به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، شهید «رمضانعلی شیرازکیتبار» متولد ۱۳۰۶ بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، حدود ۵۵ سال داشت.
رمضانعلی آن زمان پدر ۹ فرزند قد و نیمقد بود. شغلش هم رانندگی اتوبوس بود و کسی از او انتظار نداشت عائلهاش را رها کند و در آن سن و سال به جبهه برود. اما او مردی نبود که در برابر هجوم بیگانگان به کشور بیتفاوت بماند و عاقبت سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی خیبر در ۵۶ سالگی به شهادت رسید.
معصومه شیرازکیتبار دختر شهید که زمان شهادت پدرش ۱۰ ساله بود در گفتگو با ما از خاطرات بابا میگوید.
پدرتان اصالتاً اهل کجا بودند و چه شغلی داشتند؟ کمی از خانوادهتان بگویید.
بابا متولد سال ۱۳۰۶ بود. راننده اتوبوس خط (تهران-قزوین) بود و در تعاونی ۱۵ ترمینال آزادی کار میکرد. پدر و مادرم اصالتاً اهل یکی از روستاهای قریه تاکستان قزوین هستند. پدرم از همان بچگی به تهران مهاجرت میکند و بزرگ شده تهران بود. در خانواده پنج برادر و چهار خواهر هستیم. سال ۶۲ که بابا شهید شد ما در منطقه ۱۷ تهران محله فلاح ساکن بودیم. پدرم، چون تکفرزند بود ۱۴ سالگی ازدواج کرد. خانوادهاش وضع مالی خوبی داشتند. مادرم دختر کدخدای ده بود. بابا در همان ۱۴ سالگی که ازدواج میکند، اول در محله دروازه غار نزدیک منزل خالهاش ساکن میشود. پدرم وقتی سرِ کار میرفت به خالهاش میگفت مراقب مادرم که کم و سن و سالتر بود باشد. چند تا از بچههای مادرم فوت کردند. فرزند اول خانواده برادرم است که سال ۱۳۲۸ به دنیا آمد. ایشان مهجور است یعنی قدرت تکلم ندارد. راه میرود و به اندازه خودش کارهایش را انجام میدهد. الان ۷۰ ساله است و کنار مادرم زندگی میکند.
پدرتان تحت چه نوع سبک تربیتی قرار داشت که باعث شد در سن میانسالی به جبهه برود؟
پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمهمذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمیکرد او به جبهه برود. وقتی شهید شد همه آنها که زخم زبان میزدند آمدند حلالیت گرفتند. پدرم قبل از انقلاب شغلهای مختلف داشت. راننده تاکسی و اتوبوس بود و بالاخره اتوبوس خرید و راننده گرفت. زمان دفاع مقدس برای جبهه پیشقدم شد. میرفت جبهه نیرو میبرد و صبح برمیگشت. آخرین بار که میخواست به جبهه برود مادرم گفت نرو. رانندهات برود، ولی پدرم گفت قول میدهم این دفعه بروم و بیایم. این دفعه کاری به کارم نداشته باشید. میگفت همه رزمندهها فرزندانم هستند.
خود شما بار آخری که بابا به جبهه رفت را به یاد دارید؟
من آن موقع ۱۰ ساله بودم. یادم است بار آخر بابا گفت این دفعه قول میدهم بروم و اگر برگشتم دیگر نروم. به من گفت دخترم میتوانی لباس جبههام را داخل ساک بگذاری. من لباس پدرم را آماده کردم. پدرم خیر و نیکوکار بود. چند روز پیش که به محل سابقمان رفتم همسایهها میگفتند پدرت تک بود. بعد از سالها که دیگر آن محل زندگی نمیکنیم قدیمیهای محل بهخوبی از پدرم یاد میکنند. آن زمان وضع اقتصادی مردم زیاد خوب نبود، کمتر غذای خوب میخوردند. پدرم هروقت گوشت میخرید اول به فقرای کوچه میداد بعد به خانه میآورد. چون اتوبوس داشت به اهالی کوچه میگفت هرجا دوست دارید شما را مسافرت میبرم. روز ۱۲ فروردین ماه ۱۳۶۱ بابا به همسایهها گفت فردا شما را به زیارت حضرت معصومه (س) میبرم. صبح که بیدار شدیم دیدیم کلی برف روی زمین است، همه گفتند برف آمده و نمیشود رفت. اما حرکت کردیم. توی راه کولاک بود. پدرم گفت، چون زن و بچه بین ما هستند برمیگردیم. رفتیم سمت گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه ۲۷. آن قطعه الان مزار پدرم است. همه نشستند. بچهها بازی میکردند. آن روز سیزدهبهدر بود و سال بعد پدرم به شهادت رسید. پدرم مهربان و خیلی آرام بود. با هرکسی با زبان خودش حرف میزد. اینطور نبود حرف حرف خودش باشد. با پیر و کودک با زبان خودش حرف میزد.
بابا در کدام عملیات به شهادت رسید؟
سال ۶۲ در اولین روزهای عملیات خیبر در منطقه عملیاتی به شهادت رسید. ۱۲ اسفند هم در قطعه ۲۷ بهشت زهرا به خاک سپرده شد. به خاطر اینکه عملیات خیبر سنگین بود پیکر پدرم را یک هفته بعد به تهران انتقال دادند.
از شهادتش حرفی میزد؟
برای اینکه روحیه ما خراب نشود شهادتش را عنوان نمیکرد. اهل ریا نبود. در جبهه روحانی جوانی بود که پدرم خیلی به او علاقه داشت. میگفت کارش درست است. در همان عملیات خیبر روحانی جوان هم شهید شد. بابا به حقالناس خیلی حساس بود. میگفت چیزی که بد است برای همه بد است، نه اینکه بگوییم برای مردم بد است و برای ما خوب. وقتی نوجوان بودم ماه رمضان معدهام خونریزی کرد. نمیتوانستم روزه بگیرم. خیلی ناراحت بودم که در سن نوجوانی نمیتوانم روزه بگیرم. شب خواب دیدم در یک جایی شبیه آلاچیق بزرگ هستم. پتوهای سربازی طوسیرنگ روی مردم کشیده شده و همه خواب هستند. سمت چپم آتش بود و سمت راستم باغ بزرگی بود. گفتم خدایا اینجا کجاست. صدایی شبیه صدای پدرم را شنیدم. تا بابا را دیدم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم.
گفتم بابا اینجا کجاست؟ یادم بود اگر در خواب انگشت اشاره یا شست مرده را بگیرم از آن دنیا تعریف میکند. نمیدانستم کدام انگشتش را گرفتم. گفتم: «بابا بگو اینجا چه خبر است؟» گفت: «چرا ناراحتی؟ از اینکه بهخاطر بیماری روزه نگرفتی غصه میخوری؟ حقالله را خدا میبخشد. سعی کن حقالناس گردنت نباشد که خدا نمیگذرد. نماز ستون دین است، بخوان. حقالناس نداشته باش. غیبت نکن و تهمت نزن، دیگران را با زبان و عملت آزار نده. من شفیعت میشوم.» پدرم به مردم اشاره کرد و گفت: «اینجا عالم برزخ است. آدمهایی که اینجا دیدی، تقاص گناهشان را پس میدهند. کسانی که اهل بهشت هستند در باغ سرسبز هستند و جهنمیها داخل آتش میشوند.»
از شهادت پدرتان چگونه باخبر شدید؟ نحوه شهادتش چطور بود؟
ابتدا پدرم زخمی شده بود و برادرم به اهواز رفت. تا به اهواز رسید گفتند پدرت به شهادت رسیده است. به فامیل گفته بودند پدر تصادف کرد و زخمی شده، اما مادرم از حالت برادرم متوجه شهادت پدرم شد. تا پیکر پدرم بیاید یک هفته طول کشید و خانه ما مراسم بود. نحوه شهادتش هم به این صورت بود که پدرم با اتوبوس رزمندهها را از اهواز به خط مقدم میبرد و نیمههای شب به اهواز برمیگردد. بین راه خمپاره به اتوبوس پدرم اصابت میکند. ماشین انحراف پیدا میکند و کل سقف اتوبوس روی سر پدرم میافتد. از ناحیه سر و شاهرگ گردن به او آسیب وارد میشود. به بیمارستان اهواز منتقلش میکنند و همانجا به شهادت میرسد. کمکرانندهاش میگفت قبل از اصابت خمپاره به رمضانعلی گفتم: «چرا نمیخوابی؟» پدرم میگوید: «حال عجیبی دارم. نمیخواهم این حال عجیب را از دست بدهم.» وقتی خمپاره اصابت میکند کمکراننده سالم میماند و پدرم به شهادت میرسد.
