به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خراسان شمالی، کتاب «از خرمشهر تا خراسان شمالی» مجموعهای از خاطرات یکی از شهروندان بندر خرمشهر «سید میرزا حسن باقری لنگهای» است که توسط «سید حسین امینی» به رشته تحریر درآمده است.
نویسنده این کتاب اشارهای به زندگی مردم خرمشهر و شرح اوضاع زندگی مردم قبل از انقلاب و بعد از انقلاب و به روزهای تجارت عراق کرده است سپس به توصیف شهر در لحظات سقوط و اسارت سرنوشت جنگزدگان و آوارگان میپردازد.
در مقدمه کتاب آمده است:
ملت متمدن و با فرهنگ ایران در طول تاریخ خود بارها و بارها مورد تجاور بیرحمان زمین قرار گرفت. بزرگترین و جانسوزترین و شاید آخرین نوع آن تجاوز رژیم بعث عراق به سرکردگی صدام در شهریور ۱۳۵۹ بود. جنگ تحمیلی که در سختترین شرایط به پیکر کشور انقلابزدهی ایران تحمیل شد و صدامیان برای رسیدن به مقاصد شوم و ناحق خود دست به هر جنایتی زدند. ملت غیور ایران از تمام اکناف و اقشار به دفاع در مقابل تجاوز به پا خواستند و صدها هزار لالهی پرپر تقدیم وطن نمودند و در اطاعت از امر ولیفقیه خود حماسهها آفریدند.
در این آتش خانمانسوز اولین گروهی که سینهی خود را آماج گلولههای متجاوزان کردند، مردم شریف و غیرتمند شهرها و روستاهای مرزی بودند. شهر خرمشهر اولین سنگر دفاعی ایران اسلامی شد و شهروندان عزیز تمامی هستی و جان و مال خود را فدای دفاع مقدس نمودند. حماسهای که هر چه زمان به جلو برود، زوایایی از شجاعت و ایثار و شهادتطلبی مردم آن در مقابل تاریخ روشنتر خواهد شد.
قسمتی از متن کتاب:
نزدیک غروب ۱۳۵۹/۶/۲۷ از خانه بیرون آمدم تا یواش یواش به سمت مسجد و حسینیهی امام زمان (عج) بروم. وقتم را طوری تنظیم کرده بودم تا بعد از نیم ساعت پیادهروی، اول غروب در حسینیه باشم. میخواستم بعد از تجدید وضو، به استقبال اذان مغرب در حسینیه بنشینم.
از کوی طالقانی که بیرون آمدم هنوز به غروب مانده بود. از خیابان سی متری میگذشتم. چند میلان معروف به «ده متری» وارد سیمتری میشدند. سر هر خیابان، سهراه کوچک و خلوتی بود. مردم این ده متریها را به شماره میشناختند. ده متری اول، دوم، سوم و ...، به سومی که رسیدم ناگهان یک صدای انفجار بسیار وحشتناک قلبم را از جا کند. مات و مبهوت مثل مجسمه سر جایم ایستاده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم دیدم کوهی از آتش و خاک و خاکستر در هوا معلق شده و پارههای آجر و سیمان در آسمان میچرخند.
تعداد زیادی از پارهآجرها در اطراف من به زمین خوردند. حالت منگی و گیجی به من دست داده بود. فکر میکردم خواب میبینم و یا بر اثر افت فشارخون و گرمی هوا به این حالت مبتلا شدهام. در همان حالت نیمههوشیاری، مردم را دیدم که فریادکنان به سمت محل انفجار میروند و میگویند: «جنگ شروع شده، عراق حمله کرده.» نگاهم به مردم و دود و آتش بود که یک انفجار دیگر مثل اولی، کمی آن طرفتر همهجا را لرزاند. حالا دو تا ستون دود و خاک در دو طرفم دیده میشد. به سمت انفجار اول که به من نزدیکتر بود همراه مردم دویدم.
