گروه سایر رسانههای دفاعپرس: سالهاست پای عهدشان ایستادهاند. جوانانی بسیجی که هر روز عصر به عشق چند مادر شهید، خانه به خانه میروند تا بهاندازه بلند کردن باری یا انجام کاری هر چند کوچک مادری را یاری کنند. مادرانی که سالهاست چشمانتظار فرزندانشان هستند و روزگار، همسرشان را هم که باید همدم روزهای تنهاییشان باشد از آنان گرفته است.
معتقدند مزد کارشان دعای خیری است که پشت سرشان میماند. مادران هم ساعت در زدنهایشان را میدانند به همین دلیل برای دیدارشان لحظهشماری میکنند؛ نه اینکه این مادران در کار خود مانده باشند بلکه شوق دارند بچههایی را ببیند که میتوانستند جای نوههایشان باشند. همراه این جوانان بسیجی شدیم و با آنان و مادران چند شهید درباره این کار خداپسندانه و خلاقانه گفتوگو کردیم.
در انتظار دوست
راستش را بخواهید وقتی صحبت از کار این جوانان بسیجی شد یاد عالم کودکیمان افتادیم که اگر در همسایگی ما پیرمرد یا پیرزنی بود به شوق آبنباتهای خوشمزهشان، کاری برایشان انجام میدادیم. «هومن مهری» که از مدتها پیش وارد بسیج شده یکی از افرادی است که به خانواده شهیدان سر میزند.
او در حالی که منتظر جمع دوستانش است از حسش برای انجام این کار میگوید: «میدانید، کار ما یک جور عشق است. شاید افتخار و سعادتی است که حاجآقای مسجد دربارهاش صحبت میکند. ولی هر چه هست برای من لذتبخش است. اصلاً نسبت به شهدا احساس خاصی دارم. این حس از دوران مدرسه در وجودم بود و همیشه دوست داشتم یک کاری برایشان انجام دهم.
درست است که من دهه هفتادی هستم، ولی خوب میدانم که آسایش امروزمان را مدیون خون جوانانی هستیم که جانشان را برای حفظ آرمانهای انقلاب اسلامی دادند و مقابل ظلم و ستم ایستادند. اکنون آرامشی را که در کشور حاکم است مدیون آنها هستیم و هر کاری برایشان انجام دهیم کم است.»
هومن با گفتن این حرفها خیلی سریع منقلب میشود، اما با حس غرور میگوید: «من خاکپای مادر شهیدی هستم که هر وقت ما را میبیند بهجای کار خواستن از ما، پذیرایی مفصلی میکند و دعای خیرش پشت سر ماست. روزی که پدرم متوجه شد که من این کار را انجام میدهم گفت: به تو افتخار میکنم. همین برایم کافی است.»
پیش بهسوی عاشقی
هر دفعه چند نفر از جوانان، هومن را همراهی میکنند. این بار ۲ نفر از بچههای بسیج همراه او هستند. وقتی دورهم جمع میشوند فهرست کارهایی را که باید انجام دهند بررسی میکنند. هومن میگوید: «امروز کار خاصی نداریم. فقط چند چیز میخریم و میبریم.»
بچهها دست در جیبشان میکنند و پولهایشان را رویهم میگذارند تا چیزهایی بگیرند و دل مادران را شاد کنند. چند کیلو میوه میخرند و نانی میگیرند. جلوی میوهفروشی که میایستند آقای «رضایی» گرم با آنان احوالپرسی میکند و میگوید: «باز برنامه دارید؟ بیایید که یک تخفیف جانانه به شما بدهم. ۲ نفر برای خرید میوه داخل مغازه میشوند و یک نفر هم به سمت نانوایی حرکت میکند. مقداری میوه و چند نان سنگک با پول اندکشان میخرند. هومن در مسیر خانه شهید «احمدزاده» میگوید: «شهید احمدزاده از شهدایی است که در زمان انقلاب اسلامی ترور شد. منافقین وقتی ترورش کردند به خانهشان زنگزده و گفته بودند: موی دماغ را از سر راه برداشتیم.»
یک حس درونی ما را پیش میبرد
سر کوچهای مزین به نام شهید «احمدزاده» میایستند تا با هم برنامهریزی کنند که چهکاری انجام دهند. قرار میشود که «محمدحسن خلج اسدی» زنگ خانه را بزند و وسایل را به مادر شهید بدهد. دوستانش سر کوچه میایستند تا او کار را انجام دهد. آرمین در مسیری که بهطرف خانه میرویم دلیل این کارشان را توضیح میدهد و میگوید: «ما اگر یک خار کوچک در دستمان برود مادرمان شب و روز ندارد. شما حساب کنید مادری که عزیزش جلو چشمانش پر پر شده است چه حالی دارد. وقتی مادران شهید ما را میبینند با اصرار ما را به داخل خانه دعوت میکنند و برای پذیرایی از ما خود را بهزحمت میاندازند. آنوقت ما خجالت میکشیم. چون آمدهایم باری از دوش این مادران برداریم، ولی خیلی وقتها شرمنده میشویم.»
