خاطرات «کرامت یوسفی» از دوران دفاع مقدس؛

شهدای خاکریزهای اسرائیلی

دکتر «کرامت یوسفی» می‌گوید: صحنه‌های دردناکی بود، یک افسر کنار من نشسته بود، از بچه‌های تیپ زرهی که فقط گریه می‌کرد و می‌گفت: دوستان همه رفتند. آخر چرا من زنده ماندم. بچه‌ها در خاکریز‌های مثلثی عراقی‌ها گیر افتاده بودند، این خاکریز‌ها نشأت گرفته از تفکر اسرائیلی‌ها بود.
کد خبر: ۳۹۱۰۲۲
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۹:۳۲ - 08April 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان، دکتر «کرامت یوسفی» فوق تخصص جراحی ترمیمی از جمله پزشکانی است که از روزهای آغاز جنگ تحمیلی در جبهه حضور یافته و در کنار سایر همکاران خود به مداوای مجروحین جنگ همت کرده است. او اینک کتاب جراحی در خاکریز برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس را به چاپ رسانده است. 

در ادامه خاطراتی از پزشک دوران دفاع مقدس «کرامت یوسفی» در عملیات رمضان را مرور می کنیم:

در عملیات رمضان، بمباران شدید و تعداد شهدا زیاد بود. این عملیات 11 ـ 10 روز طول کشید. قرار بود تیپ یک و تیپ سه از لشکر 92 زرهی خوزستان به صورت گاز انبری به هم برسند و تیپ دو زرهی از وسط عمل کند. متأسفانه به علت لو رفتن عملیات، عراقی ها مانع به هم رسیدن تیپ یک و سه شدند و تیپ دو زرهی گیر افتاد و این ها در باتلاقی که عراقی‌ها درست کردند، گرفتار شدند.

صحنه های دردناکی بود. تعداد کمی مجروح از بچه های زرهی آوردند. یک افسر کنار من نشسته بود، از بچه های تیپ زرهی که فقط گریه می کرد و می گفت: دکتر برای چی من ماندم. دوستان همه رفتند. آخر چرا من زنده ماندم. بچه ها در خاکریزهای مثلثی عراقی ها گیر افتاده بودند. این خاکریزها نشأت گرفته از تفکر اسرائیلی ها بود. اوضاعی بود که ما نمی فهمیدیم کی وقت شام و کی وقت ناهار است.

دائم در اتاق عمل بودیم. مجروحین لت و پار شده می آوردند. از ام الرصاص تا نزدیک بصره، مجروحین و شهدای ما پراکنده بودند. روزها باید زخمی ها را جمع می کردند و برای ما می آوردند. یک روز یک مجروح برای من آوردند که پسر جوانی بود. 48 ساعت از مجروحیت او گذشته و در کما بود. صورت او دیده نمی شد. او را مداوا کردیم وقتی بهتر شد از او پرسیدم چطور شد؟ گفت: فقط می دانم تیر به صورتم خورد و من گیج شده و افتادم.

در واقع این نوجوان 15 ساله تیر به صورتش خورده و دچار موج انفجار شده بود. در جا افتاده بود روی زمین و چون زمین خیس و گلی بود، صورتش با خون و گل در هم آمیخته بود. انگار روی صورت او یک ماسک گِلی و خونی گذاشته بودند. فقط دو تا سوراخ دماغش باز بود که توانسته بود، نفس بکشد.

لب‌ها، صورت و چشم ها همه مثل یک مجسمه گِلی بود. من با چندین لیتر سِرم او را شستم تا زخم ها دیده شدند. از راننده ای که او را آورده بود، پرسیدم چطور این مجروح را پیدا کردید؟ گفت: داشتیم رد می شدیم دیدیم جنازه ای افتاده، وقتی جلوتر رفتیم، متوجه شدیم زنده است و نفس می کشد. او را برداشتیم و آوردیم بیمارستان، البته فقط مجروحین را به بیمارستان می آوردند و شهدا را به جای دیگری می بردند.

برگرفته از کتاب «جراحی در خاکریز»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها