به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، جبهه قطعهای از بهشت خدا بود که برای مدتی به غرب و جنوب کشور ما هبوط کرده بود؛ همان بهشتی که میگویند تا نبینی، درک و فهم آن ممکن نیست. جبهه آکنده از وجود جوانانی از تبار بهشتیانی بود که «نور»، تنها وصف برازنده آنان بود؛ جوانانی که به گواهی امام(ره)، یک شبه ره صدساله پیموده بودند و در سودایی شیرین، «خود» را به «خدا» فروخته و پای کوبان و شادمان از این معامله سراسر سود از دنیا و آنچه در آن است، گذشتند.
برای آنان که آن بهشت و این بهشتی سیرتان را ندیده باشند، حتماً این گفتهها مبالغهآمیز به نظر میآید؛ اما چارهای نیست، باید گفت؛ وقتی پردهها کنار رفت خواهند دید. آنان حقدارند «علیرضا عاصمی» و هزاران انسان فرشتهخو مانند او را، آنچنانکه باید و شاید، نشناسند! مگرآنان که روز و شب در محضرشان بودند. چه کسی باور میکند جوان لاغراندام و نحیف کاشمری، جهانِ بزرگ و شگفتانگیز هستی را در خود خلاصه کرده باشد؟ با چه بیانی میتوانگسستن همه بندها و تعلقات را در آغاز سیر و عنفوان جوانی نشان داد و با کدامین واژهها میتوان بهجت ناشی از اتصال به معدن عظمت را در گفتار و کردار کسانی نمایاند که به مکتب نرفته و خط ننوشته به غمزه مسألهآموزصد مدرّس شدند؟ و سرانجام آیا راهی سراغ دارید تا اندکی از اندوه جانسوز و پایانناپذیر جدایی از چنین فرزانگانی را بکاهد؟ بهراستیکه «فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت.»
یادکرد شهیدان سرافراز این مرزوبوم، پیش و بیش از آنکه نام آنان را زنده نگهدارد، موجب طراوت و شادابی دلهای ماست. به همین منظور به بخشی از خاطرات نزدیکان این شهید والامقام اشاره میکنیم:
حضور در فعالیتهای سیاسی
«قبل از انقلاب، علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد میکردند و اعلامیه پخش میکردند و به خاطر اینکه لباس مبدل میپوشید، مأموران او را شناسایی نمیکردند. اگرچه یکی دو بار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمیکردیم.
در آن سالها «آیتالله مشکینی» و «آیتالله ربانی شیرازی» هم به کاشمر تبعیدشده بودند که در خدمت آنها هم بودیم و به خاطر اینکه ماشین خود را در اختیار ایشان گذاشته بودیم، باز به شهربانی احضار شدیم.»
پدر شهید
با یکدست هم میتوانم کارکنم
در عملیات بستان که مجروح شد، همه بدنش ترکشخورده بود، یک ماه با دستشکسته در بیمارستان قائممشهد بستری بود، بعد به کاشمر آمد. وقتی کمی بهتر شد و با چوب میتوانست راه برود، گفت: میخواهم برگردم. گفتم: مادر! باش تا میله دستت را درآورند. گفت: با یکدست هممیتوانم کارکنم. الآن بعضی از دوستانم یکدست ندارند...
مادر شهید
همسری انقلابی
«در نامههایش از ما میخواست که فردی را برای او پیدا کنیم و تأکید داشت که اولین گفته شما این باشد که من تا وقتیکه جنگ هست، در جبهه هستم. چند جا در کاشمر و مشهد رفتیم. تا این حرف را میزدیم، قبول نمیکردند. به علی که خبر میدادیم، میگفت: اینها را کنار بگذارید، اگر انقلابی بود و به جبهه و امام عقیده داشت، من قبول میکنم والّانمیپذیرم.»
مادر شهید
آرزوی دیدن پیکر دو فرزندم
اینها اماناتی بودند که خداوند متعال به ما داده بود و تا زمانی که مقدر بود، برای ما نگه داشت و پسازآن امانتهای خود را در فاصله سه سال از ما گرفت. امانت اولی سوخته و دومی بدنش در زیر بمب 750 پوندی تکهتکه شد. میگفتم اگر جنازه عباس را ندیدم، بهجای او جنازه علی را خواهم دید و او را به سینه میگیرم تا قلبم آرامش پیدا کند ولی صد افسوس که آن قد رسا و اندام زیبا یک بقچه بیشتر نبود.
مادر شهید
رضای الهی مهمترین ویژگی علی
مهمترین چیزی که ایشان چه در زندگی و چه در محل کار به آن اهمیت میداد، رضای خدا بود. اکثراً این جمله را تکرار میکرد: «الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک» اینیکی از وصیتهای او هم بود که این جمله را بالای قبرش بنویسند.
همسر شهید
ساده زیستی
آن موقع 19 سالم بود. مهمترین شرط من برای ازدواج، ایمان فرد مقابل بود. همیشه از خدا میخواستم که ازهمنشینی با همسرم روزبهروز بر ایمانم افزوده گردد.
پس از عقد، بلافاصله ایشان رفتند جبهه، 3-2 ماهی طول کشید که تماس گرفتند و خبر آماده شدن محلی را برای سکونت دادند. من و مادرم رفتیم اهواز، دوطبقه از یک هتل را برای فرماندهان اختصاص داده بودند که منزل مایکی ازاتاقهای آنجا بود. در حدود 9 متر. آنقدر فضا محدود بود که وقتی مهمان میرسید، از اتاق همسایه استفاده میکردیم. لباسها را هم در همین اتاق پهن میکردیم. حدود یک سال و نیم در اهواز بودیم که به باختران منتقل شدیم. در آنجا منزلی که گرفته بودیم، سه اتاق داشت که علی ناراحت بود و یکی ازاتاقها را به نگهداری وسایل نیروهای تخریب اختصاص داد.
همسر شهید
قرآن بهترین هدیه
علاقه زیادی به بچه داشت و معتقد بود که من رفتنی هستم و دوست دارم یادگاری از من بماند. خیلی جدی میگفت فرزند من پسر خواهد بود چون ازخداخواستهام. قبل از تولد بچه هم خوابدیده بود که بچه، پسر است و گوشه سمت چپ صورتش خال دارد، و همینطور هم شد.
وقتی رسول متولد شد، برای دیدن من که به بیمارستان آمد، یک قرآن هدیه آورد، میگفت: هر چه فکر کردم چههدیة باارزشی برایت بیاورم تا نهایت تشکر را کرده باشم، چیزی بهتر از قرآن پیدا نکردم.»
همسر شهید
آخرین دیدار
یادم هست یک روز قبل از شهادتش هم_ یعنی روز جمعه_ بعدازاینکه صبحانه خورد، مثل هر روز برای رفتن به محل کار آماده شد. نمیدانم چرا آن روز میخواستم علی در خانه باشد. گفتم: امروز سرکار نرو. با همان تبسم همیشگی خود رو به من کرد و گفت: «مگر جنگ جمعهها تعطیل است؟» نتوانستم به او جوابی بدهم. این بود که رفت. ولی برای اینکه دل من را هم به دست آورده باشد، ناهار به خانه برگشت و بعد دوباره سرکار رفت. علی اینگونه بود. با جنگ زندگی کرد و در حقیقت جنگ زندگی او بود.
همسر شهید
تا جنگ هست به مکه نمیروم
پدرم اسم علی را برای عمره نوشته بودند. در قرعهکشی هماسم ایشان در آمده بود، ولی علی گفت: «من به مکه نمیروم.»
علتش را پرسیدم. گفت: «تا وقتیکه جنگ ادامه داشته باشد و در جبهه به حضور من نیاز باشد، به مکه نخواهم رفت. اگر روزی جنگ تمام شد و زنده بودم، به مکه خواهم رفت»
خواهر شهید
دستگاه مینیاب
«وقتی پدر و مادر و دایی ما برای دیدن علی به بیمارستان شیراز رفتند، علی آنقدر ضعیف شده بود که اول او رانشناختند. دو ماه کامل در شیراز و مشهد بستری بود. بعد هم به منزل آمد. بعدها که یک دستگاه مینیاب آورده بود، روی بدن خودش کشیدیم، به خاطر ترکشهای زیادی که در بدنداشت، دستگاه مرتب بوق میزد.»
خواهر شهید
جنگ فقط به خدا متکی ست
روزی از او سؤال کردم: «علی جان! کسی هست که اگر روزی نباشد، جنگ بخوابد؟» گفت: «بحمدالله هیچکس. جنگ ما جز به خدا به احدی بستگی ندارد.» گفتم: «همهٔکشورها پشتیبان عراق هستند و ایران تنهاست.» خندید و گفت: «خدا بزرگتر است یا آمریکا؟ خدای ما همان خدای موسی است که فرعونیان را غرق کرد.»
خواهر شهید
من جور کسانی را میکشم که به جبهه نمیآیند
به او میگفتم: علی جان! تو در جنوب و غرب و خلیجفارس هستی، اینهمه زحمت و تلاش تو را خسته نمیکند؟ گفت: «خسته میشوم اما جور کسانی را میکشم که به جبهه نمیآیند و در خانههایشان نق میزنند، اگر آنهایی که توانایی دارند بیایند که این اندازه جبهه به من نمیرسد.
همچنین میگفت: خواهرم اگر کسی در مورد جنگ ایرادی گرفت و نق زد، بگو شما که برای انقلاب زحمت نکشیدید ولی آنها که زحمتکشیدهاند، راضی هستند، شما در خانه بنشینید ونقبزنید...
خواهر شهید
سخنرانی در مجالس عمومی
مرخصی که میآمد، چند روز بیشتر نمیماند، گاهی هنوز به کاشمر نرسیده از باختران، تهران یا اهواز تماس میگرفتن زود بیا؛ یکبار هنوز وارد کاشمر نشده بود که از باختران او را خواستند، مادرم خیلی ناراحت شد که آخر بیانصافها منهم مادرم، دوست دارم علی عزیزم را ببینم. اگرچند روزی هم اینجا بود، یا مهمانهای زیادی برای دیدن او میآمدند و یا در مجالس عمومی و مدارس و بنیاد و جهاد برای جذب نیرو سخنرانی میکرد...
خواهر شهید
جنگ است...
یک روز مادرمان به ایشان گفتند: علی جان! هر وقت مرخصی میآیی، همهاش در حال فعالیت هستی، تو را سیر نمیبینیم لااقل بیشتر بمان، علی لبخند زد و جواب داد که مادر! جنگ است....
خواهر شهید
جبهه رفتن کوپنی نیست
عباس که شهید شد، بعد از هفتم او علی عازم جبهه شد، همه اقوام بهجز خانواده او را منع کردند که حالا بعد از عباس لازم نیست به جبهه برگردی. جواب علی این بود که مگر رفتن به جبهه کوپنی است که عباس رفت و تمام شد، هرکسی وظیفهای دارد.»
خواهر شهید
احساس مسئولیت
علی و عباس مدتها باهم جبهه بودند و حدود 2 ماه بود که به کاشمر نیامدند. دریکی از روزها علی تنها آمد. گفتیم: چرا عباس را نیاوردی؟ گفت: اتفاقاً دوست داشت بیاید، ولی نخواستم که درآنواحد دو نیرو از جبهه اسلام کم شود...
خواهر شهید
مناجات امیرالمؤمنین (ع) از بهترین دعاهاست
در طول جنگ هر وقت به کاشمر میآمد، هیچوقت در برگشت او را تا مشهد بدرقه نکردیم. آخرین بار که آمد، چون قرار بود دو روز در مشهد بماند، من و خواهرم با او به مشهد رفتیم. در حرم برای ما مناجات حضرت علی (ع) را خواند. تکهتکه میخواند و معنا میکرد. میگفت: این مناجات جزو بهترین دعاهاست، قرآن هم که میخواند، روی معنی آیات تأکید میکرد.
خواهر شهید
ایثار
در عملیات فتح 1 در داخل عراق، شبی که در خانهیکی ازکردها میخوابند، هوا خیلی سرد و پتو هم کم بوده است. علی با علم به اینکه اگر بین بچهها باشد، حتماً یک پتو به او خواهند داد، به پشتبام میرود و تا ساعتها در سرما و برف قدم میزند.
هنگام برگشت هم بالگردی برای برگرداندن فرماندهان به منطقه رفته بود، ولی علی که سرما هم خورده بود، سوار نشده بود. گفته بود این عزیزان در سرما و برف پیاده بروند و من سوار شوم. وقتی هم که به ایران برگشتند، تقدیرنامه قرارگاه را پاره کرد، سکه طلا را پس داد و فقط کتاب اهدایی را برداشت.
خواهر شهید
وسوسه شیطان و مقابله با آن
علی برایمان تعریف کرد دریکی از مأموریتها گاهی شیطان وسوسهام میکرد که تو زن و بچهداری و انفجار این جاده همهچیز را از تو میگیرد، ولی به خودم نهیب زدم که اگر رسول تو بیپدر شود، بهتر است تا اینکه دشمن حمله کند و رسولهای زیادی بیپدر شوند.
خواهر شهید
به چیزی دل نبندید که خدا آن را از شما میگیرد
گاهی به ما میگفت شما چه دعایی میکنید که من اینهمه در معرض خطر هستم ولی صحیح و سالم میمانم و توفیق شهادت از من سلب شده است. میترسم شهید نشوم و با تصادف و یا در رختخواب از دنیا بروم. بعد خاطرهای نقلمیکرد که دریکی از عملیات بعد از ساعتهای متمادی بیخوابی، در یک چاله کوچک در همان خط که نیم متر عمق داشت، چمباتمه زدم که در همین نیم ساعت یا بیشتر خواب، آنقدر گلوله دوروبر من خورد که صورت و بدنم پر از خاک شد ولی آسیبی ندیدم...
آنقدر ما به هم علاقه داشتیم که فکر میکردم لحظهای دوری هم را نمیتوانیم تحملکنیم. یک روز قدم میزدیم و من این شدت علاقه را به زبان آوردم. یکدفعه ایستاد. ناراحت شده بود. گفت: اگر من شهید شوم، شما چه میکنید؟ اینقدر به من وابسته نباشید. به چیزی دل نبندید که خدا آن را از شما میگیرد.
خواهر شهید
روایت از امام حسین (ع) آخرین حرف علی در جمع خانواده
علی هیچگاه وصیتنامه نمینوشت، تا اینکه بعد از فتح 1 در پاییز 65 برای آخرین بار که به کاشمر آمد، حس خاصی پیداکرده بودم. قلم و کاغذ آوردم تا چیزی بنویسد، اما علی خیلی خسته بود، سرفه میکرد و تب و لرز داشت. پرسید: اینها برای چیست؟ دلم راضی نشد، گفتم: هیچی...
آخرین ساعات مرخصی که میخواست به تهران برود، همه را جمع کرد و اظهار کرد که بهعنوان آخرین حرف، روایتی از امام حسین (ع) بگویم که در آخرالزمان عدهای از مردم دین را مانند آب دهان در دهانشان نگه میدارند تا وقتیکه شیرین است و وقتی تلخ شد، آن را بیرون میاندازند. قطرات اشک در چشم علی جمع شده بود. ادامه داد که امیدوارم کسانی که به اسلام لطمه میزنند، روزی رسوا شوند.
خواهر شهید
من را کنار برادرم به خاک بسپارید
«شب قبل از شهادت علی خواب دیدم که علی در جمع زیادی از مردم کاشمر قصد سخنرانی دارد. با خوشحالی او را صدا زدم که تو اینجایی و ما خبر نداریم. دلمان برایت تنگشده. علی گفت: فعلاً بروید، من 16 دی به کاشمر میآیم، و درست همان روز جنازهاش رسید...
شنبه شهید شده بود ولی ما تا دوشنبه که در تهران تشییع شده بود، بیخبر بودیم. به همسر من گفته بودند که علی داماد شده است. سالها بود که دلواپس این ساعت بودیم. دنیا در نظرم تیرهوتار شده بود. من و علی، یک روح در دو بدن بودیم. خبر را از مادرمان پنهان کردیم. او بارها گفته بود که جنازه عباس را درست ندیدهام و علی گفته بود مادر! جنازه مرا خوب ببین؛ ولی علی جنازهای نداشت...
او را کنار عباس به خاک سپردیم چون خواسته خودش بود. یکبار که سر خاک عباس رفته بودیم، علی به من گفت که وصیت میکنم مرا اینجا کنار عباس دفن کنید و روی تابلویی بنویسید: «الهی رضا برضائک تسلیماً لامرک.»
خواهر شهید
مواظب ریزه گناهانتان باشید
«بعد از شهادت، مرتب به خوابم میآید. آن اوایل بیشتر بود. یکبار خواب دیدم کف دستش را نشان داد و گفت: دنیا مثل حباب، ممکن است هرلحظه بشکند، اصلاً ارزش غصه خوردن را ندارد.
بعد از چهلم، او را در خواب دیدم که لباسی با گلهای قرمز برایم خریده، گفتم ایکاش گلهای سیاه داشت. گفت دیگر لباس سیاه نپوش.
یکبار دیگر او را خواب دیدم، گفتم مدتی است که شمارا خواب نمیبینم. گفت: من همیشه هستم، تو مرا نمیبینی. بعد رفت رسول را بغل کرد و بوسید. گفتم: خوش به حال شما که در بهشت هستید. به من گفت: مواظب ریزه گناهانتان باشید که نمیگذارد آدم به بهشت برسد.»
خواهر شهید
منبع نگین تخریب