راوی کتاب «سالار تکریت» مطرح کرد؛

روش قرون وسطایی بعثی‌ها برای برداشتن پلاتین از پای اسرای ایرانی

«سیدحسین سالاری» گفت: حدود ۱۰ دقیقه طول کشید، وقتی آقای «حسینی» را روی یک ویلچر گذاشتند و از اتاق بیرون آوردند، خدا خودش شاهد است که چشمانش از کاسه داشت به بیرون می‌زد. گفتم «سید درد داشت»، گفت «خودت برو متوجه می‌شوی».
کد خبر: ۳۷۳۷۹۱
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۸ - ۰۴:۲۷ - 12December 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اسرایی که در اردوگاه‌های رژیم بعثی عراق حضور داشتند، دو دسته بودند؛ یک گروه کسانی بودند که نام آن‌ها در لیست «صلیب سرخ» ثبت شده بود و گروه دیگر نیز اسرایی بودند که اصلاً هویت آن‌ها شناخته نشده بود و در اردوگاه‌ها اگرچه حضور داشتند اما در عین حال مفقود بودند.

«سیدحسین سالاری» یکی از این اسراست که هیچ نام و نشانی از وی در لیست اسرا نبود و سخت‌ترین شکنجه‌ها را در زندان‌ها مخوف رژیم بعثی تحمل کرد. وی از سال ۱۳۶۲ وارد اردوگاه «تکریت ۱۱» شد و سرانجام ۲۶ شهریور سال ۱۳۶۹ به‌همراه تعدادی دیگر از اسرا به کشور بازگشت.

این آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس، پس از سال‌ها از آزادی‌اش، تصمیم گرفت تا خاطرات خود را به رشته تحریر درآورد اما وقتی یک روز به کمیسیون پزشکی در بنیاد شهید و امور ایثارگران رفته بود، در آن‌جا در حضور چند پزشک از مریضی‌ها و مشکلات خود در دوران اسارت نظیر تب بالای ۴۰ درجه، عفونت و کرم گذاشتن در جراحت‌های پا و... گفت که پزشک‌ها به اتفاق به حرف‌هایش خندیدند و گفتند که چنین چیز‌هایی اصلا امکان ندارد. بنابراین از آن‌جا با خودش عهد کرد که دیگر خاطره‌ای را از دوران اسارت خود نقل نکند، تا این‌که وقتی تأکیدات رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر این‌که «اگر خاطرات دفاع مقدس ثبت و ضبط نشود، دشمن آن‌ها را آن‌گونه که می‌خواهد نقل می‌کند» را شنید و با توجه به تماسی که از طرف اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان یزد با وی گرفته شد، مجدداً تصمیم گرفت که خاطرات خود را ثبت و ضبط کند؛ بنابراین خاطراتش با تلاش «مصطفی زمانی‌فر» در کتابی به‌نام «سالار تکریت» منتشر شد و امروز معتقد است که «مسئولیت سنگینی که حضرت آقا روی دوش من گذاشته بودند را به درستی انجام داده‌ام».

ماجرای «پلاتین‌های لعنتی» در دوران اسارت

کار جمع‌آوری خاطرات اسارت «سید حسین سالاری» توسط «مصطفی زمانی‌فر» حدود ۱۳ جلسه دو ساعته طول کشید و این آزاده جانباز می‌گوید که در حین جمع‌آوری این خاطرات، گاهی وقت‌ها با همدیگر می‌خندیدیم و گاهی نیز با هم گریه می‌کردیم.

به گزارش دفاع‌پرس، آیین «عصر خاطره» روز دوشنبه (۱۸ آذر) در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، با محوریت کتاب «سالار تکریت» و با حضور آزاده جانباز «سید حسین سالاری» و «مصطفی زمانی‌فر» برگزار شد و «سید حسین سالاری» در این آیین به بیان خاطره‌ای از دوران اسارت خود پرداخت که در ادامه آن را می‌خوانید.

پلاتین‌های لعنتی!

«یادم می‌آید سال ۱۳۶۶ که ما در جبهه حضور داشتیم، جنگنده‌های عراقی آمدند تا منطقه را بمباران کنند. اما یک سری اعلامیه ریختند و رفتند. به‌دلیل این‌که من آن زمان تخریب‌چی بودم، شب‌ها با چند تن از رزمندگان برای مین‌گذاری و... به خط مقدم می‌رفتم. زمانی که داشتیم برمی‌گشتیم، دیدیم که در سیاهی شب، در بیابان یک قسمتی سفید است. به راننده گفتیم «برویم و ببنیم موضوع چیست؟». وقتی به آن‌جا رسیدیم، دیدیم که کوه کاغذ در آن‌جا جمع شده است. وقتی کاغذ‌ها را بررسی کردیم، دیدیم که عکس اسرا در آن است و پشت آن هم نامه‌ای نوشته شده است؛ بنابراین تعدادی از آن‌ها را جمع کردیم و درون خودروی‌مان ریختیم و با خود بردیم.

موقعی که به مقر رسیدیم، وقتی داشتم تعدادی از این نامه‌ها را می‌دیدم، متوجه شدم که یکی از آن‌ها برای یک اسیری است که از «شیراز» اعزام شده بود، این درحالی بود که در اکثر این نامه‌ها تلفن نوشته نشده بود اما در نامه این اسیر شیرازی، تلفن‌های کارگاه و منزل وی وجود داشت و من این شماره‌ها را یادداشت کردم تا زمانی که به مرخصی رفتم، تماس بگیرم و به خانواده‌اش اطلاع دهم، تا این‌که در عملیات مجروح شدم و در بیابان تنها ماندم و یکی از سربازان ارتش عراق من را اسیر کرد.

وقتی اسیر شدم، شانس آوردم که این سرباز عراقی یکی از نیرو‌های «حشدالشعبی» آن زمان و اهل «نجف» بود. چراکه اگر بعثی بود، من را به شهادت می‌رساند اما این سرباز عراقی من را به پشت خط مقدم منتقل کرد و در آن‌جا بود که یاد این اسیر شیرازی افتادم که نتوانستم برای وی کاری کنم. البته یک‌جا یکی از سربازان بعثی، من را به خاکریز تکیه داده و اسلحه خود را روی حالت رگبار قرار داد و مقابل من گرفت که یک لحظه آن سربازی که اهل «نجف» بود، زیر اسلحه وی زد و من هم ناخودآگاه سرم را پایین آوردم و موج گلوله‌ها را حس کردم که از بالای سرم رد شدند؛ امروز بسیار نسبت به این موضوع حسرت می‌خورم که چرا من لایق شهادت نبودم.

ماجرای «پلاتین‌های لعنتی» در دوران اسارت

بعد از این‌که اسیر شدم و مراحل «تونل مرگ» و بازجویی‌های استخبارات را گذراندم، من را به بیمارستان منتقل کردند و با توجه به این‌که پای من شکسته بود، از بالای شکستگی تا پایین شکستگی، شش پیچ که حدود ۲۵ سانتی‌متر بود را از داخل استخوان کردند و به بیرون پایم آوردند و پلاتین نصب کردند و ادعا می‌کردند که این روش درمان، ابداعی خودمان است! این پیچ‌ها دو سال درحالی که زیر کتک‌های شدید بعثی‌ها قرار می‌گرفتم در پا‌های من مهمان بودند و این موضوع باعث شده بود تا بدن من عفونت کند و به تب‌های شدید گرفتار شوم، تا جایی که دیگر اسرا بار‌ها گفتند که «امروز تا شب دیگر سید شهید می‌شود». موضوع بهداشت و درمان هم در اردوگاه به‌گونه‌ای بود که یک سرنگ آمپول را به پنج تا شش نفر می‌زدند.

بعد از قبول قطعنامه و آتش‌بس، تا دو سال نیز ما آن‌جا اسیر بودیم، تا این‌که در اسفند ۶۸ وقتی قرار بود که کم‌کم اسرا مبادله شوند، من و چند نفر دیگر از اسرا را به بیمارستان بردند تا پلاتین‌ها را از پاهای‌مان خارج کنند. وصفی که ما آن موقع از پلاتین‌ها داشتیم، «پلاتین‌های لعنتی» بود.

یادم می‌آید که من به‌همراه یکی دیگر از اسرا به‌نام آقای «حسینی» که وی هم اهل «یزد» بود را در بیمارستان به اتاق‌های متعدد بردند و نهایتاً بر روی یک تخت خواباندند و دکتر وقتی به چهره من نگاه کرد، گفت که من را به بیرون اتاق منتقل کنند؛ چراکه آن‌قدر ترسیده بودم که خودبه‌خود انگار ۵۰ درصد بیهوش شده بودم و وقتی به بیرون منتقلم کردند، به‌دلیل این‌که دیوار‌ها دوجداره بودند، اصلا صدایی نیز از داخل اتاق بیرون نمی‌آمد که من بفهمم با دیگر رزمندگان چه‌کار می‌کنند و فکر می‌کردم که آن‌ها را برای عمل جراحی بیهوش کردند؛ درحالی که بعد از حدود ۱۰ دقیقه، وقتی آقای «حسینی» را روی یک ویلچر گذاشتند و از اتاق بیرون آوردند، خدا خودش شاهد است که چشمانش از کاسه داشت به بیرون می‌زد. گفتم «سید درد داشت»، گفت «خودت برو متوجه می‌شوی».

من در دوران اسارت برای این‌که بتوانم راحت باشم و پای آسیب‌دیده‌ام درد نگیرد، پای دیگرم را به‌گونه‌ای زیر پای آسیب‌دیده‌ام می‌گذاشتم که صاف بماند و درد نگیرد؛ بنابراین طبق عادتی که داشتم، وقتی روی تخت خوابیدم، پایم را همان‌گونه گذاشتم که ناگهان دو نفر دستانم را گرفتند و یک نفر سرم را گرفت و دو نفر نیز سراغ پاهایم رفتند که پلاتین را باز کنند؛ من در آن موقع فقط ائمه معصومین (ع) را صدا می‌زدم و قوزک آن پای سالم که طبق عادت زیر پای آسیب‌دیده‌ام می‌گذاشتم، داشت می‌شکست. عربی هم بلد نبودم که بگویم بگذارید آن پایم را بیرون بیاورم. نهایتاً هرجوری که بود به عراقی‌ها فهماندم که بگذارند پایم را آزاد کنم. خلاصه این‌که عراقی‌ها یک انبردست برداشتند و بدون بیهوش کردنم، پیچ‌های پلاتین را از داخل استخوان‌هایم درآوردند و جراحت را پانسمان کردند.»

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها