به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، چند وقت پیش در فضای مجازی فیلم یکی از سلبریتیهای جو زده دست به دست میشد که گفته بود «میخواهم ۸۰ میلیون ایرانی نباشند اگر خم به چشم فرزندم بیاید! ۸۰ میلیون ایرانی برایم مهم نیستند!»؛ این جمله برای خیلی از مردم کشورمان دردآور بود و ما را یاد خیلی از شهدا و جانبازان خردسال و نوجوان انداخت.
یاد شهید ۱۳ ساله «بهنام محمدی» که اسلحه هم قد خود را برداشت و رفت برای نبرد با دشمن تا امروز همین ۸۰ میلیون ایرانی در آرامش باشند؛ یاد شهیده سه ساله «فاطمه طالقانی» که با به آتش کشیده شدن خانه شان توسط منافقین به شهادت رسید؛ یاد «رقیه وکیلی» دانشآموز هفت سالهای که در بمباران مدرسه شهر میانه توسط بعثیها چشمانش را از دست داد و یاد تمام شهدایی که تک فرزند بودند، اما جبهه رفتن را به ماندن ترجیح دادند؛ آن هم برای اینکه خم به ابروی ۸۰ میلیون ایرانی نیاید؛ و امروز در سی و سومین سالگرد حادثه تلخ بمباران مدرسههای زینبیه و فاطمهالزهرا (س) شهر میانه تبریز هستیم؛ امروز پای حرفهای بانویی مینشینیم که وقتی هم سن و سال فرزند همان سلبریتی بود، یکی از پاهایش را از دست داد؛ معصومه ۱۲ سالهای که بعد از قطع یکی از پاهایش، مقاومت کرده و امروز قدردان نیروهای مسلح کشورمان است و معتقد است «اگر امروز نیروهای سپاه جلوی دشمن نایستند، دانشآموزان زیادی مانند من پایشان را از دست میدهند؛ ما باید موشک داشته باشیم تا کسی جرأت نکند به مملکت ما نگاهی بیاندازد». روایت تکان دهنده جانباز «معصومه قاسمی» را با هم میخوانیم.
خانم قاسمی در ابتدا میخواهیم از فضای خانواده و خودتان برایمان بگویید.
من متولد ۱۹ اردیبهشت ۱۳۵۳ و فرزند اول خانواده هستم؛ در مجموع هشت خواهر و برادر هستیم؛ پدرم کارگر راه آهن میانه بود و مادرم خانهدار.
بنده در کلاس پنجم ابتدایی مدرسه فاطمهالزهرا (س) شهر میانه درس میخواندم که روز ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ و حادثه بمباران مدرسهمان با اصابت ترکش یکی از پاهایم را از دست دادم.
بعد از مجروحیت به درسم ادامه دادم و دیپلم تجربی گرفتم. سال ۷۸ یکی از همسایگان معرف من برای ازدواج شد. همسرم نیز شرایط خاصی داشت؛ او در دوران کودکی به دلیل تب شدید، دچار مشکلی شد که به راحتی نمیتواند راه برود. به خاطر همین شرایط مشابه باهم ازدواج کردیم و خداوند هم به ما دو فرزند داد. سال ۸۱ اولین پسرم به دنیا آمد؛ پسر دومم نیز الان ۱۲ ساله است.
میخواهیم درباره روز بمباران مدرسه برایمان صحبت کنید.
روز ۱۱ بهمن ۱۳۶۵ هواپیماهای رژیم بعث عراق شهر میانه را بمباران کردند که تعداد زیادی از مردم مجروح یا شهید شدند. روز ۱۲ بهمن برخی میگفتند که ممکن است نیروهای صدام حسین بار دیگر به میانه حمله کنند، بنابراین بچهها را نگذارید به مدرسه بروند. این مسئله بین خانوادهها مطرح شد، اما ما باور نمیکردیم که آنها بچههای مدرسه را هم مورد هدف قرار دهند.
