به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خراسان شمالی، کتاب «دختری از دورترین نقطه مرزی» خاطرات بانوی امدادگر «اقدس محمدزاده» است که به قلم «سارا رحیمی» در چهار فصل به نامهای «اجازههای باورنکردنی»، «لذت پیروزی»، «نقطه آغاز» و «انقلاب زندگی» به نگارش درآمده است.
این کتاب داستان زندگی «اقدس محمدزاده» است؛ دختر 17سالهای که به عشق خدمت به میهنش راهی مناطق جنگی میشود؛ در حالی که همزمان با او برادرانش هم در مناطق دیگری از جبهه حضور داشتند. او در اولین لحظه ثبتنام تا ایام یک ماهه حضور در نزدیکترین بیمارستان به خط مقدم و تا آخرین روز بازگشت، حتی لحظهای از آمدن پشیمان نبود.
در مقدمه این کتاب آمده است:
هشت سال جنگ گرچه ظاهر خشن و عصیانگری دارد، آسیبهای شدیدی به همراه آورد. عزیزان زیادی به خون غلطیدند، ولی درآن سالها انسانهایی تربیت شدند که ذخیره شد برای عصرهای بعد، اتفاقهایی افتاد که درسهای بزرگی شد برای قرنها بعد... چنانکه در آن روزها حضرت امام خمینی (ره)، مراد جوانان، فقط در وصف فداکاریهای بانوان سرزمینم فرمودند:
«اینجانب در طول این جنگ صحنههایی از مادران، خواهران و همسران عزیز از دست داده دیدهام که گمان ندارم در غیر این انقلاب نظیری داشته باشد. این عظمت اسلام است که در چهره زنان انقلابی ما آشکار شده است و امروز بحمدلله آشکار است».
قسمتی از متن کتاب:
یکی، دو شب قبل از آنکه به اهواز برسیم، دکتر چمران در منطقه مجروح شدند و گویا در این بیمارستان بستری بودند. ستون پنجم از محل بستری ایشان مطلع شد و گرای موقعیت را به دشمن داد. البته خوشبختانه قبل از آنکه نیت شومشان به نتیجه برسد، ایشان به تهران منتقل شدند و به فاصله کوتاهی محل بستری ایشان بمباران شد. از آن رو بود که زخمیها سعی میکردند اطلاعات نظامی را حتی به اندازه یک درددل ساده در اختیار کسی قرار ندهند که از کدام منطقه آمدهاند و در آن منطقه چه اتفاقاتی در حال وقوع است؟
آنها در آن روزها کار درستی انجام میدادند، ولی تجربه قدیمیترهای بیمارستان به ما میگفت که هر بار تعداد زخمیها بیشتر است، باید خود را برای اخبار مهمی از خط مقدم آماده کنیم....
دیگر به صدای آژیرهای حمله هوایی و شکستن دیوارهای صوتی عادت کرده بودیم. در آنجا آدمهایی را میدیدیم که اگر فقط وصفشان را میشنیدیم، باور کردنش برایم سخت بود. پزشکی که نامش در خاطرم نمانده، جراح مغز و اعصاب بود. نزدیکیهای فتح خرمشهر شیفت بیمارستان نوبت ما شد. صبح برای نماز صبح باید به نمازخانه میرفتم. تا آنجا، که بیرون از ساختمان دانشکده پزشکی بود، پنج دقیقه راه میشد. هوای گرم جنوب باعث شده بود درهای نمازخانه باز بماند. از ورودی نمازخانه برادران که رد میشدم دیدم چند نفر از همکاران آقا جمع هستند و صحبت میکنند. آن جراح مغز و اعصاب آن روز نزدیک به پانزده ساعت عمل جراحی انجام داده بود و سر سجده نماز صبح به خواب رفته بود. بارها به او گفته بودند که استراحت کند، ولی او با دیدن مجروحیتهای شدید رزمندگان نمیتوانست بیمارستان را ترک کند.
انتهای پیام/