گروه سایر رسانههای دفاعپرس: این چند روز در منزل شهید «حاج اسماعیل حیدری» روضه «سردار حاج قاسم» برپاشده است. خاطرههای مهربانی مردی که وقتی کتاب زندگیاش را ورق میزنی انگار روضه حضرت عباس را میخوانی. مصداق این شعر که میگوید: «تا که علم افتاد و دستتو قلم شد، زهرا رسید و بیرق روضه علم شد.»
خاطرهای که ماندگار شد
«زهرا غلامی» همسر شهید «حاج اسماعیل حیدری» از مهربانیهای حاج قاسم در حق فرزندان شهدا میگوید، زینب دختر کوچکتر شهید حاج اسماعیل از مهمانی غافلگیرکننده حاج قاسم به خانهشان میگوید و فاطمه از هدیهای که خودش برای حاج قاسم خریده. هر چه میگویند دلشان آرام نمیگیرد. بعد از رفتن پدر، دلشان خوش شده بود به مهربانیهای سردار. شروع خاطرههایشان با لبخند است، به میانه خاطره که میرسند بغض مینشیند میان گلویشان و در پایان، هقهق گریه کلامشان را میبرد. درست مثل مجلس روضه.
دعوت کنید من میآیم
ماه رمضان سال گذشته همراه با خانواده شهدا برای افطار دعوتشده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تکتک میزها میآمد و احوالپرسی میکرد. بهمحض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچههای خانواده شهدا خوب یادش میماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کردهاند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما میآئیم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم شما با اینهمه گرفتاری چطور میتوانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟ نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من میآیم.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمیکند؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمیکنم، کاملاً جدی بود.»
دو هفتهای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفته بعد بازهم زنگ زدیم بازهم حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.»
باورم نمیشد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربهسر کردم و با حسین روانه بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همهجا بسته بود. سرصبح هیچ مغازهای باز نکرده بود؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همهجا را زیر پا زدم. یکی از مغازهها باز بود؛ اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابانها را بالا و پایین میرفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت میشود. یک نوع غذا بیشتر نمیخورد.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازهها باز شدند و توانستم خرید کنم. دیگر تصمیم ام را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی درست میکنم. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی بههمخورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگزده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
آمد بدون هیچ محافظی
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچهها حرف میزد، خاطرات پدرشان را میگفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگآوری پدرشان برای بچهها میگفت. تعریف میکرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچههای جنگزده حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا میگذاشت تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند.
حرفها بهجایی رسید که بچهها بغضکرده بودند خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقهزده بود. برای این که بچهها را از فضای حزنانگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاجخانم نمیخواهید به ما ناهار بدهید؟»
خودش اول از همه سر سفره نشست. بچهها را یکییکی به اسم صدا کرد: زینب جان فاطمه خانم حسین آقا بیایید بنشینید. بچهها که نشستند خودش یکییکی برایشان غذا کشید.
تو باید امروز به خانهام میآمدی
زهرا خانم تا اینجای خاطره را که برایمان تعریف کرد صدبار بغضش را فروخورده بود. زهرا غلامی حالا دیگر به هقهق افتاده: «حضور حاج قاسم برای من یک نشانه بود. او باید درست روزی به خانه من بیاید که دهمین روز به دنیا آمدن نوهام حلما باشد؟ شب قبلش خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود. با خودم گفته بودم: حاج اسماعیل! کاش بودی و باهم پدربزرگ و مادربزرگ شدن را تجربه میکردیم. یقین داشتم که حاج قاسم دلش به دل حاج اسماعیل من وصل است که چنین روزی مهمانخانه من شده است. روزی که حمام دهروزگی و روز نامگذاری نوهام باشد. نوهام حلما را تازه از حمام بیرون آورده بودیم. حسین آنقدر ذوقزده بود؛ که حلما را بدون پتو پیچ به آغوش حاج قاسم داد.
خداحافظی برای بچهها سخت بود
حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماند. فاطمه برایش هدیه خریده بود. با خوشحالی هدیهاش را پذیرفت و به من گفت: «حاجخانم غذایتان خیلی خوشمزه بود.» وقت خداحافظی، مرتب برمیگشت و بچهها را تماشا میکرد. بچهها بدرقهاش میکردند و از او دل نمیکندند. حاج قاسم رفته بود و خانه ما پرشده بود از حس خوب مهمانی عزیز.
نام حاج اسماعیل در آنسوی مرزها
همسر شهید حیدری میگوید: «اولین بار که دریکی از مراسمهای خانواده شهدا شرکت کرده بودیم حاج قاسم در بین خانوادههای شهدا از اخلاص شهدای مدافع حرم تعریف میکرد. از شهیدی گفت که در منطقه «داریا» سوریه حواسش به خانوادههای سوری جنگزده بود. طوری که خانواده سوری منطقه «داریا» او را قهرمان خود میدانستند و نام فرزند تازه متولدشدهشان را به نام شهید گذاشته بودند. در پایان جلسه از حاج قاسم پرسیدم آیا این شهید همسرم من حاج اسماعیل حیدری نبود؟ حاج قاسم گفت: «بله قهرمان این خانوادهها حاج اسماعیل است».
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900