به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، علیاکبر علیآبادی متولد سال ۱۳۲۰ و جانباز ۵۵ درصد دوران دفاع مقدس است که در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران در سنین جوانی به سر میبرد و فعالیتهایی ضد رژیم پهلوی داشت و در تظاهراتهای مردمی شرکت میکرد.
وی با آغاز جنگ تحمیلی نیز با نیازی که در جبههها برای حضور جوانان حس میشد خود را به میدان نبرد با بعثیها رساند. در ادامه روایتی از این جانباز را میخوانید.
«در تهران زندگی میکردیم. بعد از شروع جنگ تحمیلی، همراه بسیجیها عازم جنوب شدم. به پادگان دوکوهه رفتیم و چون قویهیکل و ورزیده بودم در سازماندهی نیروها تیربارچی شدم. خدمت سربازی را قبلا پشت سر گذاشته بودم و با نقش مهم تیربارچی در حمله و ضد حمله آشنا بودم.
چند ماهی در خطوط پدافندی جنوب بودیم که سرانجام عازم شمال غرب شدیم و در عملیات «محمد رسولالله ۷» شرکت کردم. بعد از مدتی، در عملیات مسلم بن عقیل (ع) حضور یافتم. هوا سرد و زمین پوشیده از برف بود. ما در منطقهی عملیاتی سومار، جنگ سختی را پشت سر گذاشتیم. چند روز بعد از شروع عملیات، تویوتای ما را زدند. به چشم چپم ترکش خورد و دچار خونریزی شد. مرا به بیمارستان ایلام بردند و بستری کردند. یک روز که بستری بودم حوصلهام سر رفت و به منطقه برگشتم در حالی که چشمم پانسمان شده بود.
بعد از خاتمه عملیات، به بیمارستان چشم تهران اعزام شدم. وقتی پزشک چشمم را معایه کرد به من گفت «این چشم هرگز قادر به دیدن نخواهد بود و باید تخلیه شود.» به او گفتم «اگر تخلیه نشود، آیا مشکلی درست میکند؟» جواب داد «احتمال دارد که مشکلآفرین نشود، ولی باید رضایتنامه را امضا کنی که خودت خواستی چشمت را تخلیه نکنیم!» موضوع را به خانم و برادرانم نگفتم. عاقبت بعد از مدتها، خودشان متوجه شدند چشم چپ من اصلا دید ندارد.
چند ماه به عملیات والفجر ۸ مانده بود. برای چندمین بار اعلام کردند که در جبهه به من نیاز دارند.
برای دومین بار به مدت سه ماه آموزشهای سخت آبی خاکی را در هور شادگان و رود کارون پشت سر گذاشتم. هر روز در مسیر مخالف آب آنقدر پارو میزدم که مچهایم همیشه درد میکرد. شب عملیات ناگهان ابرهای بارانزا آسمان منطقه را پوشاند و بارندگی شروع شد. در زیر باران شدید، با قایق از اروندرود گذشتیم و وارد جزیره امالرصاص شدیم.
ناگفته نماند جلوتر از ما برادران شجاع غواص خط را شکسته بودند. وارد یک کانال شدیم. با انداختن نارنجک سنگرهای اطراف آن را پاکسازی کردیم و پیش رفتیم. صبح برای این که نماز بخوانیم، وارد یک سنگر دشمن شدیم تا با خاک خشک آنجا تیمم کنیم. آنجا میزی قرار داشت که یک بعثی شکمگنده زیرش رو به زمین افتاده بود. دیدم کلت به کمرش بسته است؛ آن را برداشتم.
طرف دیگرش را نگاه کردم یک کلاش هم طرف دیگرش بود. به هر جهت «اصغر مهربانی» ما را از شرش رها کرد. محمد مهربانی (پسر اصغر) در عملیات والفجر مقدماتی کمک تیربارچی من بود. در آن عملیات محمد به شهادت رسیده بود. بعد از آن پدرش به جای او کمکتیربار من شد. اصغر آقا اصرار داشت کمک من باشد تا اسلحهی پسرش روی زمین نماند. حتی وقتی پسر دیگرش، داود هم شهید شد، باز هم کمک من بود. بعد از نماز به اصغر آقا گفتم از دیشب تا به حالا چیزی نخورده ام و سرم درد میکند. کمی صبر کن تا چای درست کنم.
تعجب کرد، ولی من داخل یک قوطی کمپوت آب ریختم و کمی خرج آر.پی.جی را زیرش آتش زدم. آب جوش آمد. داخلش چای دم کردم و خودم را از شر سر درد نجات دادم. جنگ تن به تن تا بعد از ظهر ادامه داشت. از بین نخلهای جزیره عبور کرده و در قسمت کچلی آن با دشمن درگیر بودیم. غروب ۲۲ بهمن به قسمتی رسیدیم که یک تیربارچی دشمن از لابه لای نیزارها، روی ما آتش گشود. به یک آر.پی.جیزن گفتم من با تیربار پوشش میدهم، تو برو جلو و آشیانه تیربارچیشان را بزن. آن آر.پی.جیزن شجاع زیر پوشش آتش تیربار جلو رفت و آن تیربار را خاموش کرد. در همان وقت ناگهان پای راستم سوخت و با تیربار روی زمین افتادم. برادر مهربانی بالای سرم آمد، به او گفتم چرا معطلی؟ تیربار را بردار و برو جلو! از کلاش کاری ساخته نیست. کمی که گذشت برادر حسنی، فرمانده گردان بالای سرم آمد. زانو زد و پیشانیام را بوسید. سپس گفت: زدنت؟! جواب دادم: دیشب تا به حالا من تیر زدم، حالا یکی هم خوردم!»
انتهای پیام/ 141