صبح ۱۲ بهمن ماه با دوستانم به مدرسه رفتیم. اولین روز دهه فجر بود و میخواستیم فضای مدرسه را آماده این جشن پیروزی کنیم؛ ساعت ۱۰ صبح صدای آژیر قرمز بلند شد؛ اما خبری نشد و ۱۰ دقیقه بعد صدای آژیر سفید را شنیدیم؛ معلمان گفتند وضعیت سفید است و به خانههایتان بروید. به همراه دانشآموزان از ساختمان خارج شدیم و در حیاط مدرسه بودیم که در وسط حیاط دیدیم هواپیماهای عراقی در ارتفاع پایین بالای سرمان پرواز میکردند.
یک لحظه صدای مهیبی به گوش رسید و من زمین خوردم؛ همهاش تلاش میکردم که از زمین بلند شوم، اما نمیتوانستم. وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام لباسها و پایم خونی شده است؛ بر اثر اصابت ترکش استخوان پایم بیرون زده و ساق پایم فقط به یک لایه پوست وصل است. با دستم پای قطع شدهام را نگه داشتم، اما دیدم نمیتوانم حرکت کنم؛ اطراف را نگاه کردم و دیدم دانشآموزان اول و دوم ابتدایی با موج انفجار به کنار دیوارها پرتاب شده و به شهادت رسیدهاند؛ دیوارهای مدرسه خراب شده بودند و حیاط پر از دود و آتش بود. صدای ناله و فریاد از هر طرفی به گوش میرسید.
بعد از لحظاتی مردم و دانشآموزانی که سالم مانده بودند به طرف من آمدند؛ یکی از همشهریان، من را سوار ماشین کرد و به هلالاحمر برد و از آنجا به بیمارستان امامخمینی (ره) میانه منتقل شدم. خون زیادی از پایم رفته بود و به شدت احساس سرما میکردم؛ از طرفی هم تشنه بودم؛ به دلیل تعداد زیاد مجروحان نمیتوانستند به مجروحان رسیدگی کنند؛ حدود سه ساعت روی تخت بیمارستان مانده بودم و هیچ پزشکی بالای سرم نیامده بود؛ عصر من را با آمبولانس به تبریز بردند؛ در آنجا فوری به اتاق عمل منتقل شدم، اما متأسفانه نتوانستند کاری انجام دهند؛ روز بعد مسئولان بیمارستان گفتند باید یکی از اعضای خانوادهتان به بیمارستان بیاید. میدانستم که قرار است پایم را قطع کنند؛ پزشکان پایم را معاینه میکردند و تک تک انگشتان پای من را میگرفتند تا ببینند چیزی حس میکنم یا نه... من هم برای اینکه پایم را قطع نکنند بدون اینکه چیزی احساس کنم، میگفتم بله احساس میکنم. اما به خاطر اینکه در معاینه انگشتان اشتباه جواب میدادم، پزشکان فهمیدند که عصب پا از بین رفته است. وقتی که پزشکان گفتند باید پایم را قطع کنند، با پدرم خیلیگریه کردیم. بعد از ظهر من را به اتاق عمل بردند؛ بعد از عمل روی پایم را باز کردم و دیدم از زیر زانو قطع شده؛ نا امید نشدم و پیش خودم میگفتم شاید درست شود.
حدود ۴۰ روز در بیمارستان تبریز بودم؛ در آنجا هم هواپیماهای بعث عراق شهر را بمباران میکردند و این ۴۰ روز را در بیمارستان با ترس و دلهره ماندیم تا اینکه به میانه برگشتیم.
چطور با این وضعیت کنار آمدید؟
فکر میکنم خیلی زود این شرایط را پذیرفتم؛ بعد از بهبودی نسبی زخم پایم، به مدرسه رفتم؛ رفت و آمدم هم با تاکسی بود؛ چند ماه بعد هم برای گرفتن پای مصنوعی به هلالاحمر معرفی شدم؛ وقتی پای مصنوعی برایم درست کردند پیاده به مدرسه میرفتم؛ یک وقتهایی به دلیل تاولهایی که روی پایم میزد، از شدت درد در وسط راه روی زمین مینشستم، اما دوباره بلند میشدم و راه میافتادم.
