سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: در پی نام و نشان نبود. از همان ابتدا، گمنامی را بیشتر می پسندید. 22 سالش بود که در جبهه فیاضیه سرپرستی گروه کوچک نجف آبادی ها را بر عهده گرفت و با دست خالی، لشکر قدرتمند و پر آوازه نجف اشرف را راه اندازی کرد. لشکری که بعدها به کابوس شبانه دشمن بدل شد.
در عملیات بیت المقدس با آزادسازی خرمشهر گل کاشت اما با همه اینها، سردار فاتح هیچگاه از فتح خرمشهر حرف نزد و از فتوحات دیگرش نیز چیزی نگفت. سردار از همان ابتدا علاقه ای به پست و مقام نداشت. به خاطر درایت و شجاعت بی مثالش 3 بار از دست با کفایت فرمانده کل قوا، نشان فتح گرفت اما ذره ای عوض نشد. همان احمد سابق بود. خاکی و بی ریا.
وقتی مسئولیت بزرگ فرماندهی نیروی زمینی سپاه به ایشان محول شد باز چیزی نگفت. حتی به خانواده اش. جریان را که پرسیدند خندید و گفت: «این پست ها یک ورق کاغذ زیر پای آدمه. اگر یه روزی برکنارم کنند، انگار یه ورق کاغذ از زیر پام کشیده اند. تازه مسئولیتم کمتر میشه. مهم این است که بتونم خدمت کنم.»
احمد شیفته خدمت بود و پست و مقام دنیوی برایش پشیزی ارزش نداشت. او پی شهادت می گشت. به هر کس می رسید می گفت: «دعا کنید شهید بشم.» حتی دو هفته قبل از پرواز آخرش به مقام معظم رهبری گفته بود: «دو تا درخواست دارم از شما. یکی این که دعا کنید من روسفید بشوم. دوم اینکه دعا کنید من شهید شوم»
احمد، جامانده قافله شهدا بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می کشید. دوست داشت هر چه زودتر به دوستان شهیدش ملحق شود. او دلش برای مهدی باکری و حاج حسین خرازی تنگ شده بود. روزهای آخر گفته بود: «من دوست داشتم در نیروی هوایی سپاه شهید شوم ولی در نیروی زمینی دوران شهادتم فرا می رسد... اگر شهید شدم، شما را به حضرت زهرا (س) قسم می دهم، مرا کنار شهید خرازی دفن کنید » احمد اعتقاد داشت: «دری از درهای بهشت از کنار قبر خرازی به آسمان باز می شود».
19 دی ماه 84 سرانجام احمد به آرزویش رسید و در سرزمین مادری دوست دیرینه اش شهید باکری (ارومیه) دچار سانحه شد و در کنار شهید خرازی برای همیشه آرام گرفت.
به همسرش سفارش کرده بود: «اگر شهید شدم، زیاد از من حرف نزنید. بگذارید گمنام باشم.»