به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، شهید «هادی کجباف» یکی از مجاهدینی بود که با آغاز جنگ در سوریه عازم این کشور شد تا علیه تکفیریها بجنگد. این شهید عزیز از مجروحان جنگ تحمیلی بود که فروردین سال ۱۳۹۴ طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به شهادت رسید.
همسر شهید «هادی کجباف» در گفتوگویی، خاطرهای از حاج قاسم سلیمانی و همسرش را روایت کرد:
یکی از دیدارهایی که حاج قاسم برای دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی میرود، پایان دیدار حضرت آقا دو انگشتر به حاجی میدهند و میگویند این دو انگشتر را به دو نفری که در سوریه موثرترند بدهید.
حاج قاسم به سوریه بر میگردد و چند روز بعد شهید کجباف را صدا میزند و میگوید: آقا انگشتری فرستادند که میخواهم یکی از آنها را به شما بدهم. همسرم با خوشحالی انگشتر را دست میکند که بلافاصله حاج قاسم تصمیم میگیرد دست او را ببوسد، اما شهید کجباف مانع میشود.
مدتی از آن ماجرا گذشت و قرار بود همسرم برای شرکت در مراسم عقد پسر بزرگمان سجاد از سوریه به تهران بیاید. در واقع مدت مأموریتش هم تمام شده بود و قرار بود به مرخصی بیاید. شهید کجباف به فرودگاه میرسد، اما پای هواپیما به او اطلاع میدهند که حاج قاسم گفته فلانی به تهران برنگرد، عملیاتی مهم در پیش است که لازم هست شما هم باشید.
همسرم بلافاصله اطاعت میکند سپس یکی از دوستانش را که عازم تهران بوده صدا میزند و آن انگشتر را به او میسپارد. میگوید لطف کن وقتی رسیدی این انگشتر را بده به پسرم سجاد و بگو شاید در این عملیات شهید شوم و نتوانم خودم این هدیه را به او بدهم.
همرزم شهید کجباف وقتی انگشتر را به سجاد سپرد فقط گفت این هدیه پدرت هست، اما اینکه او گفته ممکن است شهید شوم را تعریف نکرد. سجاد انگشتر را موقع عقدش به دست کرد؛ و پدرش هم به شهادت رسید.
دومین انگشتر اهدایی آقا هم قسمت انگشتان شهیدی دیگر شد به نام نادر حمید. این موضوع را شهید حمید پیش از شهادت برای ما کاملتر تعریف کرد.
وقتی شهید کجباف به شهادت رسید ما در دو مراسم که برای خانواده شهدا تدارک دیده بودند خدمت سردار سلیمانی رسیدیم. وقتی جمعیت دور هم جمع شد سردار سلیمانی حرفی زد که خیلی جالب بود. او رو کرد به خانوادهها و گفت از همه خانوادهها تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند.
این جمله ایشان خیلی تعجب همه را برانگیخت که چطور؟ دو دقیقهای همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردنها خسته شد و حوصلهها داشت سر میرفت. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از ۳۰ سال است که به دلیل مجروحیت فقط میتوانند سقف را نگاه کنند. در حالی که ما دو دقیقه را هم نمیتوانیم تحمل کنیم. بعد شروع کردند از رشادتها و مجاهدتهای رزمندگان اسلام صحبت کردند.
بعد از سخنرانی سردار میخواستند بیایند با تک تک خانوادهها احوالپرسی کنند، اما فرزندان شهدا دور ایشان را گرفته بودند و حسابی خوشحال بودند. از کودک پنج تا شش ساله بگیرید تا نوجوان ۱۳- ۱۴ ساله از سر و کول حاج قاسم بالا میرفتند و ایشان هم به گرمی و صمیمت با آنها برخورد میکرد. هر کسی سعی میکرد با یک گوشی موبایل از خودش و سردار عکس بگیرد که اتفاقا پسر کوچک ما هم یک سلفی با حاج قاسم گرفت.
وقتی خبر شهادت حاج قاسم را صبح بعد از نماز شنیدم اهمیت ندادم و گفتم از این شایعهها قبلا هم بوده. اما رفته رفته متوجه شدم نه، این بار خبر درست است. گریه کردم. دقیقا حس روزی را داشتم که خبر شهادت هادی را به من داده بودند. بچههایم هم میگفتند مامان انگار دوباره داغ پدر برایمان تازه شد. انگار تازه فهمیدیم که یتیم شدیم.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900