مادرم از دیدن این وضعیت من خیلی ناراحت بود؛ خیلی هم برایم زحمت کشید. اما سعی میکردم علاوه بر حفظ روحیه خودم، کارهایم را به تنهایی انجام دهم. فقط برای گرفتن پای مصنوعی باید چند بار از میانه به تبریز میرفتیم؛ این رفت و آمدها به خصوص در فصل زمستان برایمان سخت بود که گاهی دایی هایم همراهی مان کردند.
این نکته را هم بگویم، به دلیل اینکه در سن رشد بودم سه تا چهار بار فقط برای تغییر سایز پای مصنوعی به هلالاحمر مراجعه کردم؛ البته آن موقع جنس پای مصنوعی خیلی مرغوب نبود و یک دفعه ترک میخورد؛ بعد مجبور بودیم از میانه راهی تبریز شویم.
در دوران تحصیل بعد از ۱۲ سالگی شرایط شما تغییر کرده بود؛ شما بچههایی را میدیدید که در جنب و جوش هستند؛ آن موقع چه احساسی به شما دست میداد و برخورد هم سن و سالها با شما چطور بود؟
بعد از بمباران مدرسه مان، چند ماه برای ادامه تحصیل به مدرسه شاهد رفتیم؛ وقتی که مدرسه فاطمه زهرا (س) بازسازی شد، دوباره به مدرسه خودمان برگشتیم؛ یکی از همکلاسیها به خاطر وضع پایم خیلی وقتها سر به سرم میگذاشت؛ من هم ناراحت نمیشدم، چون روحیات او را میشناختم؛ اما معلم مان به خاطر این کارش، او را از کلاس اخراج کرد. دیگر بعد از آن هیچ کدام از بچهها این مسئله را مطرح نکردند.
در مدرسه خودمان همکلاسیها از وضعیت من مطلع بودند، اما در دوره راهنمایی مدرسهام تغییر کرد و فقط یکی از همکلاسیهای دوره ابتدایی با من بود؛ آن موقع خیلی از وضعیت پایم خجالت میکشیدم و سعی داشتم این موضوع را پنهان کنم؛ اسم آن همکلاسیام «زهرا» بود؛ از او خواستم که به کسی نگوید پای من مصنوعی است؛ او هم به کسی نگفت؛ به همین خاطر در مقاطع راهنمایی و دبیرستان کسی در مدرسه از وضعیتم مطلع نبود.
در دوره تحصیلم فقط آرزو میکردم زنگ ورزش وجود نداشته باشد؛ آن موقع در امتحان ورزش از ما تست پرش و دومیدانی میگرفتند؛ من هم خیلی خجالت میکشیدم به معلم ورزش بگویم که یکی از پاهای من مصنوعی است. به همینخاطر به همراه سایر دانشآموزان هم در زنگ ورزش جنب و جوش داشتم و هم اینکه در امتحانات ورزش پرش و دومیدانی شرکت میکردم البته این را هم بگویم که گاهی وقتها از دانشآموزان سالم سریعتر میدویدم.
شما بعد از ازدواج در شرایطی قرار گرفتید که مادر شدید و باید علاوه بر امور خودتان به امور همسر و فرزندانتان رسیدگی میکردید؛ درباره این شرایطتان برایمان توضیح میدهید.
با توجه به اینکه همسرم در راه رفتن دچار مشکلاتی است، من باید به کارهای ایشان هم رسیدگی میکردم. سه سال بعد از ازدواج مان خداوند به ما پسری عطا کرد؛ بالاخره باید سعی میکردم مقاومتر از قبل باشم. خدا هم خیلی کمکم کرد؛ بعد از چند سال خداوند پسر دیگری هم به من بخشید. به هر حال دورههای بارداری و سپس بزرگ کردن بچهها سخت بود، اما گذشت. الان هم کارهای منزلمان بیشتر به عهده خودم است. حتی گاهی به کمک دیگر اعضای خانوادهام میروم.
منبع: کیهان
انتهای پیام/ 900