و بالا می شد. مثل کسانی که به تماشای مسابقهی والیبال رفته اند، سرها این طرف و آن طرف می شد تا منبع بو را تشخیص دهند.

سرگرد سینه ای صاف کرد و پاهایش را چفت هم قرار داد و خبردار شروع به صحبت کرد: «فرماندهی بزرگ ارتش عراق، آقای صدام حسین، رهبر بزرگ امت عرب، دستور دادن برای شما غذا بیاوریم. این مرحمت و لطف ایشان را همیشه به یاد داشته باشید.»

جلوتری ها نشسته و ایستاده، روی پنجه های برهنهی پا،سرک کشیدند و به عقب تری ها، و صف و حالش رسید که بعد از سه هفته تحمل گرسنگی و تشنگی، سرانجام غذای گرم آوردند. خیلی ها ندیده، دل شان را صابون زدند و می پرسیدند چطوری بخورند. بعضی ها به فکر شب بودند تا مقداری ذخیره کنند. کم کم پچ پچ افتاد: غذا هر چی هست مهم نیست، مهم این است که با دو تا دیگ غذا، آن همه آدم چه طوری سیر خواهند شد. تعدادی معتقد بودند بقیه اش بیرون است و منتظر باشیم.

سرگرد هم چنان حرف می زد و مترجم هم برای خودش هرچه می خواست می گفت. کسی توجهی به جملات تکراری آن ها نداشت.بوی آشنا وشکم های گرسنه و تشنه، ذهن ها را برای بلعیدن و گرفتن سهم بیش تر،به کار انداخته بود.شاید خیلی ها مثل من، دنبال کاسه ی ماست وسالاد ویک نوشابهی خنک، با چشم های منتظر، گوشه و کنار وانت را می کاویدند.

راوی: آزاده سورن هاکوپیان
سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها