به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهریور سال 1346 «علیاصغر ابهت» به دنیا آمد، سومین فرزند خانواده بود و پدرش یکی از روحانیان سرشناس یزد. در زمان تولد به خاطر اینکه سقف دهانش سوراخ بود خانواده برای شفایش به امام حسین (ع) توسل کردند و بعد از آن نام علیاصغر را برای او برگزیدند.
تحصیلاتش را در تا پایان هنرستان و گرفتن مدرک دیپلم ادامه داد، به خاطر شکستگی دست از سربازی معاف شد اما به عشق خدمترسانی در مناطق محروم به جمع جهادگران پیوست و در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مشغول به فعالیت شد. از جمله فعالیتهای او در این دوران تهیه عکس از مراسم شهدا، فعالیتهای جهادسازندگی در روستاها، نمایش فیلم و نقش آفرینی در گروه تئاتر جهاد سازندگی بود که آثار ارزشمندی از او به یادگار مانده است.
شوخطبع و خوشاخلاق بود، بچههای خواهر و برادرش را خیلی دوست داشت، به مادرش بسیار احترام میگذاشت و با پدرش بسیار مانوس و صمیمی بود، معمولا با پدرش به نماز جمعه میرفت و در جریان شهادت سومین شهید محراب، حضرت آیت الله صدوقی ناظر این اتفاق بود، برای مادرش تعریف کرده بود فرد منافقی که دست به این عمل ننگین زده بود در صف جلویی آنها مشغول خواندن نماز بود. بعد از نماز دنبال حاج آقا راه افتاد و ناگهان ایشان را در بغل گرفت و آن حادثه پیش آمد.
علیرغم معافیت از سربازی با شروع جنگ تحمیلی دنبال فرصتی بود تا به جبهه برود. تا اینکه برای آموزش نظامی به پادگان قدس مهریز رفت، در آنجا دورههای آموزشی نظامی را گذراند و با وجود اینکه در جهاد سازندگی مشغول به خدمت بود اما رفتن به جبهه را به ماندن ترجیح داد. او توانست پنج بار به جبهه اعزام شود، در نوبت آخر به منطقه جنوب اعزام شد و در عملیات والفجر 8 در سال 1364 شرکت کرد و سرانجام در همین عملیات در تاریخ 21 بهمن به شهادت رسید اما پیکرش مفقود شد تا اینکه پس از گذشت 10 سال یعنی در سال 1374 پیکرش کشف و شناسایی شد.
مادر شهید تعریف کرده است: «علیاصغر هیچ وقت به فکر ازدواج نبود. یک بار یک قواره کت و شلوار از صندوق بیرون آوردم و گفتم، میخواهم برای دامادی تو بدوزم. او قبول نکرد و گفت من شهید میشوم. وقتی شهید شد جنازهاش را نیاوردند یک رختخواب برایش دوختم، نذر کردم اگر پیکرش پیدا شد آن را به یک آدم مستحق بدهم.»
خواهر شهید تعریف کرد: «زیاد به پایگاه بسیج میرفت و برای جبهه کار انجام میداد، حتی یکبار که در یکی از خیاطخانهها که مشغول تهیه گونی بود، میرود و از مسوول آنجا میخواهد تا گونیدوزی را به او یاد دهد. علیاصغر کار را یاد میگیرد و در زمان کمی آن قدر گونی میدوزد و کنار خودش جمع میکند که پشت گونیها گم میشود.»
این شهید در آخرین نامهاش به خانواده اینطور مینویسد: «پدر و مادر عزیزم این آخرین نامهای است که مینویسم و بحث را به آخرین گفتارهایم سوق میدهم. فلسفه، فلسفه شهادت است، جبهه است و جهاد و همه چیز غیر قابل پیشبینی است. لطفا از صحبتهایم ناراحت نشوید، چرا که لزوم گفتن آن بسیار احساس میشود. میدانید از بین شهید، اسیر، مجروح، مفقود، معلوم، سالم و یا پیروز در جبهه بالاخره من هم سرانجام یکی از این القاب را دارا خواهم شد.»
انتهای پیام/ 141