به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، محمد حسن نظرنژاداز روزی که با اولین گروه نیروهای خراسان عازم جبهه شد، تا آن زمان که آتش جنگ فروکش کرد، هیچ چیز برایش مهمتر از جنگ نبود. برای ادای تکلیف رفته بود. به باقر قالیباف گفته بود: «سهم من از آن سالها فقط درد بود و درد و پارههای ریز و درشت ترکش توپ و خمپاره».
ریشه تمام این دردها به روزهای جنگ بر میگشت. به روزی که ترکشهای خمپاره، چشمش را برد، ستون فقراتش را شکست و شنوایی گوشش را برای همیشه گرفت. یا آن روزی که در انفجار بمبهای شیمیایی، ریهاش پر شد از گاز اعصاب و خردل.
و او با همه این دردها و سنگینی مسئولیتی که بر دوش داشت،«بابانظر» ماند تا ثابت کند که با 98 درصد جانبازی هم میشود ایستاد و جنگید.
به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات غرور آفرین کربلای پنج به نقل خاطرهای از این شهید والامقام میپردازیم.
از یک اسیر پرسیدم: «در آنجا فرمانده شما کیست؟» گفت: «سرهنگ جشعمی است»
گفتم: «این سرهنگ چه جور آدمی است؟ آدم جنگی است یا نه؟» گفت: «شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبل که صدام او را منتقل کرد، به عنوان فرمانده تیپ هفت خوب کار کرده است».
گفتم: «او پشت خاکریز میآید یا نه؟» گفت: «نه! فکرش خوب کار میکند؛ اما کسی نیست که بیاید پشت خاکریز شما را نگاه کند».
گفت: «خیلی خب، این زخمی را ببندید و ببرید قرارگاه». به علی ابراهیمی گفتم: «من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم». گفت: «چطوری؟»
گفتم: «درست است که فکر او خوب کار میکند، اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد و به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. ساعت هشت بود. دیگر تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنم. از طرفی علی ابراهیمی، علیپور، شریفی و تعدادی از بچههایی که سالهای سال با هم بودیم را از دست داده بودم.
دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده بودن نبودم. تصمیم گرفتم یک عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا عراقیها، سی یا چهل متر فاصله نیست. اگر با موتور میرفتم، چند ثانیه هم طول نمیکشید که به آنجا میرسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نیست مرا با صد کیلومتر سرعت بزند. دشمن هم نمیتواند بفهمد که من خودی هستم یا بیگانه. بعد کار جشعمی را تمام میکنم و شورای فرماندهی او را از بین میبرم. اگر هم شهید میشدم، نیروهای دیگر کار شهر را تمام میکردند.
به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید «نظرنژاد میرود. هر کسی خواست دنبالش برود». به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم بولودزر را دنبال من راه بینداز. ساعت ده شب بود. هواپیماهای عراقی منور ریختند. آنجا مثل روز روشن بود. به نظری بیسیمچیام گفتم: «میخواهم چنین کاری انجام بدهم، با من میآیی یا خندان دل را ببرم؟» خندان دل هم خسته، آن طرف نشسته بود. نظری گفت: «اگر بنا باشد تو بمیری، خب من هم کنارت هستم. خون من که از خون تو سرختر نیست. من از اول بیسیمچی تو بودهام و تا آخر با تو هستم». گفتم: «پس فانسقهات را باز کن». فانسقه یکی دیگر از بچهها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هم بستم. بعد گفتم بیسیمش را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف دادم دستش و مسلحش کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم روی رکابها بایستد. فانسقهها را به پشت او انداختم. بعد او را محکم بستم به کمر خودم تا هم بتوانم به سرعت باز کنم و هم اینکه او به این طرف و ان طرف نیفتد. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند، تا کسی نتواند مرا بزند.
خدا را شاهد میگیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته میشوم. قبل از حرکتم سه جمله در ذهنم آمد. یکی اینکه گفتم: «خدایا تو از من قبول کن». دوم اینکه گفتم: «مادر جان دعا کن اگر شهید شدم خدا از سر تقصیرم بگذرد» و بعد هم با خودم گفتم: «من دو تا پسر دارم اگر شهید شوم، آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟» این مفاهیم مرتب در ذهنم میچرخیدند تا اینکه حرکت کردم. صد متر به عقب آمدم تا سرعت موتور را به صد کیلومتر برسانم، با سرعت از کنار بچهها رد شدم و رفتم. عراقیها از تیراندازی خسته شده بودند و حالا مکث کرده بودند. یک دفعه دیدند یک موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، به داخل شهرک رفتم. نزدیکی خانهها رسیدم. هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانهای ایستادهاند و یک نفربا لباس پلنگی، وسط ایستاده است. کلاه کج زرد رنگی هم زیر بلوزش انداخته بود. فهمیدم که باید این جشعمی باشد. با موتور، مستقیم به طرفش رفتم. تا چشمشان به ما افتاد، دست پاچه شدند و فرار کردند. نظری هم یک تیر به جشعمی زد که خورد به مچ پایش و افتاد زمین. یقهاش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم: «اگر او در دست ما باشد، عراقیها به ما تیراندازی نخواهند کرد». همین طور که بلند میشد، با دست کوبیدم به سرش. دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) میگفتم، دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها میخواستند به سمت تانکها بروند، اما نظری آنها را زد. آن دو نفر نرسیده به تانکها به زمین افتادند. بقیه، حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند. به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن دشمن هستیم و به آنها تیراندازی میکنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: «الان ما را میگیرند. جشعمی هم بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچههای بسیجی به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. یساقی آمد. به او گفتم تا به سمت نهر جاسم برود. خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده است. عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود، تیر به سینهاش خورده و به شهادت رسیده بود. تفقد که عرب زبان بود، قبلاً زخمی شده و رفته بود عقب و من نمیدانستم. داشتم فکر میکردم که در همان حین، سر و کلهاش پیدا شد. وقتی آمد، یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و گفتم: «کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟»
گفت: «حاج آقا! از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم» و بعد به افسر عراقی گفت: «فرمانده 21 امام رضا (ع) اقای نظرنژاد از تو میپرسد که این یارو، جشعمی فرمانده شماست؟»
عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید. جلو آمد و به تفقد گفت: برو به کارهایت برس. کار من تبلیغات است. بعد با عراقی شروع کرد به صحبت کردن. گفتم: «چه میگوید؟» گفت: «میگوید که ایشان طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند. چرا با من خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم».
گفتم: «به او بگو که من ژنو سرم نمیشود. اگر بگوید طبق قرارداد اسلام رفتار کنم، چشم؛ ولی ژنو را به رخ ما نکشد. ما اینها را قبول نداریم. اگر یک کلمه از ژنو حرف بزند، همین جا حلق آویزش میکنم». گفت: «میگوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید». به آن عرب زبان گفتم: «بدو برو علی تفقد را پیدا کن». رفت و علی را آورد. گفتم: «سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چه کار میکنند». از این طرف هم بچههای مخابرات خودمان رسیدند. میدانستم که یک انبار بیسیم فوقالعاده مدرنی آنجاست. بچههای مخابرات همان شب زیر آتش، سی و خردهای بیسیم «راکال 25» را که در قرارگاه کم بود، تخلیه کردند. شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم، صد و هشتاد اسیر از عراقیها گرفته بودیم. مانده بودیم که این اسرا را چطوری به عقب انتقال دهیم. به ابوالقاسم منصوری که ان زمان جانشین دوم ستاد بود، گفتم: «آقای منصوری! تو باید این اسرا را عقب ببری». گفت: «یک نفری که نمیشود!»
گفتم: «یکی دو تا از بسیجیهای چهارده پانزده ساله را هم با خودت ببر».
گفت: «بابا! اینها اسلحه خودشان را نمیتوانند بیاورند».
گفتم: «آقای منصوری! اگر اینها را نرسانی عقب و فرار کنند یا خودت در بین راه مجروح بشوی، وای به حالت!»
گفت: «عجب گیری کردیم. مگر من میتوانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من؟»
گفتم: «من نمیدانم، چون اگر تو زخمی شوی، اینها فرار میکنند. اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گندهای بود، جلو ایستاد. گفتم: «برو عقب، پشت سربازها بایست». رفت و ایستاد. دیدم حرف میزند. گفتم حرف نزن. رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم، دیدم باز آمده و جلو ایستاده. گفتم: «برو عقب!»
بنده خدا با دستش درجهاش را نشان میداد؛ یعنی من سرگردم، نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم به او بگویند «بابا جان تو فکر میکنی هنوز در لشکر عراق هستی؟ نه، تو اسیر شدهای». بازهم عقب نرفت. من درجهاش را کندم و گذاشتم کف دستش. بعد گفتم: «حالا تمام شد. او را بردم ته ستون گذاشتم و همه نیروها را حرکت دادم».
آقای منصوری میگفت: «تا دو قدم جلوتر رفتیم، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش میگفت که «پشت سر من بیایید». سربازها هم میترسیدند و همه از پشت سر او میآمدند. من هم اسلحه نداشتم؛ با خودم گفتم عجب گیر افتادیم. دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا اذیت میکرد، انگشتم را تکان میدادم، زود دستهایش را بالا میگرفت».
آقای قاآنی میگفت: «من آمدم داخل جیپ، شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت میکنی. پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن، به سمت قرارگاه برویم. در راه که میآمدم، شنیدم صحبت جشعمی را میکنی. او را به عقب بفرستید، عراق آن قدر آتش میریزد که اینجا جهنم میشود».
سریع گفتم: «یک ماشین بیاورید، جشعمی و بقیه افسران ارشد را داخل ماشین بیندازید و به عقب بفرستید».
منبع: سردار آفتاب 8