به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، اضطراب و دلهره هوشنگ را رها نمی کرد! می گفت : می دونم نمی شه. می دونم قبول نمی کنن؛ با این شغلی که من دارم کسی به من دختر نمی ده. گفتیم توکل کن به خدا. آقا محمد مثل بقیه فکر نمی کنه. شب که رفتیم خانه شان روبه محمد کردم و گفتم: کسی که قبلاً درباره اش صحبت کرده بودم همین آقا هوشنگ خودمونه. همونی که توی کارگاه پادویی کار می کنه. محمد گفت: هر کی می خواد باشه؛ فقط ایمان داشته باشه، خاطر خواه زن و بچه ش هم باشه، برامون کافیه.