به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «محسن نوری مقدم» از رزمندگان و آزادگان جنگ تحمیلی است که سالهای متمادی از عمرش را در اردوگاه رژیم بعث گذرانده است، کتاب «خیبریها» که به کوشش «افسانه صادقی» تدوین یافته است برای ثبت این خاطرات دوران دفاع مقدس است، متنی که در ادامه میخوانید بخشی از این کتاب است که به نحوه اسارات «نوری مقدم» اختصاص دارد.
زندگی در خاک دشمن
«وقتی به عقب برگشتیم تا سوار قایق ها شویم، دیدیم تمام قایقها هم به عقب برگشته بودند تا نیروهای جدید را به خط بیاورند. تقریبا نزدیک ظهر شده بود و بچهها مشغول مقاومت بودند. عراقیها هم همچنان در حال پیشروی تا ساحل هورالعظیم بودند. در این فاصله مقاومتی از هیچ یک از یگانها صورت نگرفته بود. عراقیها با هلیکوپتر، نیروهای زرهی خود را به لب ساحل میرسانیدند و از طرفی هم نیروهای ما را از بالا با هلیکوپتر مورد هدف گلوله قرار میدادند. خیلی از بچهها در این فاصله به شهادت رسیدند. ما همچنان تا نزدیکیهای غروب خط را حفظ و مقاومت میکردیم.
غروب که شد تقریبا امکانات و تجهیزات ما به پایان رسید و دیگر امکان مقاومت نداشتیم. عراقیها به لب کانال، چهار متری ما رسیده بودند. آنها با ما صحبت میکردند که دست از مقاومت برداریم و تسلیم شویم. بچههای جمع ما هم بچههای با تجربه جنگ بودند. هرکدام نزدیک به دو سال سابقه حضور در جبهه را داشتند و برایشان سخت بود که تسلیم عراقیها شوند. پشت سرمان که نگاه میکردیم رودخانه آب را می یدم که امکان شنا کردن مسیر سی کیلومتری بدونِ قایق و بازگشت به عقب را نداشتیم. از طرفی هم بچههایی را میدیدم که زیرپوشهای سفید خود را درآورده بودند و به نوک تفنگهایشان به نشانه تسلیم شدن گذاشته بودند. یکی از رزمندگان با دیدن این صحنه از این گروه، با ارپی جی که در دست داشت به سمت آنها رفت و آنها را تهدید کرد که چرا تسلیم عراقیها شدهاند.
نیروهای زرهی و پیاده عراقیها هم همچنان در حال آمدن به سمت ما بودند. یکی از رزمندگان با دیدن لشکر عراقیها پشت «پیام پی» رفت و حدود سی نفر از عراقیها را تار و مار کرد. عراقیهایی که جلوتر از ما بودند، متوجه نشدند که از کدام سمت شلیک شده است. در همین حین من به کنار بچههایی رفتم که خود را تسلیم کرده بودند. در مسیری که میرفتم فرمانده گردان رعد برادر «رضا پروانه» را دیدم که به شهادت رسیده بودند. فرمانده خط «حسن مهاجر» هم براثر خوردن گلوله در حال جان دادن بودند. تعدادی هم برای برگشتن به عقب خودشان را به رودخانه انداختند ولی چون طول رودخانه زیاد بود، مدتی بعد توسط قایقهای گشتی عراقی به اسارت درآمدند. مدتی بعد بچهها یکییکی در حال تسلیم شدن بودند. من هم خواستم نقشه و کالک را از بین ببرم.
نیروهای عراقی وضعیت را از بالا و پایین کنترل میکردند. آنها با هلیکوپتر به ما نزدیک شدند و کاملا بر ما مسلط شدند. عراقیها این نکته را متوجه شده بودند که در موقعیتی که ما قرار گرفته بودیم به جز آرپیجی زن امکان استفاده از سلاح دیگری برای ما مقدور نبود؛ بنابراین ارتفاع را می سنجدیدند و تا نقطهای به ما نزدیک میشدند که ارپی جیهای ما به آنها اصابت نکند. آرپیجیها نزدیک به پانزده متر مانده به هلیکوپتر، در هوا منفجر میشدند.
عراقیها کاملا به خاکریزهای ما دید داشتند و خاکریزی که به هورالهویزه متصل بود و رزمندگانی که به جلو آمده بودند، پشت آن سنگر گرفته را هدف گلولههای موشکی خود قرار میدادند. تعدادی از رزمندگان همانجا به شهادت رسیدند؛ اما هدف اصلی عراقیها
ایجاد رعب و وحشت در دل رزمندگان و جلوگیری از پیشروی آنها به داخل شهر القرنه شوند.
با دیدن این شرایط با بیسیم با فرمانده تیپ برادر قالیباف ارتباط برقرار کردیم و موقعیت را گزارش دادیم. فرمانده گفتند: برای ما نیروی کمکی فرستادهاند.
بچههایی که برای کمک میآمدند برای اینکه با سرعت بیشتری به ما برسند در بین راه یک ماشین الفای عراقی را سوار میشوند. نیروهای خودی تشخیص ندادند که ماشین خودی هست و با هم درگیر شده بودند.
دوباره با برقراری ارتباط با مرکز فرماندهی و اطلاع دادن از شرایط وخیم خط، فرمانده گفتند: «خودمان را به قضا و قدر الهی بسپاریم. به امید دیدار.»
ما هم با دیدن این صحنهها تصمیم گرفتیم که مشورت کنیم. قرار شد استخاره بگیریم. یکی از برادران یک قرآنی در جیب خود داشت که در گوشهی سمت راست آن، خوب و بد نوشته ده بود. او قرآن را باز کرد و آیه «قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا» آمد. بالای صفحه را که نگاه کردیم، خوب نوشته شده بود. دیگر چارهای هم نداشتیم. تقریبا نیمی از بچههای دو گردان یاسین و رعد به شهادت رسیده بودند. تعدادی هم زخمی شده بودند. از طرفی هم نه راه برگشت داشتیم و نه راهی برای مقاومت مانده بود؛ بنابراین در غروب اسفندماه سال 1362 چارهای بهجز تن دادن به اسارت برایمان نمانده بود.
لحظه اسارت یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. چراکه در مدت 19 ماهی که در جبهه حضور داشتم، تقریبا بیشترین زمان را مشغول شناسایی مناطق عملیاتی بودم. زمانی پیش میآمد که تا پشت خط دشمن هم میرسیدیم اما لحظهای فکر اسارت در ذهنم خطور نمیکرد. درهرصورت در اولین روز از حضورمان در عملیات خیبر چهارم اسفندماه 1362 به همراه تعداد زیادی از تیپ 21 امام رضا به اسارت عراقیها درآمدیم.
رزمندگانی که داخل کانال بودند و میخواستند از آب بیرون بیایند، عراقیها دستهایشان را دراز میکردند و بچهها را از آب بالا میکشیدند. بعد یکییکی آنها را بهصف میکردند.
همین حین متوجه شدم که در داخل فانوسقهام پر از نارنجک بود. زمانی که لحظه اسارتمان را قطعی دیدم، آن را باز کردم و داخل آب انداختم. روی تجهیزاتمان غیرت داشتم و دوست نداشتم که به دست عراقیها بیوفتد. تمام نقشه ها و کالک منطقه را هم زیر گلها پنهان کردم. زمانی هم که عراقیها میخواستند من را بالا بکشند دستم را به آنها ندادم و خودم از کانال بالا آمدم.
رادیویی را هم که از داخل چادر عراقیها برداشته بودم، هنوز همراهم داشتم. آن را روشن کردم و شنیدم که اخبار صداوسیما میگفت: رزمندگانِ ما با آب دجله و فرات وضو ساختند و پیروزمندانه عملیات خودشان را ادامه میدهند.
ما با شنیدن این خبر تعجب کردیم و گفتیم: ما که اسیر شدیم، پس چطور رادیو خبر از پیروزی را میدهد؟
مدتی بعد متوجه شدیم که رزمندگان یگانهای دیگر از دجله و فرات رد شده بودند. یکی از رزمندگانی که در کنار من بود، گفت: محسن رادیو را خاموشکن. اگر عراقیها تو را با این رادیو ببیند، قطعاً تو را خواهند کشت.
اما من هنوز موقعیت را درک نکرده بودم و فکر نمیکردم که اسیرشدهام. همچنان با رادیو راه میرفتم. مدتی بعد رادیو باتری تمام کرد و خاموش شد.
نزدیک به سیصد متر جلوتر که رفتیم، به محوطهای نزدیک شدیم که در اختیار نیروهای عراقی بود. آنجا ما را نگه داشتند تا ماشینهای آیفا بیایند و ما را با خودشان به عقب ببرند. دیدن این صحنه واقعا برایمان خیلی سخت بود. اسارت برایم قابل درک نبود. در این بین همرزمانم را میدیدم که زخمی و مجروح بودند و نمیتوانستند راه بیایند. خیلی از آنها در بین راه به شهادت رسیدند. نزدیک دو ساعت منتظر ماشینها ماندیم. دراینبین هرلحظه منتظر رخ دادن اتفاقی بودیم. با خودمان میگفتیم: نیروهای کمکی بهزودی از راه میرسند و یک درگیری پیش میآید که ما را آزاد کنند.
تقریباً هوا رو به تاریکی میرفت. منطقه هم بهشدت آرام بود. فقط صدایی آه و ناله رزمندگانی که زخمی شده بودند به گوش میرسید. از فاصلههای دورهم گاهی صدای شلیک به گوش میرسید که همین صدا در آن لحظات امیدی برای ما اسرا بود.
بعد از گذشت دو ساعت ماشینهای آلفا آمدند و ما را سوار کردند و به سمت شهر القرنه بردند. از پل دجله رد شدیم و وارد خود شهر شدیم. ما را به مرکز شهر همان نقطهای که ارتش و نیروهای امنیتی و انتظامی عراقیها مستقر بود، نگه داشتند. تعدادی از مردم هم با
دین ماشینهای اسرا به سمت ما آمدند و شروع به شادی و رقص کردند. سربازان عراقی هم ما را مجبور کردند که از ماشین پیاده شویم و شادی مردم را تماشا کنیم. بیشتر همخانواده خود نظامیها بودند.
قبل از شروع عملیات با توجه به شناختی که از مردم القرنه به دست آورده بودیم. آنها را مردمی شیعه و ایرانی دوست میپنداشتیم که با ورود ارتش ایران به این شهر، آنها از ما استقبال خواهند کرد و ما مردم را به شهر ناصریه راهی میکنیم و نیروهای خودمان را در آنجا مستقر میکنیم. با توجه با اتفاقاتی که رخ داد، ما در وضعیت اسارت وارد این شهر شدیم.»
انتهای پیام/ 161