او لبخندی میزند و میگوید: «درست است یک حس درونی ما را به این کار ترغیب میکند. اما مادران شهید در ثواب بردن زرنگتر از ما هستند و کاری میکنند که غافلگیر میشویم. بارها شده وقتی متوجه مسائل ما مثل قبولی دانشگاه میشوند برایمان نذر قرآن و زیارت عاشورا میکنند. خدا این مادران را که برکت محلههایمان هستند از ما نگیرد. به قول پدرم هر سفرهای که پهن میشود از برکت حضور این بزرگان است.»
خدا خیرتان بدهد
وقتی مادر شهید «احمدزاده» در را باز میکند با کلامی مادرانه و صمیمتی خاص، احوال آرمین را میپرسد. انگار که میداند بچهها هیچوقت تنهایی نمیآیند. سرش را از چارچوب در بیرون میآورد و صدا میزند: «محمدحسن جان! محمد آقا! حالا دیگر غریبی میکنید و نمیخواهید مرا ببینید؛ میروید انتهای کوچه میایستید.» آرمین میگوید: «نمیخواهیم مزاحم شویم. قصدمان احوالپرسی و انجام دادن کاری برای شماست.» مادر هم با صدایی دلنشین میگوید: «میدانم مادر جان! عزیزانم هستید. خدا خیرتان بدهد.»
مادر وقتی چشمش به وسایلی که بچهها خریدهاند میافتد میگوید: «دست شما درد نکند. برایم برکت آوردید.»، ولی وقتی میوهها را میبیند کمی مکث میکند. هومن که متوجه تغییر حالت مادر میشود با تعجب از حالت مادر میپرسد: «اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟» مادر با صدایی غمناک میگوید: «چیزی نیست پسرم. صبح روزی که پسرم را در خیابان میرداماد ترور کردند برای من همینها را خریده بود. یادش به خیر!» چهره بچهها با شنیدن این ماجرا درهم میرود. مادر شهید احمدزاده که متوجه تغییر احوال جوانان میشود با گرفتن نان از دستشان با انرژی و شوخی میگوید: «خدا خیرتان بدهد؛ همیشه کارهایتان نصفه نیمه است. حداقل یک خرده پنیر میخریدید تا با هم یک عصرانه حسابی بخوریم.» یکی از بچهها میخواهد برود پنیر بخرد که مادر صدایش میکند: «شوخی کردم پسرم.» بعد هم حال تک تک بچهها را میپرسد و اصرار میکند که به خانهاش بروند تا از آنان پذیرایی کند. ولی از آنجایی که مادر شهید «رستمنیا» منتظر است، بچهها راهی میشوند.
راه شهدای حق ادامه دارد
«محمدرضا علی اکبری» با یاد شهدای مدافع حرم میگوید: «دشمن فکر میکند با کارهایی که انجام میدهد تهاجم فرهنگی را وارد کشور میکند. ولی سخت در اشتباه است. چون ما در هیئت امام حسین (ع) و مسجد بزرگ میشویم و گوشت و پوست و خونمان با اهلبیت (ع) یکی میشود. خیلی از بچههایی که برای دفاع از حریم ائمه اطهار (ع) میروند از همسنهای من هستند.»
محمد رضا نفس عمیقی میکشد و میگوید: «تا خون در رگ بسیجیهای انقلاب اسلامی است پشت سر رهبر معظم انقلاب خواهیم ایستاد و در دهان دشمن خواهیم زد.» صحبتهای محمدرضا که تمام میشود آرمین خودش را به ما میرساند و میگوید: «نزدیک خانه شهید رستم نیا هستیم.»
فرزند صالح بهترین نعمت است
این بار هومن زنگ خانه مادر شهید «رستم نیا» را میزند. چون مادر نمیتواند از پلهها پایین بیاید، خودش وسایل را بالا میبرد. مادر وقتی چشمش به هومن میافتد با نگرانی میگوید: «هیچ معلوم است کجایید؟ دلم هزار راه رفت؛ خیلی دیر کردید.» بعد هم بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بدهد گوشی را برمیدارد و از طریق آیفون محمدرضا و آرمین را صدا میکند. وقتی بچهها بالا میآیند مادر آنان را داخل میبرد و از آنها پذیرایی میکند.
مادر شهید رستم نیا میگوید: «شما عزیزان من هستند. اگر روزی به من سر نزنید آن روز برایم سختترین روز است. خدا خیرتان بدهد. وقتی شما را میبینم خوشحال میشوم که بهجای فرزندم چنین نوجوانانی هستند که جایشان را پر کردهاند. شما بچههای صالحی هستید که مردم برای پدر و مادرانتان رحمت میفرستند. مثل شهدا که هر کسی به نامشان برمیخورد به مادر و پدرشان درود میفرستند که چنین فرزندان صالحی پرورش دادهاند.»
بعد دستانش را بالا میبرد و میگوید: «خداوند به همه مسلمانان فرزندان صالح و پاک عطا کند.» از در خانه شهید رستم نیا که بیرون میآییم قرار فردا را مشخص میکنند و از هم جدا میشوند.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900