اسطوره ای که جایش در کتاب های درسی خالی است؛

ما همه سرباز ولایت هستیم/ هنوز هم تبر اسلحه من است

صدایشان کم کم نزدیک شد؛ نفسم را حبس کرده و به محض رد شدن آنها از سر گذر در حالی که درست پشت سرشان بودم با تیزی تبرچنان محکم به پشت گردن یکی از بعثی ها زدم که فواره خونش صورتم را رنگین کرد.
کد خبر: ۳۸۲۳
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۶ - 29September 2013

ما همه سرباز ولایت هستیم/ هنوز هم تبر اسلحه من است

خبرگزاری دفاع مقدس: "فرنگیس حیدرپور"  در سال 1341 در یکی از روستاهای گیلانغرب استان کرمانشاه متولد شد. رشادت های فرنگیس در یکی از پرتنش ترین روزهای جنگ تحمیلی، او را به یک شیرزن اسطوره مرزدار ایرانی تبدیل کرد.

"فرنگیس" در رابطه با  ماجرایی که او را نه تنها برای گیلانغرب بلکه در همه ایران برای همیشه ماندگار کرد، به خبرنگار ما می گوید: سال 1359 در آغاز جنگ تحمیلی، دختری جسور و پرجرات بودم که 18 سال بیشتر نداشتم. دشمن بعثی در ادامه تجاوز به خاک کشورمان، به روستای محل سکونت مان "آوزین" حمله کرد که برادرم در این درگیری جام شهادت را با افتخار سر کشید.
 
هنوز عزادار برادر شهیدم بودم که خبر قتل عام  دیگر اعضای خانواده ام شامل برادر، دایی، عمو، پسر دایی، دختر دایی، دختر عمو و... که بر اثر اصابت گلوله توپ مزدوران عراقی به شهادت رسیده بودند، دل من را به درد آورد.  
 
بعد از خاکسپاری شهدا، همان سال دشمن شکست خورد. نیروهای رزمنده و مردمی دشمن را شکست دادند اما به دلایلی بعثی های عراقی باز هم ارتفاعات را گرفته و در حوالی روستای ما مستقر شدند.
 
فردای همان روز پای برهنه با یک تبر به همراه پدرم برای شکستن هیزم به کوههای "چغالوند" رفتیم. دست های پینه بسته پدر پیر و زحمتکشم از ترس و نگرانی می لرزید؛ چرا که هر لحظه ممکن بود افسران عراقی را بالای سر خودمان ببینیم و کشته شویم.
 
تقریبا در بالاترین نقطه از ارتفاعات روستا قرار داشتیم. تمام خانه های کاه گلی که به صورت منسجم گرداگرد هم بودند در نقطه دیدمان قرار داشتند. بعد از شکستن مقداری هیزم، نماز خواندیم.
 
خورشید هنوز خودنمایی می کرد. همه جا سوت و کور بود؛ سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. گاهی صدای تیری در دوررس که معلوم نبود دقیقا در کدام نقطه از آن حوالی است، شنیده می شد و باز هم سکوت.
 
دستم را به حالت سایبان قرار دادم که نور خورشید مانع دیدم نشود. از دور چشمم به دو سیاهی افتاد. بیشتر که دقیق شدم متوجه شدم دو افسر عراقی هستند. آنها در روستا گشت می زدند و گاهی هم به خانه ها سرک می کشیدند.

هر لحظه که آنها را می دیدم به یاد اعضای خانواده ام می افتادم که چگونه آنها را با بی رحمی کشته و قتل عام کرده بودند. خشمی عجیب سراسر وجود مرا فرا گرفته بود. بدون اینکه فکر دیگری کنم دستمال رنگی را دور سرم محکم پیچاندم. برای اینکه بلندیش دست و پایم را نگیرد چند پیچ هم دور گردنم چرخاندم.
 
تبر را برداشتم، پدرم با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد. انگار فهمیده بود که چه فکری در سر دارم. به آرامی گفت خطرناک است می خواهی چکار کنی. اما من در تصمیم خود مصمم بودم و گوشم بدهکار این حرف ها نبود. قدمهایم را که تند کردم او هم بلند شد و پشت سرم به راه افتاد. آنقدر از فرط عصبانیت عرق کرده بودم که وقتی به نزدیکی روستا رسیدم لباس هایم کاملا خیس شده بود.

همچنان سکوت حکفرما بود. چون این حوالی را خوب می شناختم حدس می زدم کجا هستند. هر لحظه نزدیک شدن آنها را حس می کردم تا اینکه به گذرگاه اصلی روستا رسیدیم. پشت یکی از دیوارها به حالت کمین منتظر رسیدن آنها شدیم.
 
صدایشان کم کم نزدیک شد. نفسم را حبس کرده و به محض رد شدن آنها از سر کوچه در حالی که درست پشت سرشان بودم با تیزی تبر چنان محکم به  پشت گردن یکی از آنها زدم که فواره خونش صورتم را رنگین کرد.

با وجود اینکه هیکل زمختی داشت؛ اما فورا به زمین افتاد. قبل از اینکه دومی را هم از پای در آورم به حدی هراسان و وحشت زده شده بود که همه تجهیزات جنگی و تفنگش را به زمین انداخت و دستانش را به حالت تسلیم بالای سر گرفت.

تبرم را  روی شانه ام گرفته و او را با دستان بسته به همراه ادوات جنگی تحویل رزمندگان دادم.
 
 
 
 
من همان شیر زنم که باز هم تبر اسلحه من است
 
دشمن دشمن است، دشمن پشت و رو ندارد. اگر او را نکشی، او تو را خواهد کشت. ما هشت سال در برابر دشمن جنگیدیم و در میان مین و خمپاره زندگی کردیم  و برای گرفتن وجب به وجب خاکمان کشته ها دادیم و تا آخرین نفس با دشمنان جنگیدیم.
 
من همان شیر زنم که  باز هم همان آن تبر را دارم. فرزندانم را آموزش داده ام که دشمن فتنه گر هر کسی که می خواهد باشد، دشمن خارجی و داخلی اگر بخواهد وارد جنگ با ما شود با همین تبر به حساب او خواهم رسید.
 
دشمن دشمن است، ما آن زمان سرباز حضرت امام خمینی (ره) بودیم و در این منطقه با همه وجود برای حفظ سرزمین مان جنگیدیم. حالا هم سرباز ولایتیم، سرباز مقام معظم رهبری. باید طوری فکر و زندگی کنیم که دشمنان ما شاد نشوند تا خون شهدا هدر نرود. ما در اینجا در مرز هستیم و هنوز هم مرز داری می کنیم.
 
اسطوره ای که جایش در کتاب های درسی خالی است
 
اینکه یک زن بی باک در ایام جنگ تحمیلی با تبر، یک افسرعراقی را از پای در آورده و دیگری را به اسارت می گیرد، کاری ستودنی است.

اقدام این زن جسور یک واقعیت محض است در دفاع از مرزهای خاک پاک ایران که برای نشان دادن بزرگی این کار نیاز به اقدامات بیشتری است.

فداکاری این شیر زن کرد باید وارد کتب درسی شود، مثلاً دهقان فداکار چنین ویژگی هایی دارد که این روند در مورد داستان زندگی" فرنگیس " نیز باید تکرار شود.

پس از جنگ تحمیلی، تندیسی از فرنگیس حیدرپور به عنوان شیرزن ایرانی در(بوستان شیرین) کرمانشاه نصب شد.

مقام معظم رهبری نیز در سفر اخیر خود به استان کرمانشاه  شجاعت این  زن "کرد" را قابل تقدیر عنوان کردند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار