به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، عباسعلی شاکری متولد سال ۱۳۴۳ از جانبازان ۵۰ درصد دوران دفاع مقدس و سرپرست والیبال نشسته شهرستان دامغان است که در سال ۶۴ به درجه جانبازی نائل آمد. در ادامه خاطره مجروحیت این جانباز را میخوانید.
«۱۸ ماه سرباز نیروی هوایی بودم. با آنکه محل خدمتم در تهران راحت بود، ولی سخت میگذشت. برای شش ماه آخر خدمت، داوطلبانه در گردان ۱۹۲۳ قدس ثبت نام کردم. ما را برای دیدن دوره ۱۵ روزه به پادگان ۲۱ حمزه بردند. پس از آن، به پادگان پسوه رفتیم.
آنجا هم کلاهسبزها طی ۱۵ روز به ما آموزش دادند تا با اصول جنگ در کوهستان و جنگل آشنا شویم. بعد از طی دورههای آموزشی ما را به مقری در جنگل آلواتان بین سردشت و بانه بردند. جاده و منطقه روز در دست ما بود و شب هم در دست ضد انقلاب از خدا بی خبر. ۴۵ روز آنجا بودم و علاوه بر آن که به عنوان خدمه توپ ضد هوایی خدمت میکردم، نگهبانی هم میدادم.
ساعت هشت صبح روز یکشنبه ۳۱ شهریور سال ۱۳۶۴ برای نگهبانی و تامین جاده نزدیک مقرمان مستقر شدم. نیم ساعتی در یک مسیر به صورت رفت و برگشت قدم میزدم و همه جا را زیر نظر داشتم. سردم شده بود، برای همین سرعت قدم زدنم را بیشتر کردم تا گرم شوم. برگ برخی از درختها ریخته بود و خیلی از برگها هم رنگ و وارنگ شده بودند. در آن نیم ساعت هنوز ماشین یا کاروانی از آنجا عبور نکرده بود. در یک لحظه صدای انفجاری را شنیدم.
خودم فکر کردم که به من حمله شده است. در حالی که پاهایم از شدت درد میسوخت، غلتی زدم و به طرف جنگل آن طرف جاده، تیراندازی کردم. فشنگهایم که تمام شد، متوجه شدم حملهای در کار نبوده و روی مین رفتهام. در همه جای بدنم ترکش وجود داشت، ولی وضع پاهایم خیلی خرابتر بود. قسمتی از پای چپم وجود نداشت.
دو - سه روزی را در بیمارستان سنندج بودم. حالت نیمه هوشیار داشتم. تب، لرز، اسهال و استفراغ شدید، سبب شده بود تا به قطع پایم فکر نکنم. هفتم مهر شده بود. وقتی به هوش آمدم و چشم باز کردم، در بیمارستان شهدای اصفهان بودم. همچنان تب و لرز و... دست از سرم برنداشته بود. غروب شده بود. برادری وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. پشت به من و رو به یک مجروح دیگر نشست. از لهجه اش متوجه شدم که دوست برادرم، آقای علیاوسط طوسی است. با هر زحمتی بود به او گفتم آقای طوسی سلام. بالای سرم آمد. دستی به سرم کشید و گفت که من را نمیشناسد.
حق داشت. آن چند روز اقلا ۱۵ کیلو وزن کم کرده بودم و مسلما رنگ و رویی هم نداشتم. به او گفتم، ۹ روز است مجروح شدهام و خانوادهام از من بیخبرند. از او خواهش کردم به خانوادهام تلفن نکند تا حالم بهتر شود. میدانستم مادرم طاقت ندارد مرا در آن حالت ببیند. ساعت پنج صبح روز بعد، در اتاق ما باز و برادرم وارد شد. او هم مرا نشناخت. میخواست از اتاق بیرون برود که صدایش زدم. مرا بوسید و گفت: «می روم بابا و ننه را بیاورم.» خودم را جمع و جور کردم. ملحفه را روی پایم کشیدم. پدر و مادرم وارد شدند.
سلام کردم. مادرم به پهنای صورت اشک میریخت و پدرم مثل بهتزدهها به من نگاه میکرد. در یک لحظه برادرم ملحفه را از روی پایم کشید. مادرم وقتی چشمش به پای قطع شدهام افتاد، چنان فریاد کشید که پرستارهای بخش دور تختم جمع شدند. ساعت ۱۱ صبح شد. از مادرم خواستم ویلچر بیاورد تا با آنها به حیاط بیمارستان بروم.
حال و حوصلهی حیاط را نداشتم. این طوری میخواستم به مادرم روحیه بدهم. کمکم کردند تا روی ویلچر نشستم. مادرم دستههای ویلچر را گرفت تا مرا بیرون ببرد. چند قدم که رفتیم، شروع کرد به خواندن شعرهایی از قول لیلا مادر حضرت علی اکبر (ع) که برایم آشنا بود، ولی تا آن وقت به معنی و مفهوم آن خوب پی نبرده بودم. متوجه میشدم که ضمن شعر خواندن اشک هم میریزد، ولی مجبور بودم به روی خودم نیاورم.»
انتهای پیام/ 141