شما ۹ فرزند بودید؛ مادرتان بعد از شهادت پدرتان چطور خانواده را اداره کرد؟
فاصله سنی پدر و مادرم به طور واقعی سه سال بود. هرکسی مادرم را نگاه میکرد فکر میکرد زنی ۳۰ ساله است. خیلی جوان به نظر میرسید. تا زمانی که پدرم بود تمام امور زندگی را به عهده داشت و نمیگذاشت مادرم سختی روزگار را ببیند. مادرم زن خانه بود مدیریت زندگی نمیدانست. بعد از شهادت پدرم بیتکیهگاه شد، اما به خاطر بچهها ایستادگی کرد و ازدواج نکرد. برادر بزرگم به امور خانواده رسیدگی میکرد. مادرم کارهای خانه را انجام میداد و کارهای بیرون خانه برعهده برادرم بود. برادرم موقع شهادت پدرم متأهل بود و دو فرزند داشت. سه برادر و خواهرم ازدواج کرده بودند، اما شش فرزند مجرد بودیم. مادرم دنبال شستن و سابیدن بود. با سختی بچهها را بزرگ کرد. خیلی سختی کشید و شکسته شد.
دائم گریه میکرد. مادربزرگم آن موقع زنده بود. بعد از شهادت پدرم، سال ۶۶ سکته کرد و دو سال بعد فوت کرد. پدرم به خوابشان میآمد. میگفت اینقدر گریه نکنید جای من خیس میشود. با گریه و بیتابی شما من اینجا اذیت میشوم. مادرم آدمی نبود که پایش به بنیاد شهید باز شود. درکل سعی میکردیم از شهادت پدرم استفاده نکنیم. خواهرم که الان پزشک است جایی نگفت دختر شهید است. اذیتش میکردند و زخم زبان میزدند. وقتی که مادرم سرطان گرفت بنیاد شهید گفت از پزشکی که مادر را جراحی کرده نامه بیاوریم. خواهرم گفت من از استادم نامه نمیگیرم، چون کسی نمیداند فرزند شهید هستم. در نمره دادن اذیت میکنند. دورانی که درس خواند از سهمیه استفاده نکرد.
حضور شهیدتان را در زندگی روزمرهتان احساس میکنید؟
من دائم پدرم را احساس میکنم. یک بار مشکلی برایم پیش آمده بود. میخواستم به بنیاد شهید بروم. پدرم به خوابم آمد گفت هر وقت مشکل داشتی سرخاک من بیا به من بگو، اما به دیگران نگو. بالاخره شهدا راهی را رفتند که پیش خدا اجر و قرب دارند و میتوانند شفاعت کنند. خیلی از گرههای زندگی با توسل به شهدا باز شده است. برخی از دوستانم را که اعتقاد سستی داشتند به مزار شهدا بردم، متوسل شدند و حاجت گرفتند. بعداً تماس میگرفتند که حاجتشان را از شهدا گرفتهاند.
کسی را میشناسم سرطان داشت. مادرش میگفت دیگر نمیشود کاری کرد. همسایه بودیم. وقتی به خانهشان رفتم پرچم امام حسین (ع) خانهشان بود. گفتم نذر میکنم پسرت خوب شود فقط بعد از شفایش حتماً به شلمچه قدمگاه شهدا و بعد به زیارت امام حسین (ع) بروید. پسر دوستم جراحی شد. دکتر گفت معجزه شد. پسر دوستم با پای خودش به شلمچه و بعد به کربلا زیارت امام حسین (ع) رفت.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/ ۹۰۰