به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، جنگ دانشگاهی بود که سبب شد، نیروهای انقلاب اسلامی ایران در آن تجربه کسب کنند و محکی بود برای اینکه معلوم شود، چه افرادی با انقلاب هستند. جنگ تحمیلی نیروهایی را پرورش داد که خیلی از آنها با کسب آن تجارب بعدها توانستند به نحو موثر در خدمت کشور باشند.
محمدتقی فئوادی متولد 1351 دارای 1299 روز سابقه حضور در جبهه، در حالی همراه پدرش به جبهه رفت که سیزده ساله بود. او در هنگام عملیات رانندۀ بلدوزر قابلی شده بود، یک سال تجربه حضور در جبهه های غرب را با عنوان رانندگی بلدوزر در پرونده اش داشت. از عملیات کربلای 5 یعنی زمانی که نوجوانی چهارده ساله بود؛ چنین می گوید:
من قبلاً یک ماه و نیم شاگرد بلدوزر برادر یعقوب علی سلطان آبادی در دامغان بودم. پدرم هم به جبهه آمد تا همراهم باشد. چهار ماه هم در مریوان شاگرد و کمک رانندۀ بلدوزر برادر سید محمد شمسی پور بودم. در ارتفاعات لری کار می کردیم. یک روز که با بلدوزر کار می کردم، به خاطر اینکه هنوز قد من کوتاه بود، مجبور می شدم بایستم یا از زیر بیل جلو را نگاه کنم، در آن زمان عکسی برادر محمد معلم از من گرفت که خیلی گل کرد و در چند مجله هم چاپ شد.
زمستان 1365 یک روز صبح دیدم چندین دستگاه کمر شکن و تریلی به بنه 1 آمدند. با دیدن آنها خوشحال شدم. چون بوی عملیات جنوب به مشامم رسید. گفتند فقط یک بلدوزر D8 و بقیه اش را D6 و D7 بار بزنیم.
صبح زود روز بعد حرکت کردیم. بارش برف شروع شد. برف در بین راه مریوان به سنندج، جاده را بسته بود. من از مینی بوس پیاده شدم و به بقیه گفتم: «این که غصه ندارد، با یک بلدوزر جاده را باز می کنیم.» چند نفر از همکاران به من که بچه سال بودم، نگاه کردند و خندیدند. آنها گفتند: «اینجا که سکو نیست!» من از برادر سیدمحمد شمسی پور یاد گرفته بودم، چگونه می شود بدون سکو بلدوزر را بار کمرشکن کرد و آن را پایین آورد، با اجازۀ بقیه یک بلدوزر را از کمرشکن پایین آوردم و جاده را باز کردم.
وقتی به اهواز رسیدیم، در یک ساختمان دو طبقه ساکن شدیم. مدتی آنجا بودیم، یک روز تعدادی را برای بردن به خرمشهر جدا کردند و با خودشان بردند. به من اعتنا هم نکردند. خونم به جوش آمده بود.
شب که برادر احمدعلی رشیدی از خرمشهر برگشت، پیش او رفتم و سر و صدا راه انداختم. گفتم: «اگر من را به خط نبرید، به دامغان برمی گردم و ...» طوری شد که همان شب من را به خرمشهر فرستادند.
خرمشهر به مدرسه ای رفتیم و تا ظهر استراحت کردیم. ظهر برادران سپاه برایمان چلوکباب آوردند ولی ظاهراً معده ما به این نوع غذاها عادت نداشت و همگی مسموم شدیم! شاید هم علت دیگری داشت.
عصر آنقدر هواپیمای دشمن بر فراز آنجا پرواز می کرد که نمی شد آنها را شمارش کرد. بمب نمی ریختند ولی بعضی از آنها اطلاعیه می ریختند.
شب عملیات کربلای 4 ما را به نزدیکی اروند رود بردند. تا بعد از شکسته شدن خط به آن طرف اروند برویم ولی آتش آنچنان شدید شد که دستور عقب نشینی دادند و مجبور شدیم به همان مدرسه برگردیم.
فردای آن روز ما را با دستگاه هایمان به سه راه دارخوین بردند. آنجا در یک محوطه بزرگ سنگر ساختیم و مدتی نیز آنجا بودیم. جهاد دامغان جاده ای را در شط علی در وسط هور می ساخت. ما نیز در احداث آن کمک می کردیم و منتظر دستور بعدی ماندیم.
خیلی طول نکشید عملیات کربلای 5 شروع شد. یک شب من، ابراهیم قربانیان (شهید)، غلامحسین سفیدیان (شهید) و حاج نعمتالله رضایی را خواستند برای اینکه یک محور را باز کنیم. ما دو دستگاه بلدوزر D6 را بردیم و پشت دژ در منطقۀ شلمچه گذاشتیم تا شب ساعت 11 برویم و دژ را بشکافیم. آنجا یک کانال بود که بچه های گردان روح الله دامغان به فرماندهی برادر محمدعلی مشهد (شهید) در آنجا آماده عملیات نشسته و منتظر دستور بودند.
شب سر ساعت مقرر کار را شروع کردیم. ما پشت سر برادران تخریب چی سپاه حرکت می کردیم. قدری گذشت ابراهیم قربانیان که با هم روی یک بلدوزر بودیم گفت: «حالا روی دستگاه باش تا من بروم داخل این سنگر عراقی بخوابم، بعداً تو برو.» ساعت 1 یا 2 شده بود. فوری برگشت و گفت هشت، نه نفر داخل این سنگر دو نفره روی هم خوابیده اند و همه هم عراقی هستند. کسی حرف او را قبول نکرد.
صبح یک نفر رفت و این 9 نفر را از آن سنگر بیرون کشید. کمی از روز بالا آمده بود که بلدوزر برادر غلامحسین سفیدیان در سمت راست در گِل فرو رفت و از حرکت ایستاد. حاج حبیب الله مجد هم آنجا بود به او گفتم اگر این بلدوزر را از اینجا نبریم با تانک آن را خواهند زد.
سید عبدالله ترابی، حسین مطهری نژاد، عبدی خلیل نژاد و حاج عقیل قریب بلوک نیز پشت خاکریز چسبیده به آن نشسته بودند. من گفتم میروم پشت بلدوزر گیر کرده می نشینم و غلامحسین سفیدیان هم پشت بلدوزر من نشست. دسته سویچ حاج عقیل را گرفته بودم تا آن را روشن کنم. به ذهنم رسید اول یکی از شاه کلیدهای حاج عقیل را از روی دسته کلیدش کِش بروم تا با آن بتوانم هر دستگاهی را روشن کنم. زیرا او یک دسته کلید داشت که به تمام دستگاهها میخورد مخصوصاً آن بلدوزر کماتسو را که آن را به من نمیدادند! این بلدوزر فقط برای کارهای سخت و رانندگان خبره بود.
در همین فکر بودم و هنوز استارت نزده بودم که صدای انفجاری بلند شد و من غرق گرد و خاک شدم. چشمم به غلامحسین سفیدیان افتاد که از جایش بلند شده و ایستاده بود و می گفت: «اشهد ان لا الله الا الله و...» یک مرتبه افتاد و شهید شد. حسین مطهری نژاد هم غرق به خون شده بود. از چند جای پشت حاج عقیل هم خون بیرون میزد.
حاج عقیل داد کشید: «بچه! تویوتا را روشن کن و بیا تا اینها را ببریم.» هر چه می گفتم بلد نیستم مثل اینکه متوجه نمی شد. یک نفر ماشین را آورد و ما برادر حسین مطهری نژاد را به اورژاتس رساندیم و شهید را هم تحویل معراج شهدا دادیم ولی هر چه به حاج عقیل گفتم خودت را به دکتر اورژانس نشان بده قبول نکرد. از آنجا به محل استراحتمان زیر پل خرمشهر برگشتیم.
بعد از آن که چهار، پنج روز در شلمچه کار کردیم، به من و برادر سید موسی فخاری مأموریت دادند تا شبانه به محلی برویم و یک خاکریز دو جداره به طول چهارصد متر بزنیم. شبانه از محل شلوغی به آنجا رفتیم و چون تاریک بود تیغ بلدوزر به لوله یک تانک گرفت و مثل اینکه آن را خراب هم کرد. ما دو نفری در دو شب خاکریز را تکمیل کردیم.
از بس که صدای انفجار شنیده بودم و شهید و مجروحانی که بدنشان متلاشی شده بود، در وضعیت های مختلف دیده بودم، ته دلم خالی شده بود و دیگر از مرگ می ترسیدم ولی به روی خودم نمی آوردم.
دو سه روز بعد از آن به من و برادر محمد شمسی پور یک مأموریت رسید تا به نهر جاسم برویم و خاکریز بزنیم. وقتی با بلدوزر از نخلستان عبور می کردیم در تاریکی شب ترس بر من چیره شده بود و لرزم گرفته بود.
تا صبح کار کردیم و با خودمان گفتیم تا هوا روشن نشده است، یک سنگر عمیق برای بلدوزر در بیاوریم. تا محمد شمسی پور بیل را پر از خاک کرد و بالا برد، دیدم به گوشۀ بیل، فانسقۀ یک برادر بسیجی شهید گیر کرده است. او را با احترام بیرون آوردیم و در محلی گذاشتیم و نیمی از پلاکش را کندم و به چادر برادران پاسدار تحویل دادم. در اینجا هم دویست متر خاکریز در دو شب زدیم. آتش دشمن در این منطقه خیلی شدید بود. خدا حافظ ما بود وگرنه نباید نیم روز هم طاقت می آوردیم.
دو سه روز دیگر که گذشت بازهم مأموریت دیگری برای جزیرۀ امالطویله به من، برادر محمدرضا خادمیان، حیدر مسروری و سید موسی فخاری دادند. ما مسیر طولانی ای را زیر آتش دشمن رفتیم تا به آنجا رسیدیم. نیاز نبود دستگاه ها را ما ببریم زیرا آنجا دستگاه بود. یک فاصلۀ یک کیلومتری را باید خاکریز میزدیم.
دو نفر از بچه های چهارمحال و بختیاری هم به آنجا مأمور شده بودند. آنها هم به ما کمک میکردند. ما یک نفرمان در محل امنی استراحت میکرد و یک نفرمان پشت دستگاه مینشست. ولی آنها همهاش دو نفری بالای دستگاه بودند. همه ما به آنها گفتیم اینجا خطرناک است و باید یک نفر بیشتر بالای دستگاه نباشد ولی کمی که یک نفری کار میکردند، بازهم دو نفری ادامه میدادند.
یکباره با یک گلوله تانک هدف قرار گرفتند. گلولۀ تانک به خود آنها اصابت کرد. ما توانستیم دست و پا آنها را جمع کنیم و عقب بیاوریم.
شب بعد برادر حیدر مسروری هم مجروح شد. ترکش با او کاری کرده بود که نمیتوانست تکان بخورد. من که جثهای نداشتم و بیشتر زورش را برادر محمد شمسیپور زد تا او را عقب بیاوریم. وقتی میخواستیم او را از روی پل شناور نفر رو رد کنیم. دو بار به داخل آب افتاد و سر و صدایش بلند شد.
وقتی به نخلستانهای بعد از پل رسیدیم و مجروح را تحویل دادیم، به سنگر برادران سپاه رفتیم. برادر پاسداری بود که من را بغل کرد و بوسید. یک رادیو و چیزهای دیگری به من هدیه داد. به او گفتم: «من دیگر میترسم و توان کار ندارم. از مرگ هم میترسم.» او گفت: «یک آیه قرآن به تو یاد میدهم تا دشمن تو را نبیند و دیگر هم نترسی.» او آیه « وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا و َمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ» را یادم داد. از آن وقت به بعد هر وقت پشت دستگاه بودم و کار میکردم، لحظهای نبود این ذکر را نگویم.
انتهای پیام/