حذف برنامه رقاصی از ترس بچه‌های انقلابی/ سوری که زنان روستایی برای مرگ شاه آماده کرده بودند

انقلاب اسلامی ایران پررنگ‌ترین صحنه وحدت ملت ایران بود که با همکاری و همدلی قاطبه ملت در شهر و روستا، پیروزی بزرگی را برای ملت انقلابی ایران رقم زد.
کد خبر: ۳۸۲۲۰۱
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۳ - 03February 2020

ماجرای لغو دعوت رقاص از ترس بچه‌های انقلابیبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اگرچه صحنه جنگ تحمیلی برای جانبازانی که جان خود را در راه ارزش‌های دین فدا کردند بزرگ‌ترین میدان ازخودگذشتگی و شجاعت بود اما حضور آنان تنها به جبهه و جنگ ختم نشده و نمی‌شد، بسیاری از جانبازان، رزمندگان، آزادگان و گروه‌های مختلف ایثارگری در طول دوران انقلاب اسلامی از زمان آغاز مبارزات علیه رژیم پهلوی تا به امروز در عرصه‌های مختلف حضور جدی داشتند.

در ادامه روایت چندتن از جانبازان دوران دفاع مقدس در روزهای انقلاب و حضور آنان در میدان مبارزه علیه رژیم پهلوی آمده است که آن را می‌خوانید.

شعار زن‌‎ها

سجاد بینائیان جانباز 65 درصد: در روزهای انقلاب، روستای کلاته حال و هوای خاصی داشت. اکثریت مردم روستا انقلابی بودند. تک و توکی که هنوز مهر شاه در دلشان بود جرات نداشتند اظهار وجود کنند. به هر مناسبتی در روستا تظاهرات برپا می‌شد.

وقتی یک نفر در روستای 14 به شهادت رسید جمع زیادی از مردم کلاته به این روستا رفتند و تظاهرات کردند. یک روز چند ماشین پر از مردم دیباج به کلاته آمدند. آن‌ها تظاهرات می‌کردند و بر ضد نظام شاهنشاهی شعار می‌دادند. مردم کلاته هم جمع شدند و شعار می‌دادند. چندین نفر از خانم‌ها اسفند دود کردند.

برای اولین بار خانم‌های کلاته برای تظاهرات آمده بودند. یکی از شعارهای خانم‌ها این بود «ما زن‌ها شعار می‌دیم، شاه بمیره ناهار می‌دیم»

همکاری راننده‌های اتوبوس علیه شاه

جمشید جلالیان جانباز 70 درصد: سال 56 برای کار به تهران آمدم، صبح‌ها به کلاس می‌فتم و بعد از ظهر و شب در شرکت کار می‌کردم، زمان انقلاب در تهران بودم. هنرستان محل تحصیلم در نزدیکی بازار تهران قرار داشت. سال 57 اکثر دانش آموزان هنرستان انقلابی بودند.

به هر بهانه‌ای هنرستان تعطیل می‌شد، در پارک شهر و خیابان‌های اطرافش تظاهرات می‌کردیم. بازاری‌های تهران حسابی هوای ما را داشتند و از ما حمایت می‌کردند. یک روز که در نزدیکی بازار بودیم، چند ماشین ارتشی به طرف بازار آمدند. دوستان گفتند این‌ها می‌خواهند داخل بازار شوند. باید جلوی آن‌ها را بگیریم. دو دسته شدیم و هر گروه یک اتوبوس دو طبقه شرکت واحد را به جلوی دهانه بازار هدایت کردند.

راننده‌ها هم با ما همکاری کردند. راننده‌ها پس از پارک ماشین در جلوی دهانه بازار به سرعت از ماشین‌هایشان فاصله گرفتند. با خیال راحت آن‌ها را آتش زدیم. گاردیها نتوانستند وارد بازار شوند. پس از پیروزی انقلاب به همراه شرکت به همدان رفتم. آنجا هم درسم را می‌خواندم و هم برای شرکت خرید می‌کردم که با بچه‌های سپاه آشنا شدم و در امور تبلیغاتی نیز با آنان همکاری می‌کردم.

لغو دعوت رقاص از ترس بچه‌های انقلابی

محمدابراهیم حقیری جانباز 70 درصد: تابستان سال 1357 ما را به اردوی ملی دماوند بردند. شانس آوردیم یکی از مربی‌ها دانشجویی انقلابی بود. با او ارتباط خوبی داشتیم، یک شب قرار بود جشنی برگزار کنند و یک خانم خواننده مشهور را بیاورند. به اتفاق تعدادی از دوستان مذهبی تصمیم گرفته بودیم آن مجلس را به هم بزنیم و از هیچ چیز نترسیم.

وقتی خبر به گوش مسوولین اردو رسید از آوردن رقاصه منصرف شدند. از مهر سال 57 انقلاب شتاب گرفت. با تعدادی از دوستان اعلامیه‌های حضرت امام (ره) را به هنرستان برده و در ساعت‌های تفریح و مواقع مناسب آن‌ها را لای کتاب‌های همکلاسی‌ها قرار می‌دادیم.

از دی ماه کنترل شهر دامغان به دست مردم انقلابی افتاد زیرا پلیس به خاطر همکاری با چماقدارهای طرفدار شاه و به آتش زدن مغازه‌ افراد انقلابی وجاهتشان را از دست داده بودند. شب‌ها پلیس‌ها در شهربانی محبوس بودند و مردم تا صبح در هوای سرد و برفی نگهبانی می‌دادند. من هم یک چوب زرشک که سر آن مثل گرز بود تهیه کرده و شب‌ها نگهبانی می‌دادم.

تو ساواکی هستی

یوسف سلمانیان نژاد جانباز 50 درصد: مهر سال 57 در کلاس ششم دبیرستان ثبت نام کردم. بین دانش آموزان شایعه شده بود رئیس دبیرستان ما ساواکی است. یک روز که در کلاس بسته بود و ما در مورد خبرهای سیاسی بحث می‌کردیم، از زیر در نوک کفش مدیرمان آقای شبرویی را دیدم و فریاد زدم «ساواکی!» کلاس ساکت شد.

رئیس دبیرستان وارد کلاس شد، اول پرسید چه کسی فریاد زد، وقتی دانش آموزان مرا معرفی نکردند بد و بیراه گفت و تهدید کرد. ظهر که زنگ خورد، من با دوچرخه عازم اتاق اجاره‌ای خودم شدم. رو به روی پاسگاه یک دفعه مدیر ما از پشت دیوار درآمد و فرمان دوچرخه‌ام را چسبید و گفت: «من ساواکی‌ هستم؟! الان تو را تحویل پاسگاه می‌دهم تا بفهمی اغتشاش در دبیرستان یعنی چی!»

حرف‌های دیگری هم زد ولی سرانجام منت گذاشت و گفت: «با پدرت رفیق بودم و او انتظار ندارد تو را به قانون بسپارم.» فرمان را رها کرد و ادامه داد: «دفعه آخرت باشد» بعد از انقلاب متوجه شدم او هم با شاه مخالف بود.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها