به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «محمد حسن قاسمی» پزشک جوان ایرانی مرداد ماه ۱۳۹۵ در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
خودروی آمبولانس حامل این پزشک مدافع حرم در حین تردد در استان حماه سوریه هدف تیراندازی تروریستهای تکفیری ارتش آزاد و القاعده قرار گرفت که در اثر آن وی به شهادت رسید و گروه دیگری نیز زخمی شدند. دکتر قاسمی نخستین شهید مدافع حرم جامعه پزشکی ایران است.
حالا یکی از همکاران او از جامعه پزشکی با نام پریسا محسن پور، کتابی را بر اساس زندگی این شهید نوشته و با حمایت انتشارات روایت فتح، وارد بازار کتاب کرده است.
کتاب «دلم پرواز میخواهد» اگرچه در گروه کتابهای شهدای مدافع حرم انتشارات روایت فتح است، اما تصویر شهید قاسمی بر روی آن دیده نمیشود.
این کتاب ۱۹۲ صفحهای را با قیمت ۲۱ هزار تومان میشود از کتابفروشیهای معتبر خریداری کرد.
در ادامه، بخشی از این کتاب را با هم میخوانیم:
خورده ایم به کمین. آمبولانس را به رگبار بسته اند. مجروحان فاطمی را به زحمت بیرون میآورم و به کناری میکشم، ولی هنوز زخمیهای بد حال، پشت آمبولانس واژگون شده مانده اند. جمع شده ایم گوشهای و پناه گرفته ایم. حال یکی از زخمیها وخیم است و بدون اکسیژن میمیرد. اینجا دیگر وقت درنگ نیست. باید محکم باشم! باید مرد جنگ باشم! باید پاسدار باشم. باید زبرالحدید باشم. همه جا تاریک است و سکوت خرابههای شهر، حتی باصدای نفسهای نامنظم ما هم میشکند. مگر میشود همین طور بنشینم و صبر کنم. خیز برمیدارم سمت آمبولانس. بیسیم و اسلحه ام را برمی دارم، نباید بگذارم چیزی از ما دست مسلحان بیفتد. نگاهی به عقب سر میاندازم تا اتصالات اکسیژن زخمیهای پشت آمبولانس را بررسی کنم، اما... شهد شهادت گوارای وجودشان! دوان دوان برمی گردم.
باید با بیسیم خبر بدهم. اگر حمله کنند، باید دفاع کنم.... باید... باید... باید...
فقط چند قدم مانده تا برسم پشت دیوار!
دوباره سکوت سنگین فضا از صدای بی وقفه رگبار میشکند. از ساختمان روبه رو مرا هدف گرفته اند.
و...
انگار بارانی از گلوله است که در یک لحظه شلیک میشود و سمت چپم را میشکافد.
دست و پای چپم تیر خورده است، پهلویم تیر میکشد، سرم میسوزد. میخواهم بایستم، نمیشود! بی هوا با صورت میافتم روی زمین. شیشه عینکم شکسته و به سختی میتوانم چشم هایم را باز کنم. حالا دراز کشیده ام کنار پای عظیم و مزار، چند قدم مانده به همان دیواری که پناه گرفته اند. قلبم آرام میزند، آرامتر از همیشه، آرامتر از همه عمر بیست و شش ساله ام. مثل پرندهای که خودش را در مسیر بادها رها کرده و بال نمیزند، قلبم پر و بال میگیرد. انگار زمان ایستاده است و دارد تقلای مرا در خاک و خون تماشا میکند.
روحم میدود کنار زاینده رود.
شعف و اضطراب و بغض، یکباره هجوم میآورند بر جانم!
شیطنتهای من و محمدحسین، کنار زاینده رود، یادم افتاده است؟ میخندم به دنیا... خوابیده ام و گرم شده ام از این همه خونی که راه افتاده است. خون، شتک زده روی لباس آبی رنگ اتاق عملم. کفنی که آرزویش را داشتم به تن دارم. باید نماز عشق بخوانم، دیر میشود!
همان جا که دراز کشیده ام، روی زمین گرم ویرانههای خیابان ده-هفتاد حلب، وضو در خون خود میگیرم. نیت میکنم، سبکبال و آرام: دو رکعت نماز عشق میخوانم، قربة الی الله.
چقدر شبیه رزمندههای دهه شصت شده ام!
منبع: مشرق
انتهای پیام/ 900