معرفی کتاب؛

«از خرمشهر تا خراسان شمالی»

کتاب «از خرمشهر تا خراسان شمالی» مجموعه­‌ای از خاطرات «سید میرزا حسن باقری لنگه­‌ای» است.
کد خبر: ۳۷۴۵۱۷
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۳ - 21December 2019

«از خرمشهر تا خراسان شمالی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خراسان شمالی، کتاب «از خرمشهر تا خراسان شمالی» مجموعه­‌ای از خاطرات یکی از شهروندان بندر خرمشهر «سید میرزا حسن باقری لنگه­‌ای» است که توسط «سید حسین امینی» به رشته تحریر درآمده است.

نویسنده این کتاب اشاره‌ای به زندگی مردم خرمشهر و شرح اوضاع زندگی مردم قبل از انقلاب و بعد از انقلاب و به روز‌های تجارت عراق کرده است سپس به توصیف شهر در لحظات سقوط و اسارت سرنوشت جنگ­‌زدگان و آوارگان می‌پردازد.

در مقدمه کتاب آمده است:

ملت متمدن و با فرهنگ ایران در طول تاریخ خود بار‌ها و بار‌ها مورد تجاور بی­‌رحمان زمین قرار گرفت. بزرگ­ترین و جانسوزترین و شاید آخرین نوع آن تجاوز رژیم بعث عراق به سرکردگی صدام در شهریور ۱۳۵۹ بود. جنگ تحمیلی که در سخت‌­ترین شرایط به پیکر کشور انقلاب‌­زده­‌ی ایران تحمیل شد و صدامیان برای رسیدن به مقاصد شوم و ناحق خود دست به هر جنایتی زدند. ملت غیور ایران از تمام اکناف و اقشار به دفاع در مقابل تجاوز به پا خواستند و صد‌ها هزار لاله­‌ی پرپر تقدیم وطن نمودند و در اطاعت از امر ولی­‌فقیه خود حماسه­‌ها آفریدند.

در این آتش خانمان­‌سوز اولین گروهی که سینه­‌ی خود را آماج گلوله­‌های متجاوزان کردند، مردم شریف و غیرتمند شهر‌ها و روستا‌های مرزی بودند. شهر خرمشهر اولین سنگر دفاعی ایران اسلامی شد و شهروندان عزیز تمامی هستی و جان و مال خود را فدای دفاع مقدس نمودند. حماسه­‌ای که هر چه زمان به جلو برود، زوایایی از شجاعت و ایثار و شهادت­‌طلبی مردم آن در مقابل تاریخ روشن­‌تر خواهد شد.

قسمتی از متن کتاب:

نزدیک غروب ۱۳۵۹/۶/۲۷ از خانه بیرون آمدم تا یواش یواش به سمت مسجد و حسینیه‌ی امام زمان (عج) بروم. وقتم را طوری تنظیم کرده بودم تا بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، اول غروب در حسینیه باشم. می­خواستم بعد از تجدید وضو، به استقبال اذان مغرب در حسینیه بنشینم.

از کوی طالقانی که بیرون آمدم هنوز به غروب مانده بود. از خیابان سی­ متری می‌گذشتم. چند میلان معروف به «ده متری» وارد سی­‌متری می‌شدند. سر هر خیابان، سه­‌راه کوچک و خلوتی بود. مردم این ده متری­‌ها را به شماره می‌شناختند. ده متری اول، دوم، سوم و ...، به سومی که رسیدم ناگهان یک صدای انفجار بسیار وحشتناک قلبم را از جا کند. مات و مبهوت مثل مجسمه سر جایم ایستاده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم دیدم کوهی از آتش و خاک و خاکستر در هوا معلق شده و پاره‌های آجر و سیمان در آسمان می‌چرخند.

تعداد زیادی از پاره‌آجر‌ها در اطراف من به زمین خوردند. حالت منگی و گیجی به من دست داده بود. فکر می‌کردم خواب می‌بینم و یا بر اثر افت فشارخون و گرمی هوا به این حالت مبتلا شده‌ام. در همان حالت نیمه‌­هوشیاری، مردم را دیدم که فریادکنان به سمت محل انفجار می‌روند و می‌گویند: «جنگ شروع شده، عراق حمله کرده.» نگاهم به مردم و دود و آتش بود که یک انفجار دیگر مثل اولی، کمی آن طرف­تر همه­‎جا را لرزاند. حالا دو تا ستون دود و خاک در دو طرفم دیده می‌شد. به سمت انفجار اول که به من نزدیک‌تر بود همراه مردم دویدم.

دیدم گلوله‌ی توپ به منزل یکی از همسایه‌های ما اصابت کرده است. من این همسایه را اصلاً نمی‌شناختم. شاید صد یا صد و پنجاه متر با منزل ما فاصله داشتند. مردم می‌گفتند که خمپاره‌ی عراقی است، اما بعد‌ها که به سربازی رفتم دانستم که خمپاره آن­قدر بُرد ندارد که از مرز به آنجا برسد. این گلوله‌ی توپ بود. تمام دیوار‌های خانه‌ی آن بنده‌­خدا خراب و نیمه­ خراب شده بود. در حیاط مچاله شده بود و پنجره‌ها و شیشه‌­ها هر کدام یک طرف افتاده بودند.

وسایل خانه در حال سوختن بود و مردم با آب‌وخاک، آتش را خاموش می‌کردند. سه چهار تا جنازه زن و بچه را بیرون آوردند. ازدحام زیاد شده بود. میانه‌مردی را دیدم که وسط خیابان افتاده است. مردم زیر بغلش را گرفتند؛ ابتدا نشست و بعد کمکش کردند و بلند شد. تمام وجودش از خون و خاک پر شده بود. سرپا که ایستاد از سر و صورتش خون می‌ریخت. بیچاره با کف دست و انگشتان، روی زخم صورتش را گرفته بود. خون از لای انگشتان بیرون می‌زد و به داخل آستین می‌رفت. چند مرد و بچه و زن در خیابان به این طرف و آن طرف پریده بودند. یکی از مجروحان در خیابان پایش به پوست آویزان بود. دستش را که می­‌گرفتند تا بلندش کنند داد می‌کشید.

به نظر می‌رسید که از داخل خانه، کسی زنده بیرون نیامد. وانتی آمد تا مجروحان را بار وانت کنند و به بیمارستان برسانند. مردم با عجله و به زحمت دست و پای مجروحان را می‌گرفتند و روی هم می‌انداختند و بار وانت می‌کردند. نوبت به آن بنده‌­خدایی رسید که پایش به پوست آویزان بود. او را داخل وانت که گذاشتند خودش دراز کشید. وقتی می‌خواستند در عقب وانت را ببندند پایش گیر می‌کرد. چند بار در را کوبیدند به پای شکسته، ولی بسته نشد.

وقتی فهمیدند که پایش گیر است یکی از مردم امدادگر، تکه‌ی آویزان پا را برداشت و طرف دیگر گذاشت تا مزاحم بسته شدن درنباشد. وانت قبل از حرکت از زیرش خون می‌چکید. بارش که تکمیل شد فریاد کشیدند که حرکت کن. به سرعت از محل دور شد و به سمت بیمارستان به راه افتاد. از جای­جای شهر صدای انفجار می‌آمد. ستون‌هایی از دود به آسمان بلند شده بودند. چند وانت و پیکان سواری دیگر آمدند و مجروحان و جنازه­ها را بار کردند و از محل خارج شدند. مجروحانی که جراحات سطحی داشتند خودشان با پای پیاده می‌آمدند و سوار وانت می‌شدند. تعدادی از آن‌ها جلو نشستند و راننده، آن‌ها را از محل برد.

جمعیت که زیاد شد سریع خود را به محل انفجار دیگر رساندم. گلوله‌ی توپ خورده بود به دبیرستان شهید بایندر. دیوار مدرسه و دفتر کاملاً خراب شده بود. هر تکه‌ای از آجر‌ها و آهن در و پنجره یک جایی افتاده بود. میز و صندلی‌های معلمان و کمد‌های پر از پرونده زیر خروار‌ها خاک و آجر و سیمان بود. خوشبختانه مدرسه تعطیل بود. فقط در و دیوار و اتاق‌ها خراب شده بودند و به کسی از مردم آسیب نرسیده بود. در آن غروب دلتنگ بالای آوار‌ها ایستادم و نگاهی به مدرسه و کلاس‌ها و حیاط و میدان صبحگاه انداختم. با آن نگاه در هزار و یک جور غم و غصه غرق شدم.

هنوز هم باورم نمی‌شد که جنگ، به این راحتی و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع شود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها