به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، مرور زندگی شهدا نکات زیادی را میتواند در خود داشته باشد، اما آنچه مهم است این است که میآموزیم در هر خانواده و یا جامعه و محیطی باشی میتوانی شهید شوی. میتوانی لحظه لحظه زندگیات را گره بزنی به آسمان و قدم بگذاری در سیر الی الله و فنا شوی در این عاشقی.
خانم زهرا رام مادر شهید «غلامرضا برزگر» یکی از هزاران مادری است که در زندگی سختیهای فراوانی را تحمل کرده و فراز و فرودهای زندگی را بالا و پایین کرده است. اما ورای همه سختیها نور خدا در دلش روشن و گرم بود و توانست پسری در جامعه تربیت کند که برایش عاقبت به خیری به ارمغان داشته باشد.
آنچه در ادامه میخوانید قصه زندگی خانم رام است که خودش آن را برای ما اینگونه روایت میکند:
پدرم بیسواد بود، اما روی تربیت دینی ما حساس بود
اصلیت ما بر میگردد به شهرستان ابهر استان زنجان، تا قبل ازدواج در همین شهرستان ابهر کنار مادرم زندگی میکردم. پدرم از ۷ سالگی در تهران ساکن شده بود و در شهرداری کارگری میکرد و بعد از ازدواجش با مادرم هر چند وقت یکبار به ما سر میزد و پول میفرستاد تا گذران زندگی کنیم. پدرم داداش علی رام واقعا مرد خوب و با خدایی بود. برعکس مادرم که کمی پر سر و صدا بود پدرم واقعا آرام بود. نماز و آیت الکرسی را از او یاد گرفتیم، با اینکه سواد نداشت، اما همه را از بهر بود و کمک میکرد ما هم قرآن حفظ کنیم.
در تمام طول بارداری نه جایی رفتم نه لقمه کسی را خوردم
یک سال پس از ازدواج در ۱۴ سالگی اولین فرزندم علیرضا را به دنیا آوردم. در زمان بارداری از جنبه مذهبی سعی میکردم آدابی که وجود دارد را رعایت کنم. با هزار زحمت به پدرم فهماندم که باردارم، چون خجالت میکشیدم مستقیم بگویم. از آن به بعد پدرم گاه گاهی که به خانه ما سر میزد مرا نصیحت میکرد و من هم گوش میدادم. البته او هم اصلا اشارهای به بارداری من نمیکرد فقط غیر مستقیم مطالب را به من میگفت. مثلا میگفت در این چند ماه از دست هر کسی لقمه نگیر و خانه کسانی که میدانی خمس نمیدهند و اهل رعایت این احکام نیستند، یا بی بند و بارند نرو. از رفتن به مراسمهای عروسی هم که ساز و آواز داشتند مرا منع میکرد.
دوران بارداری مادرها در آینده بچهها خیلی مهم است. من سعی کردم در این دوران بسیار رعایت کنم. گاهی کسی لقمهای تعارف میکرد میگفتم: ممنون میل ندارم. در تمام طول بارداری نه جایی رفتم نه لقمه کسی را خوردم.
بچهها به سختی بزرگ شدند
خدا به ما سه پسر داد به نامهای علیرضا، محمدرضا، غلامرضا و یک دختر به نام رقیه. تا قبل از به دنیا آمدن دخترم که آخرین فرزندم هم بود وقتی میخواستم کار کنم یک پسر را به کولم میبستم، یکی در بغلم بود، یکی هم روی پایم. کارهای خانه را هم باید انجام میدادم. پیش میآمد همسرم گاهی درکی از وضعیت من نداشته باشد و میگفت فلان کار را باید انجام بدی. البته زمان قدیم اغلب مردها اینطور بودند.
بچههایم کمکم بزرگ شدند. پسر بزرگم خیلی مراقبم بود. غلامرضا هم خیلی با من مهربانی میکرد. بعد از شهادت او شوهرم بداخلاق شده بود. من حتی از نماز خواندن شوهرم با مهربانی مراقبت میکردم که نمازهایش را درست و سر وقت بخواند. هیچ اخلاق بد دیگری نداشت جز اینکه گاهی به شدت عصبانی میشد. وقتی با همسرم حرفمان میشد به او میگفتم تو بزرگتر از من هستی باید احترام تو را حفظ کنم.
با بچهها راه میآمدم
هر سه پسرم خیلی پرتحرک بودند. وقتی با هم بازی میکردند خانه زیر و رو میشد، اما من خیلی با آنها راه میآمدم. بچههایم را با عشقم بزرگ کردم. به نظر من مادری که میخواهد هم رفیق بچه هایش باشد هم مادر باشد باید راه بیاید با بچه ها. وقتی خانه را با شیطنتهایشان زیر و رو میکردند غلامرضا میگفت مامان الان نوک میزند همه جا را مرتب میکند.
یک دستم به مرتب کردن خانه بود و یک دستم به آشپزی. برادرم هم که با آنها میافتاد میشدند چهار نفر. وقتی زندگی را به هم میزدند میرفتند در کوچه دنبال بازی. گاهی که عصبانی میشدم کتکشان میزدم. (می خندد) تا میرفتم سمت غلامرضا میدوید میگفت مامان جان من رفتم! بعد از چند دقیقه میآمد از لای در صدا میزد مامان جان خوبی؟ بیایم تو؟ بعد میآمد مرا بغل میکرد میبوسید.
میگفتم اگر به دخترها نگاه کنید به خواهرتان نگاه میکنند
گاهی که میخواستم بچهها را ترغیبشان کنم به انجام کاری مینشستم برایشان در مورد آن موضوع صحبت میکردم و راه و چاه را نشانشان میدادم. مثلا میگفتم خوب است بروید نماز را در مسجد بخوانید، یا به دخترهای مردم نگاه نکنید. حرفهای مرا در ذهنشان نگه میداشتند. پسر بزرگم به دوستانش گفته بود زود از مدرسه برویم خانه، مامانم گفته اگر به دخترها نگاه کنید به خواهرتان نگاه میکنند. با این کار حیا و غیرت و چشمپاکی را به آنها یاد میدادم.
من خیلی با بچههایم درباره مسائل تربیتی صحبت میکردم. علیرضا که ۱۲ ساله شد یک روز مدرسه به او گفته بودند به مادرت بگو بیاید. پرسیدم علی جان اتفاقی افتاده؟ گفت نه. وقتی رفتم مدرسه ناظم گفت ما متوجه شدیم صبحها سایه به سایه پشت بچه هایت میآیی بدون اینکه بفهمند، اتفاقی افتاده؟ گفتم نه میآیم که از دور مواظبشان باشم.
حواسم به همه قرارها و تفریحهای دوستانه بچهها بود
علیرضا تازه از سربازی آمده بود. یکی از دوستانش را که میشناختم و به زبان بچهها مرا مامان صدا میزد گفت: مامان میخواهم دوستانم را امشب دعوت کنم خانه مان فیلم ببینیم اجازه هست علیرضا هم بیاید؟ محمدرضا و غلامرضا گفتند ما هم میخواهیم برویم. گفتم اگر اینها را میبری باید ساعت ۹ خانه باشند، چون پدرشان ناراحت میشود.
ساعت شد ۱۱ دیدم نیامدند، شد ۱۲ نیامدند، یک ربع به یک شد دیگر طاقت نداشتم یک چاقوی بزرگ زدم زیر چادرم و بدون اینکه پدرشان متوجه نیامدن بچهها شود از خانه رفتم بیرون. آن زمان معتاد و افراد نااهل خیلی در محله ما زیاد بود. خانه آن پسر خیابان شمشیری بود. همین که زنگ خانه را زدم همه شان کپ کردند. تا علی گفت مامان، گفتم: «هیچی نگید و بروید خانه.» غلامرضا که اصلا حرفی نزد. همین که رسیدیم خانه گفتم: «با لباس بروید زیر پتو باباتون بیدار نشه، تا صبح تکلیفتان را مشخص کنم.» همین که خوابیدند پدرشان بلند شد برود حیاط دستشویی نگاه کرد دید بچه سر جایشان خوابند. صبح که شوهرم رفت سر کار، بیدار شدم و بچهها را تنبیه کردم. میگفتند مامان ببخشید اشتباه کردیم به خدا اصلا حواسمان به ساعت نبود. این اتفاق همان یکبار شد و دیگر چنین رفتاری را تکرار نکردند. دلم نمیآمد بچهها را بزنمشان و گاهی که لازم بود تنبیهشان کنم، واقعا محکم نمیزدم.
اگر تنبیه شان میکردم حواسم به تشویق کردنشان هم بود. گاهی که نمرات بالا میگرفتند سریع هدیه میگرفتم میرفتم مدرسه. یا وقتی کار خوبی میکردند، کمکم میکردند خیلی تعریفشان را میکردم.
بچه هایم اصلا اهل دعوا نبودند. یکبار غلامرضا در مدرسه با یکی از بچهها دعوا کرده بود و اتفاقا تقصیر هم با او نبود. مادر دوستش او را دعوا کرده بود. فردایش رفتم مدرسه گفتم شما به چه حقی سر بچه من داد زدی آن هم وقتی بیتقصیر است؟ وقتی آمدیم خانه به او گفتم از این به بعد باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی، من دیگر نمیتوانم همه جا بیایم برای دفاع از شما.
غلامرضا بسیار بچه مرتبی بود. بدون اتو لباس نمیپوشید از حمام که میآمد باید حتما سشوار میکشید انگار پسر نخست وزیر بود. (می خندد).
در کارهای پشتیبانی جنگ شرکت میکردم
وقتی جنگ شروع شد همراه خانمهای محل میرفتم زینبیه محلهمان کارهای پشتیبانی جنگ را انجام میدادم. شوهرم گاهی مخالفت میکرد، اما من میرفتم. تمام سالهای جنگ آنجا فعالیت داشتیم. نان و شیرینی میپختیم، لباسهای رزمندهها را میشستیم و مرتب میکردیم و کارهایی از این دست. یکبار در زینبیه بودیم که گفتند در پارک محل بمباران شده و بمب افتاده. سریع خودم را رساندم خانه دیدم بچه هایم سالم هستند و کنار دیوار ایستادند. غلامرضا نوجوان شده بود تازه.
غلامرضا را مدام کنار خودم حس میکردم
موقع سربازی رفتن غلامرضا که شد پدرش اصرار کرد باید زودتر برود. چون جنگ بود من مخالفت میکردم. حدود ۳ سالی از شهادت برادرم میگذشت و هنوز داغش برایم تازه بود. به لحاظ روحی اصلا آمادگی استرس را نداشتم. اما بالاخره قرار شد برود. ۴۰ روز در جایی نزدیک میدان خراسان به آنها آموزش دادند که در این مدت سه بار رفتم دیدنش. آموزشی که تمام شد موقع تقسیم افتاده بود کردستان.
رفتم پیش دوست پسرم که نامش احسان بود و قرار بود کاری کند غلامرضا همین تهران بماند. التماس کردم اجازه نده پسرم برود کردستان. گفت: حاج خانم من به شما قول میدهم غلامرضا برود و سر یک ماه که آمد مرخصی اجازه ندهم دیگر برگردد. گفتم بچه من جایی را بلد نیست.
غلامرضا رفت. سر ۳۵ روز دیدم یکی از دوستان محمدرضا آمده دم خانه مان، در را خودم باز کردم، دیدم هی این پا و آن پا میکند. پرسیدم نامهای از غلامرضا آوردی؟ گفت: نه، ولی شنیدم جایش عوض شده. بعد گفت: شماره علی آقا را میخواهم. زنگ زده بود به پسرم که خبری از غلامرضا بگیرید، اما نگفت شهید شده.
بعد از ظهر علیرضا آمد گفت: مامان بلیط گرفتم فردا با هم برویم مریوان دیدن غلامرضا. گفتم چرا این مدت مرا نبردی؟ گفت: امکاناتش نبود. بلیط اتوبوس برای ۴ بعد از ظهر فردا بود. برادرم هم با ما بود، وقتی رسیدیم گفتند غلامرضا زخمی شده. تا دیدمش برادرم هم آنجا بود. سرش را گذاشتم بغلم، لباسهایش را بو میکردم. برادرم گفت: آبجی جان پسرت بیهوش است. میخواست آرامم کند. صبح جنازه را با ما فرستادند تهران.
تا ۴۰ روز حتی یک دل سیر آب نخوردم، با سرم مرا نگه میداشتند. علیرضا دوستش را دیده بود گفته بود حسام نزدیک خانه ما نیا که مادرم موهای سرت را میکند. داشتم دیوانه میشدم. الان هم دیوانهام. ۳۰ سال است که پنجشنبهها ۵ صبح میروم بهشت زهرا تا ۹ شب، نمازم را میخوانم میآیم خانه. دوباره طاقت نمیآورم، دوشنبهها ۷ صبح میروم سر مزارش تا ظهر. باز هم دلم تنگ میشود. من با غلامرضا زندگی میکنم. اگر کمکم نکند و کنارم نباشد دیوانه میشوم.
به خدا توکل میکردم و جلو میرفتم
بچههایم را به سختی بزرگ کردم. به دلایلی از همسرم جدا شدم. بعد از متارکه با همسرم دخترم کنکور داد و قبول شد. رتبه یک در شهرستان سمنان را آورده بود. هم زمان خواستگار هم داشت. به او گفتم میتوانی ازدواج کنی، اما صاحب کارمان آقای افتخاری مرد خیلی خوبی بود، گفت اجازه بده برود درس بخواند. گفتم آخر من نمیتوانم هزینههای دانشگاه را بدهم. گفت من کمک میکنم بدهی از حقوقت کم میکنم. با دخترم رفتیم سمنان و قبل ثبت نام از کادر اداری دانشگاه خواهش کردم رییس دانشگاه را ببینم. آن مردی را که از او خواهش کرده بودم که اجازه بدهد رئیس دانشگاه را ببینم، گفت: «خانم مگه بی خودیه؟» کسی به این راحتی نمیتواند رییس دانشگاه را ببیند. گفتم اگر خدا کمکم کند میتوانم. شما فقط به من نشانش بده ببینم چه شکلی است.
چند دقیقهای گذشت و آن آقا صدایم کرد گفت خانم آن مردی که میبینی دارد میرود رییس دانشگاه است. دویدم سمتش گفتم عرضی داشتم خدمت شما. گفت بیایید داخل دفتر. به دخترم گفتم بیرون منتظر باش تا من بروم صحبت کنم. وقتی رفتم داخل گفتم من از تهران آمدم و وضعیت زندگی ام را شرح دادم. بعد گفتم دلم نمیخواهد دخترم تنها بیاید اینجا درس بخواند. یعنی من او را طوری بزرگ نکردم که بتواند تنهایی زندگی کند. گفت چه کاری از من بر میآید؟ گفتم نمیدانم خودت میدانی و خدای خودت. من از شما کمک میخواهم آمدم حرف هایم را به شما بزنم. گفت حاج خانم همانطور که صادقانه با من صحبت کردی من هم قول میدهم هر طور که میتوانم کمکت کنم. شما برو اسم دخترت را بنویس خوابگاهش را هم بگیر و با خودت او را ببر. من یک ترم برایش مرخصی رد میکنم شاید فرجی شد.
فردایش که رفتم سر کار ماجرا را برای آقای افتخاری گفتم، گفت عجب کار خوبی کردی. ترم بعد همان رییس دانشگاه با من تماس گرفت گفت میتوانی امروز ۸۰۰ هزار تومان واریز کنی به حساب دانشگاه؟ گفتم بله همین الان. آقای افتخاری درجا واریز کرد. رییس دانشگاه گفت هفته دیگر دخترت را ببر دانشگاهی که در میدان امام حسین (ع) است ثبت نام کن. گفتم یعنی راست است؟ گفت خانم من شوخی ندارم که. آقای افتخاری هم که صحبت کرده بود با رییس دانشگاه گفته بود من سادگی و صداقت مادر را دیدم و دختر هم معلوم بود چقدر معصوم است خواستم کنار مادرش بماند.
تنها هفتهای نیست که سر مزار پسرم نرفته باشم
یک بار که رفتم مکه و کربلا نتوانستم سر مزار غلامرضا بروم. وگرنه امکان ندارد یک هفته سر مزار پسرم نروم. حتی قرار بود عمل سرپایی انجام بدهم، رفتم دکتر، از دکتر خواهش کردم هر طوری هست مرا تا شب مرخص کند وقتی علت اصرارم را فهمید به حرفم گوش کرد. صبح ساعت ۷ با دخترم رفتیم بهشت زهرا و حالم بهتر شد. در مکه و کربلا بودم بچه هایم به جای من رفته بودند سر مزار غلامرضا. قبلش فکر میکردم کسی نمیرود برای همین با حضرت زهرا (س) صحبت میکردم و گریه کردم. خواب دیدم غلامرضا آمد کنارم نشست گفت چرا گریه میکنی مادر؟ الان آمدی زیارت.
منبع:فارس
انتهای پیام/ 900