به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، سال گذشته بیشتر شهرهای ایران درگیر سیلی بودند که خسارات بسیاری برجای گذاشت و بسیاری از هموطنان ما را داغدار کرد. باگذشت یکسال هنوز این درد التیام نیافته و باوجود کارها و اقداماتی که توسط اردوهای جهادی صورت گرفته اما کافی نیست.
به همین مناسبت بخشی از خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی که در کتاب «خوندلی که لعل شد» آورده شده است، در ادامه میآید.
این خاطرات به وقوع سیل ایرانشهر در سال ۱۳۵۷ اختصاص دارد که رهبر فرزانه انقلاب در آن سال، توسط مأموران شاه معدوم به این شهر تبعید شده بودند. این خاطرات بیش از هر چیز درس عملی حضرت آیتالله خامنهای در مدیریت بحران است. اقدامات ظاهراً سادهای که فقدان آن در سیل سال گذشته به چشم میخورد.
توسل به تربیت سیدالشهدا (ع)
«روز عید میلاد پیامبر (ص) با هوای خوب و معتدل و قطرات باران همراه شد. مردم گروهگروه بیرون آمدند تا از هوا لذت ببرند و راهی مسجد شوند که مملو از نمازگزاران شده بود، شبستان و ایوان هم از جمعیت پر بود و شبستان قالیهای گرانبها فرش شده بود. در محراب به نماز مغرب ایستادم. در رکعت دوم نماز صدای غریبی مانند یک گاری شاخههای نهل که سرشاخهها به زمین کشیده شود، به گوش میرسید. صدا قطع نشد اگر گاری بود باید میگذاشت و صدا قطع میشد. لحظاتی بعد که صدای تلاطم آب را شنیدم فهمیدم که سیل به راه افتاده است.
پس از پایان نماز دیدم سیل شهر را فراگرفته و آب بالاآمده تا جایی که به ایوان مسجد هم که نیم متر از سطح زمین بلندتر بود، رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستند با این حادثه مقابله کنند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانهها را یکی پس از دیگری میشنیدیم حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود.
همهچیز وحشتناک بود؛ تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بیامان، خراب شدن خانهها و فریاد کمک خواهی مردم.
در چنین حالت بحرانی و وحشتناک ذهن انسان فعال میشود و به دنبال هر وسیله این برای مقابله با وضع موجود میگردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر گریزناپذیری میتوان به تربت سیدالشهدا (ع) به اذن خدای متعال توسل جست. قطعهای از تربت در جیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم لحظاتی نگذشت که به لطف خدا سیل بند آمد. پسازآن که سیل بند آمد، کمیتهای برای کمک سیلزدگان تشکیل دادیم. آن شب فعالیت مهمی امکانپذیر نبود، لذا کار را به صبح فردا موکول کردیم.»
شهر گرسنه را نجات دهید
«در ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز تاکنون غذایی نخوردهاند و گرسنهاند. نانواها به علت سیل نانواییها را بسته بودند. آب هم وارد مغازهها شده بود و هم وارد انبارها و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید. بنابراین گرسنگی شهر را تهدید میکرد به دوستان گفتم:
بیایید شعار شهر گرسنه را نجات دهید را اجرا کنیم و تلاش کنیم تا از هر راهی که شده برای مردم غذا تهیه کنیم. دیدم مردم سرگردان و مبهوت در راهها پراکندهاند و حادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده، در کنار راه یک دکان بقالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود از آبگرفتگی نجاتیافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکان شما چیزی که مردم بتوانند به خورد یافت میشود؟
گفت: فقط بیسکویت.
گفتم هرچه داری بده.
همه کارتونهای بیسکویتش را خریدم که البته زیاد هم نبود و همانجا میان مردم آواره و توزیع کردم. این فقط یک اقدام مسکن و موضعی بود و حالا یک شهر گرسنه را سیر نمیکرد.
به اداره پست رفتم و به آقای کفعمی، در زاهدان، عالم بزرگوار معروف استان سیستان و بلوچستان تلفن زدم و درباره ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما و اگر بشود پنیر، هر چه زودتر و به هراندازه که میتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطلاعات که ما به غذا نیاز داریم. چند بار صدای بلند تکرار کردم به همه بگویید من با بیصبری منتظر نان و خرمایم.
طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود و اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند. زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانی فوری مطلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی هم اهمیتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.»
مراکز امدادرسانی
«به مسجد آل رسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه نگاهها به مسجد دوخته شد. دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آل رسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است به برادرانم گفتم: به هر کس که میآید غذا دهید. اگر گفت کم است بیشتر بدهید، اگر دوباره هم آمد به او بدهید و نگویید قبلاً گرفتهای. باید بدینوسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البته مطمئن بودم که برادران سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند و اینچنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.
من خودم میان برادران بهدقت تقسیمکار کردم. یک تشکیلات جدیدی شکل گرفت و من از تجربه سابق خود در زلزله فردوس در سال 1347 استفاده کردم. من و گروهی از برادران برای کمکرسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طی آن تجربیات ارزشمندی درزمینه کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. من از آن ایّام خاطرات جالبی دارم. در هر حال کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار مردم در خانهها، آلونکها و چادرها میرفتیم. تعداد افراد خانهها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد دقیق نبود، ولی حمل بر صحت میکردیم. بررسی مجدد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفوذ کرده بودیم.»
در قلب مردم
«توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم قراردادیم. برگههایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن سهمیه دریافت میکرد کسانی بودند که کوپن تقلبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جمع میکردند. ولی امضای من با آنکه ظاهراً ساده بود اما رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجه جعل امضا میشدم اما به روی آنها نمیآوردم.
در آن روزهای امدادرسانی آقای حجتی از سنندج به ایرانشهر آمد. از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود. صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم. وقتی دید مردم از زن و مرد و کودک موقعی که اتومبیل ما را میبینند برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام میکنند شگفتزده شد. با تعجب گفت: به یاد داری در آغاز مردم از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟
گفتم: به یاد دارم اما وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود اینچنین جایگاهی در دل آنها مییابد.»
انتهای پیام/ 161