سهم ما از زیارت کربلا

گویا اسرای کربلا در زمان ابن زیاد برایشان مجسم شده بود. به مرقد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام که رسیدیم ایستادم، احترام کردم و یک سلام نظامی به قمربنی هاشم علیه السلام دادم و به او گفتم: «اگر آن روز نبودم که در رکاب شما باشم امروز افتخار می کنم که سرباز خمینی کبیر هستم و امروز به خاطر همین در دست دشمن اسیرم.»
کد خبر: ۳۷۹۴۶
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۰ - 06January 2015

سهم ما از زیارت کربلا

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسین اسلامی(آبادانی) ست:

آذرماه سال۶۷ بود که ستوان یکم عبدالرحیم اسرای هرسه آسایشگاه را جمع کرد و گفت: «قرار است فردا به زیارت بروید، هرکس می خواهد غسل کند یا پارچه ای دارد می خواهد تبرک کند....کارهایش را انجام دهد» بچه ها باورشان نمی شد. اشک در چشمان شان حلقه زده بود و از اینکه آرزوی دیرینه ی مان برآورده می شد خوشحال بودیم.

این شیرین ترین خبری بود که در مدت اسارت و حتی قبل از آن شنیده بودیم. جان دیگری گرفته بودیم و خود را برای این سفر باورنکردنی آماده می کردیم. بچه های آشپزخانه چند دیگ و قابلمه ی بزرگ آب گرم آماده کردند و همگی حمام کردیم.

نیمه شب بود که اتوبوس ها آمدند و سوار شدیم. نزدیک اذان صبح بود که اتوبوس ها حرکت کردند. از سرباز سوال کردیم نمازمان را کجا بخوانیم؟ او گفت: «چون امکان توقف وجود ندارد هروقت اتوبوس رو به قبله قرار گرفت به شما خواهم گفت تا شما هم داخل اتوبوس، در حال حرکت نماز بخوانید.» همین طور هم شد.

اسماعیل قلیچ از فرماندهان سپاه آذربایجان جلو ایستاد و ۵ نفر پشت سر او ایستاده و نماز را به صورت جماعت خواندیم. دوباره ۵ نفر دیگر، تا همه نمازشان را به همین منوال خواندند. ساعت حدود ۱۲ ظهر بود که کم کم گنبد و بارگاه زیبای حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از دور نمایان می شد. وارد کربلای حسین علیه السلام شدیم شور و حال عجیبی بین اسرا ایجاد شده بود.

اشک غم و شادی با هم از گونه هایمان جاری شده بود. ما را نزدیکی حرم ابا عبدالله علیه السلام از اتوبوس ها پیاده کردند. هوا خنک بود و باران می بارید و بسیاری از دوستان نیاز به دستشویی داشتند.

ولی متأسفانه برای۱۵۱نفر دو توالت بیشتر وجود نداشت و اکثر اسرا در صف ایستاده بودند. وقت محدودی برای زیارت در نظرگرفته شده بود و چاره ای نداشتیم. پیش حاج آقا ابوترابی رفتم و در کنار او مقابل ضریح شش گوشه زانو زده و نشستم. سربازان مانع رفتن ما به داخل حرم و خواندن زیارت می شدند. می گفتند وقتی همه آمدند دسته جمعی وارد حرم خواهید شد. از حاج آقا اجازه گرفتم و به سمت دستشویی ها رفتم، ولی افسوس هنگام برگشتن دیدم که همه از حرم امام حسین علیه السلام خارج شده و به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می روند.

سهم من از زیارت امام حسین علیه السلام یک سلام و یک خداحافظی بود. در مسیر بین الحرمین زن های کربلایی در اطراف مان بر سینه می زدند. و گریه می کردند. گویا اسرای کربلا در زمان ابن زیاد برایشان مجسم شده بود. به مرقد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام که رسیدیم ایستادم، احترام کردم و یک سلام نظامی به قمربنی هاشم علیه السلام دادم و به او گفتم: «اگر آن روز نبودم که در رکاب شما باشم امروز افتخار می کنم که سرباز خمینی کبیر هستم و امروز به خاطر همین در دست دشمن اسیرم.» وارد حرم شدیم یکی از خدام حرم که کنار ضریح ایستاده بود دست به دعا شد و به عربی گفت: خدایا اسلام را پیروز گردان! اسرای ایرانی و مأمورین عراقی با هم گفتند: آمین.خدایا مریض ها را شفا عطا بفرما. آمین. خدایا اسرا را آزاد بگردان. آمین. خدایا رهبر ما صدام حسین را محافظت بفرما! فقط چند سرباز عراقی گفتند: آمین و تمام اسرا ساکت ماندند. دعاگو و سربازها جا خوردند. پس از زیارت مختصری از صحن مطهر خارج شدیم.

ایوان نجف عجب صفایی دارد

 

ما را سوار اتوبوس ها کردند و به سوی نجف اشرف راه افتادیم. وقتی وارد آن شهر شدیم عظمت و ابهت حرم مولای متقیان امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام همه را مات و مبهوت کرده بود. آهسته آهسته قدم در صحن پاک و با صفایش می گذاشتیم و به سوی ایوان طلای آن حضرت، مهد ملائکه الله حرکت کردیم. آنجا وقت بیشتری برای زیارت داشتیم نماز ظهر و عصرمان را خواندیم و کنار ضریح مطهرش زانوی ادب زدیم و پس از زیارتی مفصل، با حسرت جانکاهی کم کم از حرم آسمانی اش خارج شدیم. ناهاری خورده و سوار اتوبوس ها شدیم و باز به طرف اردوگاه راه افتادیم.

هوای آزاد و تازه ی بیرون از اردوگاه و فضای خارج از زندان، آثار خوب و خوشایندی برروح و جسم خسته ی مان گذاشته بود ولی هرقدرکه به اردوگاه نزدیکتر می شدیم غم و اندوه تحمل سیم خاردار، روح مان را دوباره خسته می کرد. وقتی چشمان مان به دیوارهای بلند اردوگاه افتاد، اشکمان سرازیر شد. دوباره بایستی داخل قفس می شدیم، تا ببینیم موعد آزادی همیشگی ما چه وقت فرا می رسد و خداوند چه روزی را برای این امر مقدرکرده است.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها