به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، انگار برگشته به عید ۳۸ سال قبل و شده همان جوان ۱۷، ۱۸ سالهای که تانکها را به هماوردی میطلبید. انگار خون جدیدی دویده در رگهایش. برای سرکشی از این پایگاه و آن پایگاه، شب و نیمهشب که در کوچه و خیابانهای محله قدم میزند، انگار پرتاب میشود به شبهای عملیات در بیابانهای خوزستان.
نگاه نکن این روزها بهجای آرپیجی، عصا در دست میگیرد و این مفصلهای مصنوعی است که مرکب راهوارش شده. نگاه نکن سرش با پادرمیانی لشکر قرصهاست که با یادگار فتحالمبین کنار میآید. نگاه نکن هوای سینهاش هنوز با گازهای سوغاتی صدام در کربلای ۵ و فاو و حلبچه، غبارآلود و مسموم است. نگاه نکن... پایش بیافتد، با همین جسم رنجور پیش از همه در میدان حاضربهیراق است.
باور نداری؟ این روزها که خیمه سنگین هجوم یک ویروس ناخوانده به شهر و دیارمان، فوجفوج نیروهای خودی را زمینگیر کرده، کافی است سری به محله «سبلان» در شرق تهران بزنی تا ببینی فرمانده چطور در خط مقدم دفاع از سلامت هممحلهایهایش ایستاده و با هدایت یک عملیات همهجانبه، تلاش میکند چتر آرامش را بر سر محله بگستراند. «علی ریوندی»، جانباز سرافراز ۵۵ ساله، معتقد است حالا که برخلاف ۴۰ سال قبل، جنگ تا دم در خانههایمان آمده، باید با توانمندسازی مردم، هر خانه را به یک سنگر تبدیل کنیم.
روز جانباز، بهانه مبارکی بود برای دیدار با کهنهسربازی که در روزهای پایانی سال ۱۳۹۸ و آغاز سال ۱۳۹۹، به یکی از چهرههای برجسته جهاد مردمی مبارزه با کرونا تبدیل شد.
در بخش نخست این گفتوگو، با روایتهای جانباز ریوندی از جنگ دیروز و امروز و خاطرات تلخ و شیرینش از یک عمر جهاد همراه میشویم.
با ویروس هم میشود جنگ راه انداخت؟
این روزها خیلیها با زنده کردن عکسهای زیرخاکی و گریز زدن به خاطرات ناب ۳۰، ۴۰ سال قبل، اسفند ۱۳۹۸ و فروردین ۱۳۹۹ را به روزهای روشن و پرافتخار دوران دفاع مقدس پیوند زدند و جهاد همهجانبه در دفاع از سلامت ایرانیان را یادآور حماسه فراموشنشدنی مردم ایران در دفاع از مرزهای وطن در مقابل دشمن متجاوز دانستند.
گپوگفت ما با «علی ریوندی» هم از همین فراز دلنشین شروع میشود. کنجکاوم بدانم حالوهوای این روزهای جامعه، او را هم هوایی کرده با زندهکردن یاد سالهای جبهه و حماسه؟ میپرسم و میگوید: «جنگ دو حالت دارد؛ یکی جنگ فیزیکی که شامل درگیری و رویارویی فیزیکی نیروهای نظامی دو طرف است و معمولاً در چند منطقه مشخص اتفاق میافتد. جنگ دیگر، جنگ بیولوژیک است که فراتر عمل میکند و بهجای اینکه در مرزهای جغرافیایی با کشورهای دیگر اتفاق بیفتد، انسانها را در شهر و محلههای خودشان درگیر میکند. از نگاه من، هیچ تفاوتی میان این دو جنگ نیست. همین ویروس کرونا، یک حالت تهاجمی در کشور ما داشتهاست و ما باید در مقابل آن از خودمان دفاع کنیم.
ببینید، یک روز مجبور بودیم برای دفاع از کشورمان، از خانه و زندگیمان دور شویم، لب مرزها برویم و در مقابل دشمن بایستیم. امروز همان جبهه جنگ ایجاد شده، اما در داخل شهرها و در خانههایمان. من اگر الان در محله خودم دارم برای مبارزه با کرونا فعالیت میکنم تا مردمم در سلامت باشند، انگار لب مرز در خوزستان یا قصر شیرین یا سیستانوبلوچستان دارم میجنگم. به همین دلیل است که امروز در مقابل دوستانی که از سر دلسوزی و با یادآوری وضعیت جسمیام، سفارش میکنند وارد کارهای عملیاتی در مبارزه با کرونا نشوم، استدلال دارم. جنگ، جنگ است. اگر قرار باشد در چنین شرایط حساسی، افرادی که مسئولیت دارند یا امکان فعالیت برایشان وجود دارد، آنها هم کنار بکشند، مطمئن باشید شکست میخوریم؛ حتی از یک ویروس؛ بنابراین در این وضعیت خاص، مثل دوران دفاع مقدس، ما تکلیف خودمان میدانیم کاری که از دستمان برمیآید را انجام دهیم.
تا قبل از ماجرای شیوع کرونا، من به دلیل شرایط جسمانیام، شاید روزها از ساعت ۱۱، ۱۲ از خانه بیرون میرفتم و ساعت سه، چهار بعدازظهر هم برمیگشتم. اما از وقتی فعالیتهایمان برای مبارزه با کرونا شروع شده، هر وقت لازم باشد، روزها ساعت هشت، ۹ صبح از خانه بیرون میزنم و اگر هشت، ۹ شب هم برگردم، دوباره ساعت ۱۱، ۱۲ شب کارمان در بخش گندزدایی شروع میشود و بعضاً تا حدود سه، چهار نیمهشب هم طول میکشد.»
اولین عیدی جبهه را تانک عراقی به من داد!
این روزها انگار دست یک نفر روی دکمه بازگشت به عقب خورده و «گذشته» دارد مثل فیلمی برای علی آقا تکرار میشود. اینطور است که وسط سال نو، دلش میرود تا شوش دانیال و سالی که وسط عملیات تحویل شد: «عید سال ۶۱ وارد عملیات فتحالمبین شدیم. دم غروب بود که فرمانده گردان احضارم کرد. یک کالیبر ۷۵ راه بچهها را بستهبود و نمیگذاشت حرکت کنند. آن موقع من آرپیجیزن بودم. گفتند بیا و کارش را بساز.
یادم میآید در یک لحظه، هم من او را زدم هم او مرا. جراحت سنگینی روی سرم ایجاد شد. آمبولانسی در کار نبود. با همراهی یکی از بچهها پیاده به طرف بیمارستان صحرایی حرکت کردیم. اما در میانه راه، تیر به شاهرگ او خورد و ورق برگشت. شاهرگش را بستم و مجبور شدم با وجود خونریزی شدید سرم، او را روی کولم بیندازم و مسافت زیادی حمل کنم! وقتی به نزدیکی بیمارستان صحرایی رسیدیم، دیگر بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، فهمیدم چشمهایم نمیبیند...»
ماجرا جدیتری از آنی بود که رزمنده ۱۷، ۱۸ ساله آن روزها تصور میکرد. تانک عراقی یادگاری در سرش جا گذاشت که تا همین امروز با اوست: «به بیمارستانی در تهران منتقل شدم. گلوله، یک طرف کلاهم را بردهبود و آسیب شدیدی به سرم وارد کردهبود طوری که هنوز هم قسمتی از جمجمهام بهاندازه دو، سه سانت از طرفین، خالی است و استخوان ندارد! این قبیل آسیبها با استفاده از پروتز قابل درمان است، اما در سال ۱۳۶۱ چنین امکاناتی در ایران وجود نداشت. بعد از یک هفته، عمل جراحی روی سرم انجام شد و به لطف خدا بیناییام برگشت. اما پزشکم گفت غشای روی مغز دچار آسیبدیدگی شده است.
باید شش ماه بگذرد تا این آسیبدیدگی ترمیم شود و بتوانم فعالیتهایم را شروع کنم. پیشبینی آنها این بود که با توجه به آسیب شدیدی که به مغزم وارد شده، بخش زیادی از کارکرد مغز مختل میشود و تا مدتها نمیتوانم راه بروم. سه ماه اول، خیلی سخت گذشت. هم زمینگیر بودم و هم مدام دچار تشنجهای شدید میشدم. اما من در آن دوره استراحت مطلق، دو تا کار انجام دادم. اول اینکه دوباره شروع به درس خواندن کردم؛ و دوم اینکه، بعد از سه ماه، برگشتم جبهه!
موقعی که پزشک معالجم متوجه شد درسهای سال سوم دبیرستان آن هم رشته ریاضی را در همین شرایط خوانده و قبول هم شدهام، به مغزم اشاره کرد و با ناباوری پرسید: «مگر کار هم میکند؟!» با خنده گفتم: بله، به لطف خدا. دکتر وقتی فهمید دوباره به جبهه برگشتهام، حیرت کرد. اما به لطف خدا این معجزه اتفاق افتادهبود. البته سردردهای بسیار شدید، همراه همیشگی من در آن سالها و تمام سالهای بعد از آن بود، اما هرطور بود، با آن میساختم. ماجرای من و جبهه تا پایان جنگ ادامه داشت. در سه سال اول، شش مجروحیت شدید داشتم، اما هر بار کمی حالم بهتر میشد، دوباره برمیگشتم منطقه...»
تلخ و فراموشنشدنی، مثل بمب شیمیایی
منتظرم جریان روایتهای جبهه و جنگ زودتر برسد به جایی که بیشترین مشابهت را به این روزها دارد؛ به آنجایی که جنایت صدام حتی گریبان نَفَسها را هم گرفت، به بمبارانهای شیمیایی و ماسک و... یکی از ویژگیهایی که حضور جانباز ریوندی در میدان مبارزه با کرونا را خاصتر کرده هم، جراحت شیمیایی اوست: «در منطقه «مومی ۱» وقتی شیمیایی زدند، در اثر استنشاق گازی که منتشر شدهبود، پای سنگر افتادم. اگر حاج قاسم یاسینی به دادم نرسیده بود، همهچیز تمام شدهبود. او در یک لحظه محکم جفتپا روی سینهام پرید تا دوباره نفسم برگشت!»
ته گلوی علی آقا انگار تلخ میشود از یادآوری خاطره گس آن لحظات غبارآلود. مکثی میکند و میگوید: «در کربلای ۴ خیلی به ما سخت گذشت، اما کربلای ۵ یکی از شاهکارهای دوران دفاع مقدس بود. اما اتفاق تلخ آن عملیات، استفاده دشمن از سلاح شیمایی بود. با تانکهایشان منطقه را با سلاح شیمیایی شخم زدند و تعداد زیادی از بچهها را آلوده کردند.»
با تعجب گوش که نه، فقط نگاه میکنم. همه تصوراتم از بمباران شیمیایی به هم ریختهاست. مثل خیلیها، گمان من هم این بوده که بمباران شیمیایی فقط توسط هواپیماهای دشمن انجام میشده. کهنهسرباز داستان ما انگار تعجب و سئوالم را از نگاهم خوانده که میگوید: «عراق نهفقط با هواپیما، بلکه با تانک و توپخانه هم سلاح شیمیایی علیه ما به کار گرفت. آنها بمبهای شیمیایی مثل بمب فسفری را در حجم کوچکتری در تانک و توپخانه ۱۳۰، توپخانه ۱۵۵ و حتی توپخانه ۱۲۲ جاسازی کردهبودند و بهصورت زمینی هم مناطق ما را هدف قرار میدادند. ما قبل از عملیات والفجر ۱۰ در حلبچه، در عملیاتهای کربلای ۵، کربلای ۸ و والفجر ۸ هم بهشدت زیر آتشباران شیمیایی توپخانه عراقیها بودیم. آنها میدانستند اگر هواپیماهایشان را برای بمباران شیمیایی اعزام کنند، امکان هدف قرار گرفتنشان توسط نیروهای ایرانی زیاد است، بنابراین سلاح شیمیایی را به سمتی بردند که حتی توپخانههایشان هم بتوانند آن را شلیک کنند. من هم در چند مرحله و در عملیاتهای کربلای ۵، کربلای ۸، والفجر ۸ و والفجر ۱۰ در معرض آثار سلاحهای شیمیایی قرار گرفتم، هرچند این جراحت آنقدرها هم شدید نیست.»
صحبتهای بعدی جانباز ریوندی، اما با این تواضعش سازگار نیست: «پسر بزرگم را در ۱۰ روز اول به دنیا آمدنش، در بیمارستان نگهداشتند و تحویلمان ندادند. میگفتند باید یک سری آزمایشات در زمینه آسیبهای شیمیایی روی او انجام شود. پسرم متولد سال ۹۲ است، یعنی ۲۶ سال بعد از آخرین مورد شیمیایی من به دنیا آمد، اما این احتمال وجود داشت که آثار شیمیایی بعد از اینهمه سال، در بدن او هم وجود داشتهباشد...»
«حلبچه»؛ زخمی که تا ابد تازه است
نمیشود از جنگ و شیمیایی گفت، اما از حلبچه حرف نزد. مسیر صحبتهای قهرمان داستان ما هم ناخودآگاه به رنجهای مردم این دیار کشیده میشود: «من از ساعت اولی که عراق، حلبچه را بمباران شیمیایی کرد، آنجا بودم. ما قرار بود دم غروب، مردم حلبچه را به سمت ارتفاعات «بیزِل»، در مرز ایران و عراق هدایت کنیم. بعد از خروج از حلبچه، وارد روستای «عِنَب» شدم. بدترین کشتار شیمیایی در این روستا انجام شد. آن عکسهای دلخراشی که دیدهاید؛ مادری که همراه فرزند در آغوشش در اثر بمباران شیمیایی به شهادت رسیدهاند و...، من همه آنها را به چشم دیدم. آن ۲۴ ساعتی که از حلبچه حرکت کردم تا برسم به خط خودمان، اتفاقات عجیب و تلخی دیدم. مردم مظلوم آن منطقه که برای موفقیت ما در عملیات همهجور همکاری با ما کردهبودند، به سختی از آن ارتفاعات بالا آمدند تا بتوانند از دست عراقیها نجات پیدا کنند. شب سختی بود. بچههای کوچک شش هفت ساله مجبور بودند بچههای دیگر را کول بگیرند. به ما سخت گذشت، چه برسد به آن زن و بچهها. هنوز هم پیش خودم میگویم کاش برای کمکرسانی به آنها بیشتر آماده میبودیم. ما احتمال میدادیم عراق برای انتقام از مردم حلبچه، آن منطقه را بمباران شیمیایی کند. اما متاسفانه امکاناتمان برای امدادرسانی به آنها کم بود.»
این روزها که بحث کمبود ماسک، ژل ضدعفونیکننده و... نقل محافل است، آن خاطره تلخ مدام برای علی آقا تکرار میشود؛ خاطره کمبود «آتروپین» و حتی آب و غذا: «آتروپین، یکی از پادزهرهای مسمومیت شیمیایی است که وقتی تزریق میشود، مثل یک مسکّن به کسانی که دچار تنگی نفس شدهاند، کمک میکند. به هر کدام از نیروها پنج عدد آتروپین داده شدهبود تا در صورت بمباران شیمیایی به خودشان تزریق کنند، اما من شاهد بودم بسیاری از بچهها حتی یکی از آن آتروپینهایی که در اختیار داشتند را برای خودشان استفاده نکردند و آنها را برای کمک به مردم آسیبدیده حلبچه استفاده کردند. من ۱۰، ۱۵ عدد آتروپین همراه داشتم و هنوز هم افسوس میخورم چرا در آن موقعیت سخت، تعداد بیشتری آتروپین نداشتم و نتوانستم به تعداد بیشتری از آن مردم مظلوم کمک کنم. در برنامهریزیهای قبل از عملیات مقرر شدهبود در منطقه حلبچه یکسری ایستگاهها زدهشود و مواردی مثل همین آتروپین و آب و مواد خوراکی در دسترس مردم قرار بگیرد. اما شرایط غیرقابل پیشبینی جنگ باعث شد کارها طبق برنامه پیش نرود...»
وقتی سهلانگاری، جنگ و صلح نمیشناسد
«برخلاف آنچه در بعضی فیلمها نشان داده میشود، ما لباس محافظ شیمیایی را زیر لباس رزم میپوشیدیم. دلیلش این است که اگر لباس به جایی مثل سیمخاردار گرفت و پاره شد، این لباس رویی باشد که صدمه ببیند نه لباس محافظ شیمیایی؛ و هیچکس نمیداند چقدر سخت است که بادگیر محافظ شیمیایی را به تن کنی، لباس رزم را رویش بپوشی، ماسک بزنی، پوتین پایت کنی، اسلحه دست بگیری و در بیابان و زیر تیغ آفتاب و در حرارت ۶۰، ۷۰ درجه بدوی و در حالی که در تیررس دشمن هستی، به سمت او تیراندازی کنی...»
جانباز ریوندی در این حال نمیماند و فوری پل میزند به امروز و رزمندگانش: «حالا امروز دوباره این شرایط، تکرار شده. حالا بیمارستانها تبدیل به میدان جنگ شده و پزشکان و پرستاران ما دارند با مجهز شدن به لباسهای محافظ و ماسک، به جنگ ویروسی که سلامت هموطنانمان را هدف گرفته، میروند و جان آنها را نجات میدهند. کار این عزیزان هم بسیار ارزشمند و ستودنی است.»
صحبت از بیتوجهی بعضی افراد به توصیههای کارشناسان برای ماندن در خانه و سهلانگاریشان در حضور بدون وسایل ایمنی مثل ماسک و دستکش در فضاهای عمومی و دردسرهایشان برای کادر درمانی بیمارستانها که به میان میآید، علی آقا برمیگردد به سی و چند سال قبل و میگوید: «آن روزها در منطقه هم بعضی نیروها نکات ایمنی را رعایت نمیکردند و به همین خاطر بارها دیدهبودم بچهها مجبور شدهبودند ماسکشان را به دیگران بدهند و سلامتی خودشان به خطر بیفتد. این ماجرا به دلیل کمبود ماسک نبود. وقتی قضایای بمبارانهای شیمیایی، جدی شد، ما به بچههای خودمان تاکید میکردیم همیشه در ماموریتهای هرچند ساده هم ماسکهایشان را همراه داشتهباشند. اما با وجود سختگیری، باز هم بعضیها مراعات نمیکردند. کار به جایی رسید که برای جریمه نیروهایی که در این زمینه سهلانگاری میکردند، به آنها اجازه مرخصی نمیدادیم. همه این کارها برای این بود که در موقعیت خطر، غافلگیر نشوند و بدون ماسک نمانند و دیگران را هم به دردسر نیندازند. البته مواردی هم پیش میآمد که غیرقابلپیشبینی بود. مثلاً وسط معرکه جنگ، حوادثی اتفاق میافتاد که باعث میشد ماسک بعضیها آسیب ببیند. اینجا همان صحنههای فداکاری و ازخودگذشتگی پیش میآمد و بودند افرادی که خود را فدا میکردند و ماسکشان را به افراد دیگر میدادند تا آنها سلامت بمانند.»
گاهی همین دنیا پاداش میدهند
«از حدود ۱۴ سال قبل، ناراحتیهای جسمیام عود کرد و دردهای ناحیه سرم هم شدت گرفت. بعد از آن مدام گرفتار بیمارستان بودم. دیگر طوری شد که به مدت سه سال نمیتوانستم راه بروم. اصلاً مفاصلم کار نمیکرد. تا همین پنج شش ماه قبل، به دلیل اینکه ایمنی بدنم پایین بود، هر ماه دو روز در بیمارستان بستری میشدم. تمام زحمات من در آن سالها با همسرم بود. این خانم، خیلی زحمت کشیده برای من. یکدفعه دو نیمهشب تشنج میکردم و به کما میرفتم. ایشان از اتاق مرا کول میگرفت و تا دم در میبرد، سوار ماشین میکرد و به بیمارستان میرساند. بعد هم در بیمارستان مدام بالای سرم بود. فقط یکی از این دفعات، من ۹ ماه در بیمارستان بستری بودم. همین فشارها باعث شد همسرم به خاطر آسیبی که به کمرش وارد شدهبود، در دو نوبت به مدت چهار ماه در خانه بستری شود.
در همان سالهای سختی که من یا با ویلچر یا بهسختی با واکر تردد میکردم، اولین فرزندمان به دنیا آمد. در همان ایان برای زیارت به مشهد رفتیم. برادر بزرگم هماهنگیهایی انجا دادهبود که آنجا کسی باشد کمکمان کند و مرا با ویلچر به حرم ببرد. روز ۱۳ رجب، یکی از آقایان گفت: «برای نماز برویم حرم.« گفتم: اذیت میشوی. اصرار کرد و راضی شدم. بعد از نماز، میخواستم از همانجا سلامی بدهم و برگردیم هتل، اما آن آقا گفت: «نه حاجی! برویم زیارت.» گفتم: با ویلچر نمیشود. برای شما خیلی سخت میشود...، اما با اصرار مرا وارد حرم کرد و با همکاری مردم تا دم ضریح برد...»
علی آقا نمیگوید در آن خلوتِ طلبنکرده، چهها گذشت، اما جملاتی که در ادامه میگوید، به غایت شیرین است، به شیرینی اجابت: «طوری شد که من ۶ ماه بعد، روی پای خودم به حرم امام رضا (ع) رفتم! آن روز گفتم: آقا! میخواهم خدمت کنم... دو ماه بیشتر طول نکشید که کار خادمیام در حرم امام رضا (ع) درست شد. هیچکس باورش نمیشد من همانی هستم که چند وقت قبل او را با ویلچر به حرم آوردهبودند و حالا بهعنوان خادم افتخاری حرم دارم خدمت میکنم. تمام سالهایی که برای زیارت به مشهد رفتهام، یک طرف. آن یک ساعتی که بهعنوان خادم در حرم حضور دارم، یک طرف. اصلاً دنیای دیگری است. نه درد حالیام میشود و نه خستگی را متوجه میشوم. تمام حرم، عشق است و بس.
بعد از من، حاج خانم هم به این توفیق رسید. از وقتی درخواست داد، در عرض یک ماه، کارهای خادمیاش جور شد.» علی آقا با زبان بیزبانی میگوید این مزد زحمات حاج خانم برای ۲۰ سال همسری یک جانباز با انواع مجروحیتها بوده. او و همسرش، به لطف خدا حسابی خوشروزیاند و علاوه بر افتخار خادمی حرم رضوی، حالا خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) هم هستند: «من و حاج خانم تلاش کردیم افراد داوطلبی را بهعنوان خادم برای بستهبندی نذورات حرم حضرت عبدالعظیم (ع)، معرفی کنیم. جالب است بدانید این خانوادهها که تا همین یک ماه قبل، با عشق در خانههایشان به بستهبندی نذورات حرم میپرداختند، حالا دارند بهجایش ماسک میدوزند...»
وقتی محله برای شکست یک ویروس بسیج میشود
سر صحبت درباره فعالیتهای جهادی علی ریوندی و دوستانش برای مبارزه با کرونا در محله سبلان از همینجا باز میشود: «با آغاز شیوع کرونا، فعالیتهایمان را بهصورت خودجوش با رویکرد محلهمحوری شروع کردیم و برای این منظور، پایگاه بسیج مسجد حضرت ابوالفضل (ع) را فعال کردیم. علاوهبراین ما دو حسینیه بسیار فعال در محله داریم؛ حسینیه چهارده معصوم (ع) و حسینیه محبین امام حسین (ع). تصمیم گرفتیم یک حسینیه را برای سازماندهی فعالیت گندزدایی محله درنظر بگیریم و حسینیه دوم را هم برای کار تولید ماسک و ژل اختصاص دهیم. اگر هر دو این فعالیتها را در یک مکان متمرکز نکردیم، برای این بود که مثلاً آلودگی کلر وارد فضای تولید ماسک نشود.
فعالیت بعدی، ساماندهی نیروهای داوطلب بود. بچههای بسیج، خیران و حتی مردم عادی محله که تمایل به همکاری و مشارکت داشتند را در هر دو بخش شیفتبندی کردیم. مثلاً فرمانده بسیج ما یک فهرست تهیه کرده و افراد را در گروههای چند نفری برای عملیات شبانه گندزدایی تقسیمبندی میکند. افراد در شیفت خودشان به حسینیه چهارده معصوم (ع) میروند و با لباسها و وسایل موردنیاز، تجهیز میشوند و بر اساس نقشه محلهمان که برای همین کار تقسیمبندی شده، هر شب یک قسمت از محله را گندزدایی میکنند.
البته ما یک پایگاه سوم هم داریم. در سرای محله، که یک فضای سرپوشیده است و ضدعفونی هم شده، دو سه دستگاه پرساتو قرار دادهایم تا ماسکها را بعد از جمعآوری از خانه افراد داوطلب، خودمان هم در مرحله آخر ضدعفونی کنیم. بعد از بستهبندی ماسکها و ژلها، کار توزیع آنها را دم در منازل اهالی محله انجام میدهیم. تا امروز بیش از دو هزار بسته از این اقلام بهداشتی و ضدعفونیکننده در محله توزیع شده است.»
مبارزه با کرونا، میتواند تمرین برای مقابله با جنگهای بیولوژیک باشد
«ما یک فرهنگ در تولید ماسک ایجاد کردهایم. نگاه ما این بود که جنگ بیولوژیک در ایران، اجتنابناپذیر است؛ بنابراین به این نتیجه رسیدیم که مردم باید یاد بگیرند برای مواقع بحرانی، ماسک را در خانههایشان بدوزند.» جانباز ریوندی معطلمان نمیکند و با توضیحات بیشتر، مدل موردنظرشان را اینطور تشریح میکند: «ببینید، ما میتوانستیم در حسینیه محله ۵۰ تا چرخخیاطی بگذاریم و برنامهریزی کنیم که ۵۰ نفر همزمان کار کنند تا بهسرعت بتوانیم ۲۰ تا ۳۰ هزار ماسک بدوزیم و در محله توزیع کنیم. اما این کار را نکردیم. فقط دو چرخ در حسینیه قرار دادیم برای افرادی که در خانه امکان مشارکت ندارند و آنها را هم شیفتبندی کردیم. اول اینکه، با پرهیز از جمع کردن افراد در حسینیه، میخواستیم به سهم خودمان از شیوع ویروس کرونا جلوگیری کنیم.
اما دلیل مهمتر این بود که میخواستیم کار دوخت ماسک را داخل منازل ببریم. ما پارچهها را طبق الگو برش زدهایم و کشها را هم، اندازه کردهایم. ملاحظات مربوط به ضدعفونیکردن پارچهها قبل از دوخت را برای داوطلبان بیان میکنیم و روش دوخت را هم از طریق یک فیلم چند دقیقهای به آنها آموزش میدهیم. بهاینترتیب، حتی با یک چرخخیاطی معمولی که مادرهایمان در قدیم با آن کار میکردند، همه میتوانند در خانه این ماسک را بدوزند. وقتی یک خانم در خانه خودش این ماسکها را میدوزد، در درجه اول، خودش را در این پویش سهیم میداند؛ حتی اگر فقط بتواند ۱۰ عدد ماسک بدوزد. در درجه بعد، یاد میگیرد چطور از پارچههای معمولی خانهاش ماسک تولید کند و از این طریق، دست افراد سودجو را کوتاه کند؛ همان ناکَسانی که به مردم رحم ندارند و از پارچههای نامرغوب برای تولید ماسک استفاده میکنند و همین ماسکهای بیکیفیت را با قیمت ۳۰ هزار و حتی تا ۵۰ هزار تومان به مردم میفروشند.
ما امروز با شیوع ویروس کرونا روبهرو هستیم. فردا اگر بحران دیگری پیش بیاید، این خانوادهها حداقل دیگر مشکلی در زمینه تأمین ماسک ندارند، چون در ماجرای کرونا برای این کار تمرین کردهاند. به نظر من، مهمترین مسئله، ورود این فرهنگ به داخل خانههاست.»
ما با آلِ «غُر» میانهای نداریم!
صحبتهایمان به آخر رسیده که قهرمان داستانمان، برگ برندهاش را رو میکند. فکرش را هم نمیکنم در آن کاغذ بهظاهر کوچکی که از کیف دستیاش بیرون آورده، یک دنیا حرف باشد. دو روی کاغذ را نشانم میدهد و میگوید: «این فهرست داروهایی است که در یک شبانهروز باید مصرف کنم!» کلمات پاپس کشیدهاند و سکوت، میاندار شده. در مقابل سکوت من، یک برگ از جدیدترین نسخهاش را در دست میگیرد و پرده دیگری را کنار میزند: «این نسخه یکی از پزشکان معالج من است. در پیشفاکتوری که برای این نسخه به من دادهشده، نوشته: ۲۰ میلیون تومان! نسخههای دیگر هم شرایط بهتری ندارد؛ ۱۰ میلیون، هفت میلیون و شش میلیون تومان. البته توجه داشتهباشید که این نسخه فقط برای نیازهای دارویی دو ماه است...!»
نگاه من هنوز روی آن تکه کاغذ ثابت مانده، اما علی آقا از آن میگذرد و به دردی بزرگتر میرسد: «همه اینها یک طرف، گرفتاریهایی که ما برای تهیه این داروها با بعضی آقایان داریم هم یک طرف؛ آقایانی که نه دوران انقلاب را دیدهاند، نه دوران دفاع مقدس را و نه حتی دهه اول بعد از جنگ را. اما حالا دری به تخته خورده و شدهاند مدیر. بعضی از اینها وقتی یک جانباز برای گرفتن داروهایش به آنها مراجعه میکند، به او به چشم یک آدم طلبکار اضافی نگاه میکنند... همین جنس افراد هستند که امروز هم تا حرف از جهاد پزشکان و پرستاران در مبارزه با کرونا میشود، میگویند: «خب، حقوقش را میگیرند. امتیازاتشان هم که کم نیست. دیگر شهید هم که محسوب میشوند. چرا اینهمه بزرگشان میکنید؟!» حرفهای دیروزشان درباره رزمندگان و شهدای مدافع حرم را هم یادتان هست؟ میگفتند: «پول گرفتند رفتند سوریه.» و جالب این است که افرادی که در هر موقعیتی از این نیش و کنایهها فروگذار نمیکنند، هیچوقت هیچ کاری هم نمیکنند؛ چه جنگ باشد، چه سیل و زلزله و چه شیوع ویروس کرونا...»
جانباز ریوندی انگار بخواهد از هر قضاوتی پیشگیری کند، فوری دنبال حرفش را میگیرد و اضافه میکند: «اشتباه نشود. ما با آلِ «غُر»، میانهای نداریم؛ همانها که وقتی باید بیایی و کار کنی، تازه شروع میکنند به گفتن خواستهها و بیان گلایههایشان. ما در زمان جنگ هم از اینجور افراد داشتیم. امروز در شرایط شیوع ویروس کرونا، وقت عملیات و زمان کار کردن است. من آگاهانه در پایان صحبتهایم به مشکلات تأمین داروهای جانبازان اشاره کردم تا یادآوری کنم با وجود تمام مشکلات و گلایهها، ما پای کار هستیم و هیچوقت میدان را ترک نمیکنیم.».
اما صحبتهای پایانی علی ریوندی، جانباز سرافراز محله سبلان: «ما و خانوادههایمان که در این پویش، داوطلبانه پای کار مبارزه با کرونا آمدهایم، آرزو داریم بعد از گذر از این ابتلا، شرایطی فراهم شود که بتوانیم به دستبوسی آقا برویم.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900