یادداشت/ ساجده تقی زاده

به یاد شهید جانباز «غلامرضا درویشی»

تویی که سرفه‌های خس و خست در راه رو‌های اداره کل حفظ آثاردفاع مقدس فارس، انگیزه‌ی هر روز سر کار رفتن ما بود.
کد خبر: ۳۹۰۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۰ - 03April 2020

به یاد شهید جانباز «غلامرضا درویشی»گروه استان‌های دفاع‌پرس از شیراز - ساجده تقی زاده؛ مدیر مشارکت زنان اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس فارس در یادداشتی در خصوص جانبازان و به یاد شهیدجانباز دوران دفاع مقدس غلامرضا درویشی» پرداخته است که در ادامه می‌خوانید:

وقتی پیرمرد دختر هفت ساله اش را دفن می‌کرد به فکرش نمی رسید چندین سال بعد وقتی که دوباره این قبر نبش می شود جسم دختر همان طور تازه و دست نخورده در خاک مانده باشد.‌ وقتی او را با همان موها و صورت زیبا دید در دلش جرقه ای روشن شد که دختر او یک قدیس بوده است. تصمیم گرفت او را با خود ببرد و به اسقف نشان دهد تا وی هم تایید کند دخترش یک قدیسه است. جسد را در یک جعبه ویولون گذاشت و با خود برد وقتی به نتیجه نرسید سراغ اسقف دیگری رفت. از این شهر به آن شهر از این کلیسا به آن کلیسا از این‌ اسقف به آن اسقف....

۲۲ سال گذشت و یکبار او را در قطار‌ دیدم با جعبه ی ویولونی در دست و برق امیدی در چشم هایش. امید داشت این بار به نتیجه برسد و ثابت کند دخترش یک قدیس است و من آن لحظه در چشم های خستگی ناپذیر او قدیس واقعی را دیدم کسی که ۲۲سال است برای چیزی که به آن ایمان دارد از این‌شهر به آن شهر سفر میکند با پاهایی خستگی ناپذیر....

این قصه گابریل گارسیا مارکز بیش از هر چیز دیگر من را به یاد تو می اندازد. تویی که سرفه های خس و خست  در راه روهای اداره کل حفظ آثاردفاع مقدس فارس، انگیزه ی هر روز سر کار رفتن من است!

تویی که گوشهایت پر است از طعنه و چشمهایت از امید و قدمهایت از  استواری!

تو به من آموختی پیش و بیش از آنکه کسی به حرف تو ایمان بیاورد این خود تویی که باید به آن ایمانی داشت باشی!

وقتی با تو روبرو شدم خیلی جوانتر از خودم یافتمت! پرتوان تر و پرانگیزه تر و البته کامیاب تر!

عروج شهید جانباز حاج غلامرضادرویشی چند روز بعد که این جمله‌ را روی تابلوی اعلانات اداره دیدم به قطع یقین داشتم تشابه اسمی است و تو را سرحال تر از آن میدانستم که...

اما آن ها که تو را می شناختند از قصه ی ریه و دست و چشم ‌و پای بهشت دیده ات شنیده بودند مثل من فکر نمی کردند!

انگار فقط جعبه ی ویالونی که دستت بود تو را روی پا نگاه می داشت!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها