تکرار/ روایتی از دلیری رزمندگان دیار طبرستان

ماجرای شهید «دل‌بیشه» و پیشنهاد مسابقه کشتی به سردار قربانی/ مینی‌کاتیوشا او را دو نیم کرد

وقتی در آموزش غواصی، مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا شهید «دل‌بیشه» را دید گفت: «پیر مرد! تو کجا اینجا کجا؟ تو چرا در این آموزش سخت شرکت کردی؟» دل‌بیشه رو به فرمانده کرد و با صدای بلند به او گفت: «من شمالی‌ام و اهل آب... به من از این حرف‌ها نزن. راست می‌گویی بیا با هم کشتی بگیریم تا قدرت هر کدام ما معلوم شود.»
کد خبر: ۳۸۶۴۷
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۶ - 16January 2015

ماجرای شهید «دل‌بیشه» و پیشنهاد مسابقه کشتی به سردار قربانی/ مینی‌کاتیوشا او را دو نیم کرد

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، آنچه می خوانید روایت خاطره ای است از «بهزاد شیرسوار» دوست و همرزم شهید «حسین دل بیشه» از شهدای غواص لشکر ویژه 25 کربلا که در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.

یک ماه قبل از عملیات والفجر 8 من در گروهان 3 حمزه سیدالشهداء(ع) بودم. از گروهان ما درخواست چند نفر شناگر جهت آموزش غواصی شد. من «حسین دلبیشه» و چند نفر دیگر از بچه ها عضو شدیم. دل بیشه مسن ترین عضو گردان حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت. او یک مغازه جگرکی در قائمشهر داشت و از این راه امرار معاش می کرد. در بین ما با بیشترین سابقه حضور در جبهه، با وجود محروم شدنش همیشه در عملیات ها شرکت می کرد. با سن بالایش لباس و ظرف همه بچه ها را می شست. بعضی وقت ها بچهها به شوخی به او می گفتند:

وقتی شهید شدی، می خواهی تو بهشت جگرکی بزنی؟

او می خندید و می گفت:

بگذارید شهید بشویم، آنجا تصمیم می گیرم که چه حرفه ای داشته باشم...

از آنجا که من با 15 سال سن، کوچکترین عضو عملیات بودم، دل بیشه همیشه در کنار من بود و از من مواظبت می کرد و تمام کارهای مرا انجام می داد. دل بیشه و من مثل یک پدر و پسر، همیشه با هم بودیم. وقتی در آموزش غواصی، مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا دل بیشه را دید گفت:

پیر مرد! تو کجا اینجا کجا؟ تو چرا در این آموزش سخت شرکت کردی؟

دل بیشه رو به فرمانده کرد و با صدای بلند به او گفت:

من شمالی ام و اهل آب.... به من از این حرف ها نزن. راست می گویی بیا با هم کشتی بگیریم تا قدرت هر کدام ما معلوم شود.

آقا مرتضی لبخند زد و دستی به روی شانه های پیرمرد کشید و بعد هم از او خداحافظی کرد. شب دوم عملیات ستون ما در حال پیشروی بود، من جلو بودم و دل بیشه کمی پشت سر من حرکت می کرد. به خاطر آتش زیاد دشمن مجبور بودیم دائما بایستیم، بنشینیم و حرکت کنیم. سرعتم را زیاد کردم و از او فاصله گرفتم.

لحظه ای بعد گلوله ای قوی که ظاهرا مینی کاتیوشا بود، به پشت ما شلیک شد. نمی توانستیم بایستیم. باید حرکت می کردیم. پس از مدتی که جلوتر رفتیم و از آتش دشمن در امان ماندیم ، بچه ها از حالت پراکنده  درآمدند و در گوشه ای جمع شدند. هر چه گشتیم خبری از دل بیشه نبود. انگار آب شده رفته توی زمین. من و چند نفر دیگر از بچه ها به عقب برگشتیم تا دل بیشه را پیدا کنیم. وقتی رسیدیم با صحنه ای تکان دهنده ای مواجه شدیم. لوله مینی کاتیوشا درست به کمر دل بیشه اصابت کرده بود و پیرمرد گروه را از وسط دو نیم کرد. در حالی که نیمه بالایی او را در آغوش گرفته بودم بلند فریاد می زدم و اشک می ریختم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها