به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، رحیم قمیشی از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس نوشت: «حسن جولایی از نیروهای اعزامی از شوشتر بود. با وجود جانبازی هشت سال را در جنگ ماند. همان ماههای اول جنگ پایش رفته بود روی مین و خودش مانده بود.
پسری ۱۸ ساله و پر از جنب و جوش که عشقاش شهادت بود. حالا کسی نمیتوانست غصهاش را بفهمد، انگار دنیا روی سرش خراب شده و زندگی برایش تیره و تار شده بود. میدانست با یک پا دیگر قبول نمیکنند در عملیاتها باشد. التماس هم میکرد قبول نمیکردند.
طوری قطع شدن پایش را تعریف میکرد که انگار کفشش پرت شده باشد. میگفت همین که پایم روی مین رفت دیدم چیزی پرت شد روی درخت. با تعجب نگاه کردم دیدم پای خودم است، گفتم از آن بالای درخت حالا چطوری بیاورمش! و در آن وحشت میخندید، و بچهها را میخنداند. اما در دلش غوغایی بود؛ چرا که همه دوستانش شهید میشدند و او تنها یک پایی شد. حال و روز تنهاییهایش را تنها خودش میفهمید.
برایش دیداری خصوصی ترتیب دادند با امام (ره). حسن تنها با این امید رفت تا به امام چیزی بگوید «دعا کند شهید شود!» امام قبول نکرده بود. دوباره خواهش کرده بود. دوباره امام قبول نکرده بود. خواهش کرده بود.
میگفت امام تنها دعایی که کرد این بود که زنده بمانم و در جبهه اسلام خدمت کنم. دلشکسته آمده بود بیرون. با یک پا حتی دعای شهادت هم برایش نکرده بود امام. از خودش بدش میآمد. اینکه نتوانسته بود امام را راضی کند. اینکه نتوانسته بود با دوستانش برود.
حسن برگشت جبهه. گفتند باید بروی عقب، قبول نکرد. میگفت امام گفته باید در جبهه اسلام باشد. حالا دیگر هیچکس حریفش نبود. با همان یک پا موتورسیکلتی گرفته بود و کار پشتیبانی جبهه را به عهده داشت.
از این خط به آن خط میرفت. از این طرف اروند به آن طرف اروند. از مجنون به فاو، از هور به طلاییه. هفت سال بعد از مجروحیت و جانبازیاش در جبهه ماند، اگرچه بارها شیمیایی شد، اما یک ترکش دیگر به او نخورد. جنگ تمام شد و آرزویش برآورده نشد و غصهاش باقی ماند. میگوید همهاش به خاطر دعای امام بوده که شهید نشده.
حالا هر وقت جمع میشویم، حسن نباشد به هیچکدام از ما خوش نمیگذرد. همان خودش است. با یک پای مصنوعی اضافه، که باید مواظب باشیم پایش را به طرفمان پرت نکند. خوشخنده و پر جنب و جوش. کافی است سینی خالی چای به دستش بیافتد، ضرب میگیرد تا بچهها شاد باشند و بخندند.
دلش نمیخواهد هیچکس دلش شکسته باشد. دلش نمیخواهد هیچکس حس کند ماندن پشتِ در، چه رنجی دارد. دلش نمیخواهد هیچکس نتواند به آرزویش برسد. میخواند و میخندد برای دل همه، اما من میدانم درونش چه آشوبی است.
جانبازها دلشان رفته بهشت، خودشان ماندهاند در برزخ زمینیِ ما، ماندهاند نشانمان بدهند راه کجاست، با همان دلهای گرفته و صورتهای خندانشان.
یک روز را میتوانیم با ویلچر بگذرانیم؟ یک روز را با چشمان بسته؟ یک روز را بدون دست؟! نه! اما یادمان میرود جانبازها چطور زندگی میکنند، حتی روز بزرگداشتشان را فراموش میکنیم، وقت نداریم به یک آسایشگاهشان سر بزنیم، وقت نداریم به مزار جانبازان شهید برویم، ما خنده آنها را میبینیم، اما نمیدانیم در دلشان، چه آشوبی است. جا ماندهاند از قافله، خیلی غریبانه».
انتهای پیام/ 141