چهل‌سالگی سرو/ مادر شهید «اکبر شاه‌میری» مطرح کرد؛

واکنش شهید شاه‌میری به هدیه اعطایی رژیم طاغوت/ امر به معروف مادر در خردسالی

مادر شاه‌میری تعریف می‌کند: «خانه‌مان حیاطی داشت که مشرف به خانه روبرو بود. اکبر هفت ساله بود، به من می‌گفت که وقتی میروی حیاط چادر سرت کن مادر. ممکن است کسی تو را ببیند. به شوخی می‌گفتم اگر نخواهم چادر سر کنم چه کار می‌کنی؟ یک چادر دستش می‌گرفت و می‌گفت تا وقتی این چادر را سرت نکنی اجازه نمی‌دهم بروی حیاط».
کد خبر: ۳۸۳۲۴۰
تاریخ انتشار: ۰۹ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۴:۱۷ - 28March 2020

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آدرس سر راست است. در کوچه پس کوچه‌های دروازه شمیران خیابان شهیدان کفایی امانی کوچه‌ای فرعی قرار دارد که به نام شهید اکبر شاه‌میری نامگذاری شده است. همین پلاکارد‌های آبی کوچه‌ها که به نام شهداست، می‌شوند سنگ نشان، می‌شوند تلنگر، تا راه گم نشود.

اینجا مادر دلش پر از خاطرات اکبر است و پدر تهی از خاطرات. مادری که مشتاقانه و پرشور از خاطرات شهید ۱۹ ساله‌اش می‌گوید و پدری که رنج دوران، این روز‌ها برایش فراموشی به جا گذاشته است. روایت زیر حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا ـ فدک در مصاحبه با مادر شهید شاه‌میری است.

«فاطمه کبری افراخته» اصالتاً قمی است. در ۱۱ سالگی با فضل‌الله شاهمیری ازدواج کرد. ۱۴ ساله بود که خدا، اکبر را به آن‌ها داد، سال ۱۳۴۱. مادر و فرزند اختلاف سنی کمی داشتند. با هم بزرگ شدند و به خاطر شباهت زیادشان خیلی‌ها فکر می‌کردند خواهر و برادر هستند. بعد از اکبر، یک پسر و دختر دیگر هم به دنیا آمدند. مستاجر بودند و وضع مالی متوسطی داشتند، اما زندگی‌شان رو به راه بود. مادر تعریف می‌کند: «خانه‌مان حیاطی داشت که مشرف به خانه روبرو بود. اکبر هفت ساله بود، به من می‌گفت که وقتی میروی حیاط چادر سرت کن مادر. ممکن است کسی تو را ببیند. به شوخی می‌گفتم اگر نخواهم چادر سر کنم چه کار می‌کنی؟ یک چادر دستش می‌گرفت و می‌گفت تا وقتی این چادر را سرت نکنی اجازه نمی‌دهم بروی حیاط.»

****

اولین دبیرستان بود که انقلاب شد. خانواده شاه‌میری روز‌هایی را پشت سر می‌گذاشت اکبر در خانه پابند نمی‌شد. روز ۱۷ شهریور لباس سفید پوشید و بیرون رفت. پدرش از اداره زنگ زد و خبر داد که امروز به تظاهرکنندگان تیراندازی می‌کنند. فاطمه خانم مضطرب شد. چادر سر کرد و کوچه به کوچه دنبال اکبر گشت، اما اثری از او نیافت. در خانه‌های کوچه‌های حوالی میدان ژاله به روی مبارزان باز و هر خانه پر از مجروح بود. مادر بین آن همه جوان تیرخورده دنبال چهره آشنایی می‌گشت. تمام روز‌های انقلاب اکبر هم مثل همه جوان‌های پر شر و شور محله بی‌قرار بود. می‌رفت تظاهرات و در مسجد زیر جانماز‌های مردم اعلامیه‌های امام (ره) را می‌گذاشت. خانم افراخته تعریف می‌کند: «از طرف اداره بشقاب نفیسی به حاج آقا هدیه داده بودند که بخشی از آن تصویر شاه بود. اکبر از مدرسه که آمد بشقاب را شکست. الگوی اکبر دایی‌اش بود. دوران انقلاب اعلامیه چاپ می‌کردند و دستگاه چاپشان را زیر شیروانی منزل ما پنهان کرده بودند. پدرش مدام می‌گفت که بابا جان! این کار‌ها چیست که می‌کنی؟ همسرم آن روز‌ها کارمند مخابرات بود و شغل دولتی داشت. واقعیتش از شاه می‌ترسیدیم. کلانتری ۹ را هم که گرفتند با دایی‌اش با هم بودند.»

***

جنگ که آغاز شد به رسم همه نوجوان‌های دهه ۴۰ در شناسنامه‌اش دست برد. ۴۵ روزی آموزش نظامی دیده و به جبهه اعزام شد. مادر تعریف می‌کند: «در جبهه به دیدنش رفتیم، از او خواستم برگردد و درسش را بخواند و جنگ را بگذارد برای بعد. بالاخره هر مادری دلش می‌خواهد به تحصیل فرزندش لطمه نخورد. اکبر با اشاره کسی را نشانم داد و گفت که مادر جان اگر من دبیرستانی هستم این رفیقم دانشجوست. می‌بینی که اینجاست. رفیقش علیرضا موحددانش بود، بالاخره راضی شدم و گفتم باشد، هر کار می‌خواهی بکن. وقتی مرخصی می‌آمد رفیق صمیمی‌اش همان علیرضا بود. به خانه ما هم رفت و آمد داشت.»

***

اوایل سال ۶۰ اکبر با دختر عمویش عقد کرد، اما قول و قراری با خدا داشت. گفته بود تا به عهدم عمل نکنم، زنم را به خانه نمی‌برم و قول و قرارش این بود که یک سالی را در جبهه بماند. مادر می‌گوید: «اکبر گفت این بار که بروم دفعه آخر من است لابلای خاطراتش برای ما تعریف می‌کرد که شهیدی را از منطقه آوردند که تکه‌های پیکرش را از روی درخت جمع کرده بودند. مدام تاکید داشت اگر من شهید شدم و جنازه‌ای نداشتم اصرار نداشته باشید که پیدایم کنید.» مادر، اما دلمشغولی‌های دیگری هم دارد. پسر بعدی اصغر متولد سال ۴۶ دنبال برادر عازم جبهه شد، اما مدت‌هاست از او خبری نیست. شواهدی وجود دارد که جزو اسرا باشد. دختر خانواده هم به تازگی عقد کرده است. همسر او هم ارتشی است و در جبهه خدمت می‌کند، این روز‌ها برای مادر سراسر امتحان است. اکبر ۲۰ شهریور سال ۶۰ روی ارتفاعات بازی‌دراز به شهادت رسید. خانم افراخته با اشاره به آن لحظه‌ها که برای بسیاری از مادران ایرانی آبستن امتحاناتی درباره عزیزانشان بود، ادامه می‌دهد:‌

«موقع شهادت اکبر، برادرزاده حسین همراهش بود. منتظر بودیم از منطقه برگردد و از لحظه شهادت اکبر بگوید، از ثانیه‌های آخر که با اکبر بود. می‌گفت بالای ارتفاعات بازی‌دراز بودیم اکبر پایش زخمی شد، اما حالش خوب بود. دو رزمنده دیگر مجروح بودند و حال مساعدی نداشتند، آن‌ها را به اکبر سپردم و رفتم برای ایشان آب بیاورم. وقتی برگشتم اکبر گریه می‌کرد. گفت حسین این دو تا که شهید شدند، من تکیه دادم به درخت و خوابم برد. خواب دیدم آقایی آمد و به همه ما یک لیوان شربت داد. این‌ها که رفتند دعا کن من هم امروز رفتنی باشم. همان روز بالای ارتفاعات خمپاره به سر اکبر اصابت کرد و به شهادت رسید.»

***

پیکر اکبر سه سال در منطقه ماند، تا آبان سال ۶۳ که در قطعه ۲۷ بهشت زهرا قراری دوباره گرفت. مادر می‌گوید: «در مراسم سومین سالگرد اکبر، یکی از دوستانش خبر داد که پیکر اکبر پیدا شده است. یک انگشتر به ما نشان داد و گفت این انگشتری است که از دستش جدا کردم. من برداشتمش راضی باشید. وقتی آمد فقط استخوان بود. سر هم نداشت. گفتند سرش جدا شده.»

***

اکبر شهید شد، پایان امتحان‌های مادر نبود. خانم افراخته روز‌هایی را از سر گذرانده که تلفن در خانه نبود و با هر تماسی به کاسب‌های محل، از جا می‌پرید و پابرهنه خود را به تلفن می‌رساند تا بلکه خبری از گمشده اش بگیرد. اصغر ۲۱ ساله بود که اسیر شد و در سری دوم مبادله به آغوش مادر و خانواده بازگشت. خانم افراخته با یادآوری شرایط سخت روز‌های جنگ و تاکید بر اینکه مردم آن روز‌ها بیشتر شکرگزار بودند می‌گوید: «ما زمان شاه را درک کردیم و اکنون هم در این جامعه زندگی می‌کنیم. شرایط بهتر از قبل است، اما آن روز‌ها مردم شکرگزار‌تر بودند. دخترم آن روز‌ها سه تا بچه پشت سر هم داشت. همسرش هم مداوم در جبهه بود. نه وسیله نقلیه‌ای بود و نه گوشی همراه و امکاناتی. اگر کسی همسرش در جبهه بود و بچه مریض داشت یا حادثه‌ای پیش می‌آمد، باید از اهالی محله کمک می‌خواست. مردم هم دریغ نمی‌کردند. آن زمان گروه‌های انصارالمجاهدین بودند که به خانواده‌های رزمنده‌ها کمک می‌کردند. حالا در وفور نعمتیم، اما باز مردم ناراضی اند. با خودم می‌گویم آن روز‌ها چرا این همه نق نمی‌زدیم؟ بی‌حجابی‌ها و مسائل دیگری هست که این روز‌ها دل همه مخصوصا خانواده‌هایی را که برای امنیت کشور جوان از دست داده‌اند، به درد می‌آورد.»

بخشی از وصیت‌نامه شهید اکبر شاه‌میری

«با درود به تمام شهیدان راه حق و آزادی، اسلام و امام زمان‌مان مهدی (عج) و مجاهد نستوه امام خمینی. آری اینان مبارزان اسلام هستند. اینان کسانی هستند که می‌خواهند به جهان نوید پیروزی مستضعفین را بر مستکبرین بدهند.

پدر، مادر، همسر، خواهر، برادران و دوستانم!

چند روز دیگر به امید خدا می‌خواهیم عملیات وسیعی انجام دهیم. خودم را به خدا سپرده‌ام و از خدا می‌خواهم که اگر با خون من حقیر، خدمتی را برای اسلام می‌توانم انجام دهم، مرا به درجه شهادت برسان که در جنگ اسلام با کفر امام می‌فرماید اگر کشته شوید پیروزید و اگر بکشید باز هم پیروز. انسانیت در عمل کردن است نه شعار دادن.

پدر و مادر عزیزم! از شما می‌خواهم بر اعتقاد و ایمانی که به امام دارید پایدار باشید می‌دانم این نامه موقعی به دست شما می‌رسد که به شهادت رسیده‌ام. این را بدانید که شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی‌شود.

همسرم! برای شما آرزوی موفقیت دارم. هر چند کمی از زندگی خود را با شما بودم و امیدوارم برای شما خاطره بدی از خود به جا نگذاشته باشم. امیدوارم که شما از من راضی بوده باشید و خدا هم از شما راضی باشد. شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی‌شود. ان الله مع الصابرین، خداوند به شما صبر بدهد. بدانید که اسلام پیروز است.»

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار