مصاحبه خواندنی یک دانشجو با شهید عباس بابایی

مصاحبه با خلبان تیز پرواز قزوینی از دریچه خیال یک دانشجو.
کد خبر: ۳۸۲۲۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۳۹۳ - ۰۸:۴۷ - 11January 2015

مصاحبه خواندنی یک دانشجو با شهید عباس بابایی

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کاش می شد و مجالی بود تا با شهیدان هشت سال دفاع مقدس هم مصاحبه کرد. سوالهایی آماده کرد و از آنها پرسید. سوالهایی که این روزها در ذهن هر جوان دانشجوی دغدغه مندی هست و حتما آنها به خوبی می توانستند راه حلی و پاسخی برای این همه چرایی ها داشته باشند. جوانانی که وقتی بهترین راه را انتخاب کردند، مطمئنا بهترین راهبر هم می توانند باشند.
کاش از شهدا آن قدر دست نوشته بود و فرصت داشتند و درباره همه مسائل صحبت کرده بودند که اگر کسی تصمیم گرفت مثل ما، مصاحبه ی خیالی با یک شهیدی داشته باشد، به همین چند سوال اکتفا نکند:
آقای بابایی لطفا خودتان را معرفی کنید
عباس بابایی هستم.
نه، لطفا کمی بیشتر ازخودتان بگویید. مثلا توضیحی از چگونگی روند تحصیلیتان.
خب عباس بابایی هستم فرزند اسماعیل- متولد چهاردهمین روز آذر سال ۱۳۲۹ در قزوین. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همین قزوین خوندم. سال ۴۸ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی رفتم. و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شدم. اونجا طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شدم. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، ولی مثل روز روشن بود که هدفشون چیز دیگه بود.
این جمله براتون آشنا نیست! "یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است…"
بله. به لطف خدا چون در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می دادم، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بودم. هم اتاقی ام در گزارشی که از ویژگی ها و روحیاتم نوشته بود .
جالب اینکه نماز خواندن من را هم اینگونه توصیف کرده بود که به گوشه ای می روم و با خودم حرف می زنم!
قضیه نماز خواندن شما در اتاق ژنرال در کتاب آموزش قرآن ما دهه هفتادی ها آمده، می خواهم یک بار دیگر از زبان خودتان بشنوم.
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.
او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.
گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟
گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست . این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است.
با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»
چه سالی ازدواج کردید؟
بنده سال ۵۱ به ایران برگشتم و ۳ سه سال بعد با خانم ملیحه حکمت ازدواج کردم.
و در آخر از لحظه و نحوه شهادتتان بگویید.
روز عید قربان ۱۵ مرداد ۶۶ و در سن ۳۷ سالگی با اصابت گلوله به بدنم در حین انجام عملیات برون مرزی، خداوند متعال لیاقت شهادت در راهش را به بنده مرحمت کرد.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۳۸ - ۱۳۹۷/۰۹/۱۶
0
0
سلام اخرش خودش از کجا میدونست گلوله میخواست بزنه بهش حداقل می نوشتید نحوه شهادتش
نظر شما
پربیننده ها