گروه سایر رسانههای دفاعپرس: حالا دیگر جمعشان جمع است و حتماً حالشان خوبِ خوب. از آخرین باری که اینطور همگی دور هم، شاد و خندان بودند، درست چهل سال میگذرد. اول از همه، «محمدباقر» عزم رفتن کرد. رفت و تکهای از قلب پدر را هم با خودش برد. ماجراهای خانه «اعلمی»ها از همان روز شروع شد. «مهدی» پا جای پای برادر گذاشت و بعد هم آقا «علیرضا» خودش را به پسرهای عزیزکرده خانواده همسرش رساند؛ و فقط خدا میداند پدر چقدر برای تکتکشان دلتنگ بود در این سالها. دلش پر میکشید برای دیدارشان، اما گلایه و حسرت و پشیمانی در کارش نبود. تسلیم و رضا و آرامشش را ما شاهد بودیم، همان روزی که مهمان خانهاش شدیم و برایمان از یک عمر تلاش و خدمت و صبوری گفت؛ از شاگردی در محضر امام خمینی (ره) تا مسئولیت در امامت جمعه و دادگاه انقلاب و دادستانی کل کشور و بعد، شهادت عزیزانش، یکی بعد از دیگری.
حالا دو سه روزی است آیتالله «ابوالحسن اعلمی اشتهاردی» به فرزندانش، شهیدان «محمدباقر و مهدی اعلمی» و دامادش، شهید «علیرضا قدمی» ملحق شده و آن دیدار پر از نور و برکت هم برای ما به خاطرهای عزیز تبدیل شده است. این روزها فرصت مغتنمی است برای بازخوانی صحبتهای شیرین این پدر مهربان که حالا مهمان فرزندان شهیدش است. با ما در این تجدید دیدار، همراه باشید.
شاگردی امام (ره)؛ پاداش هجرت از اشتهارد به قم
میخواستم از ناگفتهها بگوید و آیتالله اعلمی هم برای روایت داستان زندگیاش به دو سه نسل عقبتر برگشت، شاید به دو هزار سال قبل، به آن سالهایی که خاندان اعلمی اشتهاردی، شهره عام و خاص بودند به تقوا و جایگاه علمی و فقهیشان: «تحصیل علوم دینی در خانواده ما، ریشه و سابقه طولانی داشت. پدربزرگ پدرم، آیتالله «ابوالحسن اعلمی اشتهاردی»، مجتهدِ صاحب رساله بود. پسر او، یعنی پدربزرگم، «شیخ موسی» هم عالم برجستهای بود و محکمه داشت و در آن روزگار، مثل قاضی حکم میداد. من هم از مشی پدرانم تبعیت کردم. اینطور بود که گواهی ششم ابتدایی را که در سال ۱۳۲۹ گرفتم، با اینکه میتوانستم با همان مدرک، معلم هم بشوم، تصمیم گرفتم وارد حوزه علمیه شوم.
بعد از سه سال که در حوزه علمیه اشتهارد تحصیل کردم، به حوزه علمیه قم رفتم. شاگردی در محضر علمای طراز اول، اتفاق بزرگ این دوره از زندگی من بود. در حوزه علمیه قم، توفیق پیدا کردم در جلسات درس بزرگانی مانند امام خمینی (ره)، آیتالله العظمی بروجردی و آیتالله العظمی گلپایگانی شرکت کنم. همین آموزهها هم کمک کرد مدتی بعد بتوانم در مدرسه آیتالله گلپایگانی شروع به تدریس کنم.»
از محراب نماز جمعه تا دیوانعالی کشور
پیروزی انقلاب اسلامی، فصل جدیدی در زندگی این عالم بزرگوار رقم زد. حالا باید آموختههایش در حوزه علمیه را در میدان عمل، در امور اجتماعی و بعد در جایگاه قضاوت به کار میگرفت، درست مثل اجدادش: «بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت امامت جمعه شهر اشتهارد برعهده من گذاشتهشد و تا ۱۰ سال در جایگاه امام جمعه در خدمت مردم این شهر بودم. در همان ایام بنابر مسئولیتهایی که به من واگذار شد، وارد امور قضایی شدم. در سال ۱۳۵۸ بود که شهید آیتالله بهشتی مسئولیت مهمی برای من درنظر گرفتند. در آن مقطع، حکم ریاست دادگاه انقلاب استان همدان توسط ایشان و شهید قدوسی به من ابلاغ شد. اما این پایان کار نبود. بعد از اینکه سه سال در این جایگاه خدمت کردم، به ریاست شعبه دوم دیوانعالی کشور منصوب شدم. سالهای بعد هم در دستگاه قضا به خدمت ادامه دادم و تا بازنشستگی در همین مسیر بودم.» صحبتهای حاج آقا که به اینجا رسید، تازه توجهم به دور و اطرافم جلب شد؛ به خانه ساده حاج آقا اعلمی که در محلهای حوالی بزرگراه نواب قرار گرفتهبود و به چشم ظاهربین، شاید هیچ تناسبی با کارنامه بلندبالای او در دستگاه قضا نداشت. اما اهلش میدانند در و دیوار همین خانه ساده شهادت میدهند بر سلامت زندگی و شغلی این مرد شریف.
مگر عروسی مهریه هم میخواهد؟!
«۲۲ ساله بودم که به پیشنهاد یکی از اقوام و با رضایت پدر و مادرم، با دختر یک خانواده محترم ازدواج کردم؛ به سادهترین شکلی که فکر کنید.» حاج آقا اعلمی که اینقدر مختصر و مفید از یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیاش گفت، به حاج خانم «فاطمه لطفی»، همسر بزرگوارشان متوسل شدم و ایشان لبخندبرلب گفت: «من ۱۶ ساله بودم که خانواده حاج آقا به خواستگاریام آمدند. همهچیز هم در همان جلسه تمام شد. آنقدر دو خانواده از همدیگر خوششان آمدهبود که هیچکدام برای دیگری شرطی نگذاشتند. اینطور بود که همگی با سه صلوات رضایتشان را با این وصلت اعلام کردند. اگر عمویم پا پیش نمیگذاشت، حتی درباره مهریه هم صحبتی نمیشد! بالاخره همه قبول کردند با مهریه هفتصد تومان، خطبه عقدمان جاری شود.»
از حاج خانم درباره علت دوام ۵۶ ساله این زندگی مشترک که پرسیدم، گفت: «حاج آقا هیچوقت کاری نکرده که از ایشان دلگیر شوم. بهطور کلی هیچوقت اهل قهر و کینه نبودهایم و نسبت به هم گذشت داشتهایم. حاج آقا همیشه شوخطبع و خوش اخلاق است. همیشه با بچهها دوست بوده و هیچوقت در تربیت آنها از دعوا و تنبیه استفاده نکرده. مثلاً هیچوقت ندیدم حاج آقا بچهها را مجبور به انجام واجبات کند. خودش عمل میکرد و بچهها هم غیرمستقیم از ایشان الگو میگرفتند.»
بابا! خانهمان را بفروشیم بدهیم به فقرا...!
پدر، همیشه از خودش برای فرزندانش میگذرد. مرحوم آیتالله اعلمی هم خیلی زود از روایت داستان خودش کانال زد به ماجرای داستان پسر ارشدش؛ نوجوان جوانمردی که آینده پرتبوتابی در انتظارش بود: «یک سال بعد از ازدواجمان، خداوند «محمدباقر» را به ما داد. همانقدر که رابطه پدر و پسریمان صمیمانه بود، محمدباقر به همان اندازه حواسش به حفط احترام من هم بود. آن پسر کمسنوسال، اخلاق و رفتار خاصی داشت. از من بپرسید، میگویم در همان نوجوانی، جوانمرد بود. همیشه فکر و ذکرش کمک به دیگران بود. هر روز میآمد و میگفت: فرشمان، خانهمان و... را بفروشیم، بدهیم به فقرا. خودش هم در این راه، پیشقدم بود. یک مدت جایی برای کارگری میرفت، اما میدیدیم هرچه کار میکند، باز هم پولی ندارد. عاقبت معلوم شد همه پولهایش را به نیازمندان و همکارانش که فقیر بودند، هدیه میدهد. یادم نمیرود یک بار برایش کتوشلوار خریدهبودم، اما هرچه اصرار کردیم، حاضر نشد آن را بپوشد. دلیلش را که پرسیدیم، گفت: بابا من از دوستانم خجالت میکشم. آخه بعضی از آنها وسعشان نمیرسد کتوشلوار بخرند.»
دوچرخهای که زیر زنجیرهای تانک، له شد...
«محمدباقر هم مثل پدرانش لباس طلبگی به تن کرد. در قم مشغول درس و بحث بود که مبارزات انقلاب بالا گرفت. حالا دیگر محمدباقر در صف اول حرکتهای ضدحکومتی بود. شدهبود سردسته تظاهراتهای محله «شیخون». ساواک هم شناساییاش کردهبود و یکبار که سوار دوچرخه بود، گرفتار آنها شد. دوچرخهاش را زیر زنجیرهای تانک، له کردند و پایش را با ضربه سرنیزه! مجروح کردند. با وجود آن جراحت شدید، او را به بازداشتگاه بردند. آزاد که شد، مستقیماً به بیمارستان رفتیم تا به وضعیت پایش رسیدگی کنند. وقتی پزشک گفت: مورد خاصی نیست، زود خوب میشوی، محمدباقر بهجای اینکه خیالش راحت شود، با ناراحتی گفت: کاش شهید میشدم...»
از دیگر ماجراهای جذاب محمدباقر در دوران مبارزه این بود که یکبار در اثنای درگیریها، با چند نفر از دوستان انقلابیاش به خانهای پناه بردهبودند. مامورانی که آنها را تعقیب میکردند، محل اختفایشان را تشخیص دادند و با حمله به آن خانه، شیشههایش را شکستند. آن ماجرا تمام شد، اما محمدباقر چند روز بعد به آن محله و آن خانه برگشت. او میخواست خسارت شیشههای خانهای را که در درگیری آنها با ماموران شکستهبود، به صاحبخانه بپردازد.
امام (ره) به وصیتنامه محمدباقر عمل کرد!
«انقلاب که به ثمر رسید، محمدباقر لباس سپاه به تن کرد. وقتی خبردار شدم که برای مقابله با غائله کردستان، عازم منطقه بود. از یکی از دوستانم شنیدم حتی فرماندهی سپاه قم را هم که به او پیشنهاد شدهبود، رد کرده و حضور در متن مبارزه را انتخاب کردهبود. در همان ایام یک روز در اشتهارد به دیدنم آمد و گفت: بابا! مگه امام (ره) دستور ندادند همه برای مقابله با کومولهها به کردستان بروند؟ پس چرا شما نرفتید؟ گفتم: من اینجا مسئولیت دارم بهعنوان امام جمعه. گفت:، ولی من باید بروم. شما هم دعا کنید شهید شوم. گفتم: پسرم! شهادت شایستگی میخواهد. تا این را شنید، سرش را پایین انداخت. اشکش سرازیر شد، اما چیزی نگفت. تا دم در رفت، دوباره برگشت و گفت: بابا! دعا یادتان نرود.»
حسرت بزرگ سالهای دور برای پدر زنده شده، حسرت فراق پسری که همان موقع هم یقین داشت شایسته شهادت است: «لحظه خداحافظی محمدباقر، یاد روضه وداع حضرت علیاکبر (ع) افتادم، یاد آن لحظهای که امام حسین (ع) پشت سر او حرکت کرد، نگاهش میکرد و اشک حسرت میریخت... حس غریبی داشتم که به من میگفت محمدباقر دیگر برنمیگردد و همان هم شد. خبر شهادتش را که آوردند، بازار قم ۲ روز تعطیل شد. آیتالله العظمی گلپایگانی هم بر پیکرش نماز خواندند. آخر، محمدباقر اولین شهید قم بعد از پیروزی انقلاب بود.
در آن روزها، یک اتفاق به ما آرامش داد. آن ایام امام خمینی (ره) هنوز در قم بودند. بعد از شهادت محمدباقر، ما را به محل استقرار امام (ره) دعوت کردند و ایشان در آن دیدار ما را مورد محبت قرار دادند. وقتی وصیتنامه محمدباقر را در حضور امام خواندند، ایشان خیلی متأثر شدند. محمدباقر نوشتهبود: «از پدر و مادرم میخواهم همه حقوقی که از سپاه گرفته و به آنها دادهام را به حساب ۱۰۰ امام واریز کنند.» امام (ره) فرمودند: «من هم به این وصیت عمل میکنم.»
شاگرد زرنگ دبیرستان البرز، کارشناس پلهای متحرک اروندرود شد
«مهدی را همه به تیزهوشیاش میشناختند. با قبولیاش در رشته ریاضی در دبیرستان البرز، این موضوع بیش از پیش اثبات شد. او یک مشخصه دیگر هم داشت؛ صوت زیبای قرآن. عادت داشت بچههای محله و مسجد را دور خودش جمع کند و به آنها قرآن یاد بدهد. فکر میکردم سرش با همین چیزها گرم است، اما وقتی در مراسم شهادت محمدباقر یک متن خواند و با صدای بلند به برادرش قول داد انتقامش را از دشمن خواهد گرفت، فهمیدم پسر ۱۰ سالهام خیلی بزرگتر از سن و سالش فکر میکند. جنگ که شروع شد، ماجراهای ما و مهدی هم شروع شد. از او اصرار بود و از ما مخالفت. با جبههرفتنش مخالفت نداشتیم فقط میگفتیم: بعد از شهادت برادرت، دل ما به تو خوش است. حرف او هم فقط یکی بود. میگفت: هرکس به جای خودش. برای گرفتن مجوز اعزام حتی شناسنامهاش را هم دستکاری کرد، اما وقتی ناراحتی مرا دید، بدون رضایتم کاری نکرد. آنقدر منتظر ماند تا خودم راضی شوم.»
برای حاج آقا، روایت داستان پسران قهرمانش، احلی من العسل بود حتی وقتی از سالها چشمانتظاری میگفت: «هیچکس نمیدانست چه کارهای بزرگی از آن رزمنده نوجوان برمیآید. مهدی با وجود کمسنوسالی، توانست در کارهای مهندسی در منطقه فاو برای آمادهسازی پلهای متحرک روی اروندرود مشارکت و همه را متعجب کند. دیگر بعد از آن، دست از جبهه نکشید تا بالاخره رفت پیش برادرش. خبر شهادت مهدی را بدون پیکرش آوردند. میگفتند پاتک سنگین دشمن همهچیز را به هم ریختهبود. اینطور بود که دیدار ما و مهدی ۱۵ سال به تأخیر افتاد. سال ۱۳۷۹ بود که بقایای پیکرش را آوردند و چشمانتظاری ما تمام شد.»
با نان «خالی»، اما «حلال»، تا قلّه رفتند
مشتاق بودم از راز عاقبتبخیری پسران خانواده بپرسم که انگار حاج آقا اعلمی سئوالم را از چشمانم خواند و گفت: «حقیقتی که من به آن رسیدهام، این است که مال فراوان پدر، نمیتواند عامل سعادت و عاقبتبخیری بچههایش شود. خود ما تا سالها در شرایط بسیار نامناسب مالی زندگی میکردیم. شاید باور نکنید، اما شرایطمان طوری بود که حتی فرشی زیر پایمان نداشتیم. صبحانه فقط نان و چای میخوردیم و پنیر سر سفرهمان پیدا نمیشد. زندگیمان با شهریه طلبگی من و پول نمازهای استیجاری که میخواندم، میگذشت. ما فرزندانمان را در این شرایط بزرگ کردیم. از نگاه من و حاج خانم، در تربیت بچهها اصل بر تقوا، لقمه حلال و نماز اول وقت بود. همیشه به بچهها میگفتم: «هرکس تقوا داشتهباشد، روسفید میشود. خدا او را از گرفتاریها نجات و به او روزی بیحساب میدهد.» و چه روزی خوبی است شهادت...»
به داماد زندانیام افتخار میکردم!
«برای تأیید علیرضا برای دامادی خانواده، سوابق مبارزاتیاش کفایت میکرد. آن موقع علیرضا در دانشگاه علامه طباطبایی تحصیل میکرد و از همان زمان دانشجویی، فعالیتهای انقلابی داشت. یکبار وقتی توسط ماموارن ساواک دستگیر شد، کارش به زندان کشید. بعد از آزادی از زندان، از دانشگاه اخراج شد، اما دست از مبارزه برنداشت. آخرین بار هم که گرفتار ساواک شد، تا روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در زندان بود. جالب است بدانید علیرضا یکی از کسانی بود که با هوشیاریشان مانع فرار افرادی مثل «امیرعباس هویدا»، نخستوزیر معروف محمدرضا پهلوی و «نعمتالله نصیری»، رییس ساواک شدند. آنها که توسط انقلابیون دستگیر شده و همان ایام در زندان بودند، میخواستند در شلوغی و بینظمی حاصل از شور و هیجان مردم برای آزادی زندانیان سیاسی، از زندان فرار کنند، اما توسط زندانیانی مثل علیرضا شناسایی و دستگیر شدند.»
وقتی عروس خانم، مهریه را کم کرد!
یکی از قشنگترین روزهای عمر آیتالله اعلمی، روز عقد دخترش با شهید «علیرضا قدمی» بود. حاج آقا درباره آن روز از آبان ماه سال ۱۳۵۸ اینطور برایمان گفت: «علیرضا (دامادم) پنج سکه برای مهریه تعیین کردهبود، اما دخترم مخالفت کرد و گفت: «فقط یک جلد قرآن. چیزی بیشتر نمیخواهم.» البته شهید علیرضا قدمی، یک سری نهجالبلاغه با ترجمه علامه جعفری را به این مهریه اضافه کرد و همان روز هم مهریه دخترم را داد. راستش را بخواهید، من تا امروز چنین عقدی نخواندهام. من سالهاست خطبه عقد تعداد بسیار زیادی از جوانان را خواندهام. میبینم در زمانه جدید، شرایط بهطور کلی دگرگون شده است. من حتی خطبه عقد با سه هزار سکه هم خواندهام! یک وقتهایی دیگر کاسه صبرم لبریز میشود و میگویم: این دیگر عقد ازدواج نیست. من چنین عقدی را نمیخوانم. این، مقدمه طلاق است. مهریه سنگین، هرگز ضامن بقای زندگی نیست. بعضیها این حرفها برایشان قابل قبول نیست، اما بعضیها با توصیههای من حاضر میشوند تا حدی مهریه را کم کنند.»
رئیس آموزشوپرورش، با موتور تردد میکرد
آیتالله اعلمی که چند دقیقه قبل، از زندگی ساده و گاه محقرانه خود و همسرش برایمان تعریف کردهبود، نتوانست از زندگی ساده و خاص دختر و دامادش چیزی نگوید. حاج آقا انگار بخواهد حق دامادش را ادا کند، گفت: «دختر و دامادم خیلی سادهزیست بودند. علیرضا با اینکه بعد از پیروزی انقلاب، رییس آموزش و پرورش منطقه ۱۸ شدهبود، تغییری در زندگیاش ایجاد نشد. مثلاً او بعد از ریاست هم همچنان با موتور تردد میکرد. یکبار وقتی در زمستان دیدم همسر و دو فرزندش را ترک موتور سوار کرده، گفتم: باباجان حداقل یک ماشین بخر که اینقدر اذیت نشوید. اما قبول نکرد و گفت: با موتور راحت هستیم.»
از توجه عمیق شهید علیرضا قدمی به مسئله بیتالمال هم روایتهای زیبایی نقل شده. میگویند برای انجام کارهای اداری در آموزش و پرورش، یک دستگاه پیکان در اختیار ایشان قرار دادهبودند. شهید قدمی هرگز برای مسائل شخصی از این خودرو استفاده نمیکرد. حتی یکبار که به جلسه با وزیر دعوت شدهبود، با موتورش به جلسه رفت. یکی از افرادی که آنجا بود، به ایشان ایراد گرفت که: «چرا با آن خودروی خدمت به جلسه نیامدی؟ ما این اجازه را به شما میدهیم که از آن استفاده کنید.» شهید قدمی در جواب به او گفتهبود: «شما چه کسی هستید که برای استفاده از بیتالمال به من اجازه میدهید؟ هرچند من برای جلسه آمدهام، اما از اینجا باید به خانه بروم و همین رفتن من به خانه با خودروی بیتالمال، ایراد دارد.»
دلم میخواست عبای آقا را داشتهباشم، اما خجالت کشیدم بگویم...
«از یک هفته قبل خانه را برای پذیرایی از مهمانان عزیز آماده کردهبودیم. اعلام شدهبود قرار است رییس محترم بنیاد شهید تشریف بیاورند. آن روز، اما اتفاقات عجیبی افتاد. وقتی چند نفر قبل از مهمانان آمدند و یک صندلی طبی در پذیرایی گذاشتند و گوشه و کنار خانه را وارسی کردند، فهمیدم قرار است چه توفیقی نصیبمان شود.»
همه بچهها و نوهها را جمع کرد. حتی آنها که عروسی دعوت بودندهم مهمانی شان را کنسل کردند. ششم دیماه سال ۱۳۹۴ بود؛ هم نزدیک ولادت حضرت مسیح (ع) و ایام سال نوی مسیحی و هم میلاد پیامبر اکرم (ص). مقام معظم رهبری طبق رسم هرساله به دیدار دو خانواده شهید مسیحی رفته بودند. اما انگار بخت با خانواده شهید اعلمی هم یار بود که سومین میزبان رهبری در آن شب سرد زمستانی بودند.
آن روز برای اهالی خانه حاج آقا اعلمی، خورشید دو بار طلوع کرد. وقتی آقا قدم به خانه آنها گذاشتند، یک بار دیگر آن خانه و بلکه تمام محله، روشن شد. آیتالله اعلمی درباره آن دیدار فراموشنشدنی اینطور برایمان گفت: «از دیدار آقا خیلی خوشحال شدیم. آن روز آقا ما را مورد لطف قرار دادند و گفتند: «شما در این سالها سختیهای فراوانی متحمل شدید. اما اگر فرزندانتان رفتند، شما هم دنبالهرو آنها خواهید بود. آنها جلوی در بهشت میایستند و تا شما وارد بهشت نشوید، داخل نمیشوند. آقا در آن دیدار گفتند: «من بدون تعارف، نشستن پهلوی والدین شهدا و روی فرش آنها و زیر سقف آنها را برای خودم سعادت میدانم. برای خودم مفید میدانم. ما از شماها کسب روحیه و معنویت میکنیم.»
در این لحظه، حاج آقا مکثی کرد و انگار خاطره جالبی یادش آمدهباشد، با خنده ادامه داد: «در آن دیدار، نوه دختریام (فرزند شهید)، از آقا درخواست کرد انگشترشان را بهعنوان یادگاری به او بدهند. پسرم هم چفیه آقا را برای تبرک خواست. در این میان، من که دوست داشتم عبای آقا را داشتهباشم، دیگر رویم نشد خواستهام را مطرح کنم.»
آقای رئیسی! یاد خاطرات همدان بخیر....
اما خانه حاج آقا اعلمی، درست یک ماه قبل از رحلت ایشان، مهمان گرانقدر دیگری را به خود دید که بیتکلف و بیتشریفات آمد و دل پدر شهیدان را شاد کرد. آیتالله «سید ابراهیم رئیسی»، آمدهبود تا با همکار قدیمیاش دیدار تازه کند و یاد خاطرههای قدیمی را زنده کند. رییس قوه قضاییه و حاج آقا اعلمی از خاطرات شهر همدان گفتند، همانجا که روزگاری با هم همکار بودند. آیتالله رئیسی بیان کرد: «من آن موقع، خیلی جوان بودم و کنار حاج آقا اعلمی درسها آموختم...» مرحوم آیتالله اعلمی هم خطاب به رییس قوه قضاییه گفت: «ما به نیابت از خانواده شهدا خدمتتان دستمریزاد عرض میکنیم و از شما میخواهیم با قدرت، راه مبارزه با فساد را ادامه دهید و دل رهبری و ملت را شاد کنید. از حرفهایی هم که جدیداً زده میشود، نهراسید که خدای متعال با شماست و دعای خیر ما بدرقه راهتان.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900