بُرشی از کتاب «من و عباس بابایی»؛

نگاه شهید بابایی به حجاب و بهترین تفریح روزهای جمعه

در بخشی از کتاب «من و عباس بابایی» خاطرات زیبایی از نوع نگاه شهید بابایی به مسئله حجاب و بهترین تفریح این شهید دوران دفاع مقدس نقل شده است.
کد خبر: ۳۹۲۹۳۵
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۵:۰۰ - 25April 2020

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

عمه‌ی عباس در قبرستان قزوین دفن است؛ روبروی شهدا، آن دست خیابان، دقیقا کنار امامزاده شازده حسین. شب‌های جمعه که از قزوین رد می‌شدیم، عباس می‌گفت: «یه دقیقه این‌جا وایسا، بریم سر خاک.»

داشتیم می‌رفتیم سر خاک عمه‌ی عباس، دو، سه تا از این زن‌های بی‌حجاب آنجا بودند. عباس گفت: «بابا! بیچاره مرده‌ی اینا الان از تو قبر می‌گد: «آقا نمی‌خوام با این وضع بیاین سر خاک من! با این وضع اگه بخواین بیاین، من اینجا، این پایین زجر می‌کشم. برا چی آخه با این ریخت میاین پیش من؟ نمی‌خوام بیاین!»

پرسیدم: «مگه اون حالیشه حالیش میشه؟ گفت: «از من و تو بهتر حالیش میشه، چی میگی تو!» گفتم: «مرده میفهمه؟» گفت: «آره، میفهمه. اینا با این سر و وضع میان بالا سر این فاتحه می خوانند، اون می خواد نخوانند این فاتحه را.»

می آمدیم توی شهر، امکان نداشت سرش را بلند کند؛ که مبادا چشمش به یک نامحرم بیفتد. حتی به دیوار هم نگاه نمی کرد. می گفت: «این همه ثواب جمع می کنی، آمدی تو شهر، الکی خرج نکن.»

برخورد بابایی 

خواهر من خارج از کشور زندگی می کنند. یک بار به عنوان سوغات از اسپانیا دو تا عروسک رقاصه برای ما آورد. ما یکی را گذاشتیم این طرف اتاق، یکی را هم آن طرف اتاق.

عباس که آمد خانه‌ی ما، تا نشست، برگشت به من گفت: «شماها خجالت نمی کشید؟!» خانمم گفت: «برای چی عباس آقا؟» گفت: «من با شما نیستم که، با این دنگولم!»

من گفتم: «برای چی باید خجالت بکشیم؟!» گفت: «این رقاصه‌ها چی‌ان گذاشتی اینجا؟» گفتم: «کدوم رقاصه‌ها؟ اینا عروسکه!» گفت: «خب همین عروسک‌ها! خجالت نمی کشی دو تا زن و مرد رقاص گذاشتی اینجا؟» گفتم: «خب بگو برادرم چرا متلک میگی؟» گفت: «نه، یعنی تو خودت اونقدر نباید بفهمی که این چیزا تو خانه‌ات نباشد؟» گفتم: «بابا! این سوغاتیه خواهرمون آورده. دیدیم قشنگه، گذاشتیم این‌جا» گفت: «حالا هرچی.» خانمم عروسک‌ها را برداشت و گذاشت داخل یک پاکت انداخت بالای کمد.

بهترین تفریح عباس، روزهای جمعه، برنامه «صبح جمعه باشما» بود. غش می‌کرد از خنده. منطقه که بودیم، من دلم خوش بود که صبح جمعه با شما را بگیرم، عباس گوش کند. این نیم ساعت، یک ساعتی که رادیو، صبح جمعه با شما را پخش می‌کرد، اینقدر می‌خندید که خودش را می‌زد. بهترین تفریح عباس بود.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار