به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» روایت خاطرات «زهرا کشاورزیان» از زنان پشتیبانی جنگ مازندران است که در سال 1395 توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس این استان به چاپ رسیده است.
این کتاب که در قالب خاطرات شفاهی در 144 صفحه و 13 فصل به قلم «مریم سادات ذکریایی» و پژوهش «حدیثه صالحی» منتشر شده است به زندگی و خاطرات حضور این بانو در دفاع مقدس میپردازد.
در ادامه قسمتی از حضور «زهرا کشاورزیان» را در نقش امدادگر در بیمارستان سقز میخوانیم:
زمانی كه حمله میشد و شهید و مجروح داشتیم، ما را میبردند بیمارستان برای کمک به مجروحین یا جمعآوری شهدا. کارهای اولیه را روی مجروحان انجام میدادیم و بعد سریع اعزامشان میكردند به شهرهای همجوار كردستان. ما هم دورهی امدادگری دیده بودیم و تزریقات و پانسمان را میتوانستیم انجام بدهیم.
حملههای هوایی زیادی به شهر سقز میشد. یكی دو بار هم حملهی هوایی شدیدی اتفاق افتاد که نیروهای سپاه مجبور شدند كل بیمارستان را تخلیه کنند. خارج از شهر، یک بیمارستان صحرایی داشتیم و همهمان را میبردند آنجا. شب که اوضاع آرام میشد، دوباره ما را برمیگرداندند به بیمارستان.
حضور ما در بیمارستان از پنج روز تا حتی ده روز هم طول میکشید و در آن مدت، ما تماس نمیگرفتیم مدرسه، اطلاع بدهیم. غیبت کردن ما در مدرسه به عهدهی اداره بود و خودشان تماس میگرفتند، هماهنگ میكردند.
رسیدگی همزمان به مجروحین ایرانی و عراقی در بیمارستان
مهرماه 1362 عملیات والفجر چهار در منطقهی کامیاران انجام شد. عملیات موفقیتآمیز بود، ولی شهید و اسیر و مجروح داده بودیم. همان موقع از بیمارستان اعلام کردند که نیرو لازم دارند. من و دوستانم خودمان را فوری رساندیم آنجا. تعداد مجروحان آنقدر زیاد بود که روی تختها دیگر جا نداشت. مسئول بخش و رییس بیمارستان گفتند کنار دیوار سالن، تشكها را پهن كرده و به مجروحها رسیدگی کنیم.
ده اسیر مجروح عراقی هم گرفته بودند و یک سالن مجزا برای آنها در نظر گرفتند. چند نفر بسیجی مأمور مراقبت از آنها بودند، مبادا فرار کنند. مجروحان به تناسب جراحتشان، حق تقدّم برای اتاق عمل داشتند.
یک روز ساعت شش صبح، مجروحی را که خیلی قوی هیکل بود، برای اتاق عمل آماده کردیم. دو ساعت توی اتاق عمل بود. ساعت هشت صبح او را بیرون آوردند و به اتاق ویژه بردند. دستها و پاهاش را به تخت بستند. نوار قلب گرفتند و دستگاه تنفس مصنوعی هم به او وصل کردند. قلبش نمیتپید و علایم حیاتی در او دیده نمیشد. دکترها جمع شدند و سه مرحله به او تنفس مصنوعی دادند. بالای سرش بودند و مراقبتهای ویژه را انجام دادند. وقتی نتیجهای حاصل نشد، گفتند:
- برانکارد بیاورید او را ببریم.
تشخیص این بود که در حین عمل، مرده است. همهی ما دور تختش ایستاده بودیم. دکترها، خواهر آقایی که سرپرست بود، خواهر همتی که معاون بود، خواهر مشایخی، خواهر همت، من و چند نفر دیگر از دوستانم. دستگاه تنفس را از دهانش بیرون کشیدیم و چسبها را باز کردیم. برای انجام عمل، از زیر گلو تا پایین نافش را پاره کرده بودند و تمام آن قسمت، باندپیچی بود. در همین موقع برانکارد را آوردند. یکهو بوی عجیبی فضای بیمارستان را پُر کرد. تا قبل از آن بوی خون و بوهای نامطبوع دور و بَرِمان بود.
یکی از بهیارها داشت دستهایش را که به وسیلهی باند پانسمان به تخت بسته شده بود، باز میکرد. همین که دستهایش را باز کرد، یکهو مجروح بلند شد، نشست. با یک حالتی گفت:
- ولم كنید! اینجا كجاست؟ برای چی من را اینجا نگه داشتید؟ من باید بروم خط.
همه هاج و واج مانده بودیم، یکی از دکترها به او گفت:
- اینجا بیمارستان است. تو تمام كرده بودی. شهید شده بودی. چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
مجروح که تازه فهمیده بود ماجرا چی هست، گریهاش گرفت و گفت:
- همین الان آقایم امام حسین (ع) بالای سرم بود. دستی به سَرَم كشید و گفت:
- پاشو! چرا اینجا خوابیدی؟ خط به تو نیازمند است.
اشک از چشمهایمان جاری شد. بعضی هق هق گریه میکردند. شروع کردیم به صلوات فرستادن و متوجه شدیم بوی خوش، از قدم مبارك آقا امام حسین (ع) بود.
دكتر پرسید: كجای بدنت درد میكند؟
گفت: هیچ جا.
دکتر گفت: تو تكه پاره شدهای. عملات کردهایم.
گفت: من هیچ کجایم درد نمیكند. وِلَم كنید. بگذارید بروم.
شب که رفتیم خوابگاه، دوباره از نو ماجرا را مرور کردیم و خیلی اشک ریختیم. دلمان میسوخت که لیاقت نداشتیم با چشممان آقا امام حسین (ع) را ببینیم. بعد از آن روز، تو تنهاییها و خلوتهایم این جمله را با خودم زمزمه میکردم: عاشق نام حسینم، آرزویم كربلاست.
بیحالی و بستری شدن از فرط خستگی
سه چهار مرتبه خودم هم مریض شدم و من را توی بیمارستان بستری کردند.
موج انفجارها، دیدن صحنهی تکه پاره شدن مردم توی بمبارانها و بدن غرقه به خون مجروحان توی بیمارستان ناخودآگاه روی روح و روان ما اثر میگذاشت. گاهگاه فشارم میافتاد و بیحال میشدم، مجبور میشدند من را بستری کنند. دوستانم هم بعضی اوقات همین حال میشدند.
توی بیمارستان بیشترین ارتباط را با خواهر آقایی و خواهر همت داشتیم. بعضی شبهای سه شنبه و جمعه مراسم دعای توسل و دعای کمیل داشتیم. هر دوی آنها صدای گیرایی داشتند و دعاها را میخواندند. حال عجیبی به بچهها دست میداد. اتاق انگار یک پارچه نور میشد. آخر مراسم، خواهر آقایی توی شیشهی خالی مربا برایمان چایی میریخت. آنقدر به ما مزه میداد که حد نداشت. شام هم نان و پنیر میگذاشتیم توی سفره، دور هم مینشستیم، میخوردیم.
امدادگری با چادر اشک رزمندگان را درآورد
در حالی که چادر سرمان بود، امدادگری میکردیم. بچههای رزمنده به گریه میافتادند، وقتی سراغشان میرفتیم. میگفتند:
- ما خجالت میكشیم که خواهرهای ما با چادر میآیند بالای سرمان، دستمان را پاك میكنند و بدن خونآلود ما را میشورند.
خواهر همتیار پیشنهاد داد:
- بهتر است چادرهایتان را بردارید.
من و دختر عمههایم دورهی امدادگری را در بهشهر گذرانده بودیم. لباسهای مخصوص كار آموزی داشتیم که آبی رنگ و بلند بود. تماس گرفتیم خانهمان و گفتیم:
- لباسهایمان را برایمان بفرستید.
پدرم همان روز برایم پست کرد. بعد از آن چادرها را درآوردیم و با لباس مخصوص، امدادگری میکردیم.
یک روز بالای سر مجروحی بودم كه طرف راست گونهاش را خمپاره برده بود. لخته خون غلیظی دور تا دور زبانش را گرفته بود. زبانش اصلاً دیده نمیشد. صورت و مژههای چشمش دلمهی خون بسته بود. شاید کمتر از بیست و دو سال داشت. لا به لای گوشت دستش پر از شن ریزه بود. میشد حدس زد که چهقدر سینهخیز توی بیابان رفته كه گوشت دستش درآمده. من پنبه را آب میزدم و آرام آرام خونها را از روی دست و بدنش تمیز میكردم. وقتی دور چشم و مژههایش را پاك میكردم، دیدم انگار چشمش را برای من حركت میدهد. به او گفتم:
- چی میخواهی؟
اشاره کرد که تشنه هستم. از ایستگاه پرستاری دکتر را خبر کردم. دكتر آمد بالا سرش. ناله میکرد و با ایما و اشاره حالیمان میکرد که آب میخواهد. دکتر گفت:
- مبادا به او آب بدهی. مگر میخواهی او را بكشی؟ آب برای او ممنوع است.
گفتم: پس چهکار کنم؟
گفت: با یک تکه پنبه دور لبش را خیس کن.
آن مجروح سرآخر بر اثر شدت جراحاتی که داشت، به شهادت رسید.
مجروحی که کمپوت را به اسیر عراقی بخشید
قسمتی از سالن بیمارستان به شکل حرف L بود. به مرور زمان که تعداد اسرای مجروح زیاد شد، مجروحان ما و اسرا رو در روی هم کنار دیوار سالن بستری شدند.
مجروحهای ما خیلی باگذشت بودند. گاهی خودشان بدترین وضعیت جراحت را داشتند، اما به فکر اسرا بودند. حتی بعضیها در نوبت عمل بودند. توان نداشتند درست و حسابی حرف بزنند، اما با ایما و اشاره به ما حالی میکردند ابتدا به اسرا رسیدگی کنیم. یادم هست برای مجروحی کمپوت باز کردم بخورد. هر کار کردم، لب نزد. گفت:
- بدهید به اسیرها.
گفتم: تو دیگر رمق نداری. حالا یک قاشق بخور. به آنها هم میدهم.
گفت: ما اجازه نداریم اول به خودمان برسیم. تا آنها را سیر نکنی، من لب به هیچ چی نمیزنم.
عصبانی شدم و به او گفتم:
- اینها قاتل جان ما و شما هستند، آنوقت شما به فکرشان هستید؟!
به سختی گفت: نه! دستور امام و قرآن است.
رفتم پیش یکی از اسرای عراقی تا به او کمپوت بدهم. بیتوجه به بقیه با ولع شروع به خوردن کرد. نزدیک بود قوطی را هم از دستم بگیرد و بخورد.
روزی که در تشییع یک شهید، سه شهید دادیم
توی شهر، ماشینهای سپاه و آمبولانسها استتار کرده و تردّد میکردند.
شاید به جرأت بتوان گفت پنجاه درصد شهدای ما توسط کومله و دموکرات به شهادت میرسیدند.
خانوادهی شهدای سقز با ترس و لرز شهیدشان را تشییع میکردند. گاهی پیش میآمد برای تشییع پیکر یک شهید، سه شهید دیگر میدادند که در حین مراسم توسط کوملهها کشته میشدند.
شهدای ما را با بالگرد از خط میآوردند. یکی از عملیاتهایی که خیلی شهید دادیم، والفجر شش بود. ما رفته بودیم برای وداع با شهدا، اما برادرهای سپاه، ما را داخل محوطه راه ندادند. دور تا دور را توری کشیده بودند و ما پشت آن بودیم. وقتی اعتراض کردیم، گفتند:
- شما خواهرها سر و صدا و شلوغ میکنید، نمیگذارید ما کار تخلیهی شهدا را انجام بدهیم.
به هر حال پشت توری ایستادیم، بالگردها مینشستند و برادرها یکی یکی پیکرهای شهدا را با لباسهای تکّه پارهشان بیرون میآوردند. ما از همان پشت توری خودمان را میزدیم و گریه میکردیم. چون بعضیهاشان شناسایی نشده بودند، آنها را به سردخانهی بیمارستان انتقال میدادند تا شناسایی شوند و بعد به شهرستانهایشان میفرستادند.
انتهای پیام/