به گزارش دفاع پرس، جانباز سرافراز حاج حسین فراهانی در یک گفتگوی صمیمی، به بیان برخی از خاطرات خود از دوران حضورشان در جبهه پرداختند. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات جذاب و خواندنی ایشان است.
تا زمانی که جنگ باشد جبهه می روم
حدود پانزده شانزده سال داشتم، اوایل دبیرستان بودم که طرح لبیک امام خمینی(ره) را اعلام کردند. آنقدر حرف امام برایم مهم بود که وقتی شنیدم سریعا تصمیم گرفتم به جبهه بروم. مادرم وقتی فهمید نه تنها مانعم نشد، بلکه تشویقم کرد.
چون سنم کم بود مرا به جبهه نمی بردند، می خواستم هرطوری شده به جبهه بروم، حتی با دستکاری شناسنامه! اما فایده نداشت نه بسیج قبول کرد و نه سپاه. می گفتند سن و سالت کم است. در آخر مجبور شدم از طریق جهاد اقدام کنم. چون جهاد آن موقع خیلی روی سن و سال حساس نبودند. اینطور بود که موفق شدم به جبهه بروم.
حدود هفده سال بیشتر نداشتم که خانواده ام به من پیشنهاد ازدواج دادند و برایم خواستگاری رفتند و هم همان موقع ازدواج کردم. موقع خواستگاری هم گفتم:«من تا زمانی که جنگ باشد جبهه می روم» و تا زمانی که بچه هم داشتم به جبهه رفتنم ادامه دادم.
رفقایی که عزمشان را بر جبهه رفتم جزم کرده بودند
من و شهید احمد غلامی و حسین خان بابایی قبل از رفتن به جبهه با هم دوست بودیم. یادم هستم یک روز که باران شدیدی می بارید، با حسین خان بابایی توی محله ایستاده بودیم که احمد غلامی آمد پیشمان و پیشنهاد داد بریم جبهه. به او گفتم:«امروز چهاردمه و فقط روزهای هیجدهم بچه ها را به جبهه اعزام می کنند!» گفت:«اشکال نداره ما نیت می کنیم، شاید جور شد و رفتیم» ما هم موافقت کردیم.
قبل از ظهر بود. راهی منزل شدیم. وسایلمان را جمع کردیم و به سمت سپاه راه افتادیم. وقتی رسیدیم و گفتیم که می خواهیم به جبهه برویم، با تعجب گفتند:«امروز که اعزام به جبهه نداریم! باید تا هجدهم صبر کنید.» گفتیم که ما همین امروز می خواهیم به جبهه برویم. ناگهان یکی از برادران پاسدار گفت:«یکی از پایگاه های بسیج امروز تعدادی از رزمنده ها را به جبهه اعزام می کند.» آدرسش را گرفتیم و عازم آنجا شدیم.
وقتی رسیدیم خودمان را به فرمانده رساندیم و خواسته مان را برایش مطرح کردیم. اولش قبول نمی کرد اما با اصرار زیاد ما تسلیم شد. گفت:«اعزام ساعت 4 بعد از ظهر است. بروید خانه و برای همان موقع بیایید.» گفتیم:«ما هیچ جا نمی رویم. همین جا می مانیم تا اعزام شویم.» وقتی دید حریف ما نمی شود گفت:«بروید مقدمات استقبال و بدرقه رزمنده ها به جبهه را فراهم کنید.»
رفتیم مشغول نظافت شدیم و بساط اسفند و مراسم را فراهم کردیم. کمی بعد وقتی یکی از مسئولین بسیج ما را دید و متوجه ماجرای ما شد، گفت:«شما نمی توانید به جبهه اعزام شوید. وقتی این خبر را شنیدیم، گفتیم:«ما از فرمانده اجازه گرفتیم.» گفت:«فعلا ایشان نیستند و شما نمی توانید بیایید.» سریعا آدرس منزل فرمانده را گرفتیم و رفتیم منزلش. خلاصه بعد از کلی تلاش و دوندگی توانستیم مجوز اعزاممان را بگیریم و آن روز به جبهه اعزام شدیم.
من برای رسیدن به اینجا پا روی شهدا گذاشتم!
خاطرم هست وقتی می خواستیم به جبهه اعزام شویم مادر حسین خان بابایی دست او را گرفت و در دست من گذاشت و گفت:«پسرم را به تو می سپارم؛ مواظبش باش.» گفتم:«من خودم دستم در دست خداست؛ توکل به خدا.»
در عملیات کربلای 4 بودیم.عملیات به دلایلی شکست خورده بود و تعداد زیادی شهید داده بودیم. حسین خان بابایی آن موقع تک تیرانداز شده بود. در بحبوحه عملیات حسین جلوی منطقه مشغول تیراندازی بود. از بس تیراندازی کرده بوده و سرو صدا در گوشش رفته بود، دیگر صدای کسی را نمی شنید!
هر طور شده خودم را به او رساندم. دستش را گرفتم. خواستم با خودم برگردانمش اما قبول نکرد. گفتم:«عملیات شکست خورده خیلی شهید دادیم، دیگر فایده ندارد!» گفت:«من برای رسیدن به اینجا پا روی شهدا گذاشتم؛ دیگر نمی توانم برگردم و دوباره روی پیکرشان پا بگذارم. اینقدر می مانم تا بتوانم کاری انجام دهم یا شهید شوم.» آنقدر به او اصرار کردم تا راضی شد برگردد.
در مسیر از کانالی که بر می گشتیم به یک دو راهی رسیدم. نمی دانستیم از کدام راه برویم تا به نیروهای خودی برسیم. همین جام بود که صدای انفجاری مهیبی شنیدیم و دیگر چیزی نفهمیدیم!
وقتی چشممان را باز کردیم خودمان را در بیمارستان اندیمشک دیدیم. ما را به تخت بسته بودند. گفتیم:«ما را باز کنید!» گفتند:«نمی شود موج انفجار شما را گرفته. هر لحظه ممکن است موجی شوید.» ظاهرا به خاطر خمپاره ای که کنارمان اصابت کرده بود، مجروح شدیم.
ساندویچ را به حنجره بریده اش فشار می داد!
بعد از عملیات محرم بود. من به عنوان آر پی جی زن از گردان اعزام شدم. یک پیر مرد هم همراه ما بود که به عنوان تدارکات آمده بود، اما به خاطر سن و سالش نمی توانست امورات تدارکات را درست بگرداند. به همین خاطر با دستور فرمانده جایم را با او عوض کنم. یعنی من مسئول تدارکات شدم و او که ظاهرا با آرپی جی آشنا بود، مسئولیت آن را گرفت.
نزدیکی های خط مقدم بودیم که برای استراحت و خوردن غذا توقف کردیم. پیرمرد پشت یک خاکریز ایستاده بود و آن طرف خاکریز را نگاه می کرد. من هم مشغول تقسیم کردن غذا بین رزمنده ها بودم. غذایمان ساندویچ بود. فرمانده گفت:«وقتی ساندویچ آن پیرمرد را دادی، بهش بگو خیلی سرش را بالا نگیرد خطرناک است.» وقتی به پیرمرد رسیدم و ساندویچش را دادم، پیغام فرمانده را به او رساندم.
چند قدم بیشتر از او دور نشده بودم. هنوز چیز زیادی از ساندویچش را نخورده بود، که ناگهان دیدم سرش پرید! صحنه خیلی وحشتناکی بود! هنوز ساندویچ در دستش بود و آن را به گلوی آغشته به خونش فشار می داد! بعد از آن صحنه تا چند وقت اعصابم ناراحت بود.
منبع:جام