دیدم گلولهی توپ به منزل یکی از همسایههای ما اصابت کرده است. من این همسایه را اصلاً نمیشناختم. شاید صد یا صد و پنجاه متر با منزل ما فاصله داشتند. مردم میگفتند که خمپارهی عراقی است، اما بعدها که به سربازی رفتم دانستم که خمپاره آنقدر بُرد ندارد که از مرز به آنجا برسد. این گلولهی توپ بود. تمام دیوارهای خانهی آن بندهخدا خراب و نیمه خراب شده بود. در حیاط مچاله شده بود و پنجرهها و شیشهها هر کدام یک طرف افتاده بودند.
وسایل خانه در حال سوختن بود و مردم با آبوخاک، آتش را خاموش میکردند. سه چهار تا جنازه زن و بچه را بیرون آوردند. ازدحام زیاد شده بود. میانهمردی را دیدم که وسط خیابان افتاده است. مردم زیر بغلش را گرفتند؛ ابتدا نشست و بعد کمکش کردند و بلند شد. تمام وجودش از خون و خاک پر شده بود. سرپا که ایستاد از سر و صورتش خون میریخت. بیچاره با کف دست و انگشتان، روی زخم صورتش را گرفته بود. خون از لای انگشتان بیرون میزد و به داخل آستین میرفت. چند مرد و بچه و زن در خیابان به این طرف و آن طرف پریده بودند. یکی از مجروحان در خیابان پایش به پوست آویزان بود. دستش را که میگرفتند تا بلندش کنند داد میکشید.
به نظر میرسید که از داخل خانه، کسی زنده بیرون نیامد. وانتی آمد تا مجروحان را بار وانت کنند و به بیمارستان برسانند. مردم با عجله و به زحمت دست و پای مجروحان را میگرفتند و روی هم میانداختند و بار وانت میکردند. نوبت به آن بندهخدایی رسید که پایش به پوست آویزان بود. او را داخل وانت که گذاشتند خودش دراز کشید. وقتی میخواستند در عقب وانت را ببندند پایش گیر میکرد. چند بار در را کوبیدند به پای شکسته، ولی بسته نشد.
وقتی فهمیدند که پایش گیر است یکی از مردم امدادگر، تکهی آویزان پا را برداشت و طرف دیگر گذاشت تا مزاحم بسته شدن درنباشد. وانت قبل از حرکت از زیرش خون میچکید. بارش که تکمیل شد فریاد کشیدند که حرکت کن. به سرعت از محل دور شد و به سمت بیمارستان به راه افتاد. از جایجای شهر صدای انفجار میآمد. ستونهایی از دود به آسمان بلند شده بودند. چند وانت و پیکان سواری دیگر آمدند و مجروحان و جنازهها را بار کردند و از محل خارج شدند. مجروحانی که جراحات سطحی داشتند خودشان با پای پیاده میآمدند و سوار وانت میشدند. تعدادی از آنها جلو نشستند و راننده، آنها را از محل برد.
جمعیت که زیاد شد سریع خود را به محل انفجار دیگر رساندم. گلولهی توپ خورده بود به دبیرستان شهید بایندر. دیوار مدرسه و دفتر کاملاً خراب شده بود. هر تکهای از آجرها و آهن در و پنجره یک جایی افتاده بود. میز و صندلیهای معلمان و کمدهای پر از پرونده زیر خروارها خاک و آجر و سیمان بود. خوشبختانه مدرسه تعطیل بود. فقط در و دیوار و اتاقها خراب شده بودند و به کسی از مردم آسیب نرسیده بود. در آن غروب دلتنگ بالای آوارها ایستادم و نگاهی به مدرسه و کلاسها و حیاط و میدان صبحگاه انداختم. با آن نگاه در هزار و یک جور غم و غصه غرق شدم.
هنوز هم باورم نمیشد که جنگ، به این راحتی و بدون هیچ مقدمهای شروع شود.
انتهای پیام/