3 روایت از خاطرات شهید «سید مصطفی اسماعیل زاده»؛

شهیدی که آرام بودنش مانع رفتن به جنگ نشد

برادر شهید «سید مرتضی اسماعیل زاده» در خاطرات خود آورده است: خیلی آرام بود به طوری که بعضی از دوستان با توجه به این آرامش فکر نمی کردند که اهل جبهه و جنگ باشد و بتواند به جنگ برود و اسلحه به دست بگیرد.
کد خبر: ۳۹۴۶۷۶
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۹ - 02May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، سید «مصطفی اسماعیل زاده» در بیستم دی سال ۱۳۳۶، در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته معارف اسلامی درس خواند. دبیر آموزش و پرورش بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. نهم خرداد ۱۳۶۵، در عراق بر اثر شکنجه های دوران اسارت و بیماری قلبی به شهادت رسید. مزار او در بهشت شهدای زادگاهش واقع است.

خاطرات سید مرتضی اسماعیل زاده (برادر شهید)

در کارهایی که احساس می کرد به مشورت نیاز دارد با متخصصین مورد اعتمادش مشورت می کرد. با کسانی که از نظر باور و ایمان با او هماهنگ بودند دوست میشد. افرادی را که با عقیده اش مخالف بودند به دو گروه تقسیم کرده بود:

نخست: کسانی که اهل منطق بودند و ظرفیت بحث را داشتند. دوم: افرادی که هیچ منطقی را نمی پذیرفتند و اهل گفت وگو نبودند.

با گروه اول بحث می کرد و سعی داشت با استفاده از منطق و استدلال عقلی آنها را قانع کند و حتی گاهی اوقات حرف ایشان را که با حق و عقل سازگار بود می پذیرفت. ولی با گروه دوم وارد بحث نمی شد و آنها را به حال خودشان را می گذاشت.

حتی زمانی که محل تحصیل یا کارش خارج از بروجرد بود از کم ترین فرصت هم برای دیدن پدر و مادر استفاده می کرد. مادر را ودیعه ای الهی می دانست. اما با تمام این سامانه وجودش در جامعه مفید بود. این را فعالیتهایی چون شرکت در کمک رسانی به مهاجرین جنگ تحمیلی، یاری رساندن به افراد بی بضاعت، کمک به حل مشکلات تحصیلی دانش آموزان مستمند ثابت می کند. بنا روزی ماشین برادرش را امانت گرفت. میخواست کاری برای خانه انجام دهد. بدنه ی ماشین خراش کوچکی برداشت. خیلی ناراحت شد و از برادر خواهش کرد اجازه دهد تا آن را درست کند ولی ایشان نپذیرفت.

خیلی آرام بود به طوری که بعضی از دوستان با توجه به این آرامش فکر نمی کردند که اهل جبهه و جنگ باشد و بتواند برود اسلحه به دست بگیرد.

به اهل علم، از هر طبقه ای که بودند احترام می گذاشت و تلاش می کرد از آنها بهره مند شود. گاه ساعت دو بعدازظهر، در گرمای تابستان به مسجد میرفت تا از دانش یکی از عالمان که شغلش خوار و بار فروشی بود استفاده کند و گاه در مغازه ی لوله کشی دانشوری بازاری حاضر میشد تا از وی علم بیاموزد. این در حالی بود که خود، تحصیلات دانشگاهی داشت و اهل کتاب خواندن بود در کودکی روخوانی و تجوید قرآن را فرا گرفت و بی غلط قرآن می خواند. در سنین بالاتر پژوهشگر و مدرس قرآن شد.

موقعی که می خواست به جبهه برود. با شگردی خاص رضایت پدر و مادر را گرفت. اگر چه با توجه به علاقه ی زیادش به خانواده دلش برای انهاتنگ میشد ولی احساس وظیفه در برابر دین و کشور این دلتنگی ها را توجیه می کرد. هنگام خداحافظی می توانستی عدم تعلق به دنیا را در چهره اش ببینی.

خاطرات على احمد امیرسرداری (دوست و همکار شهید)

سال شصت ویک با گروهی از دوستان، مدرسان دانشگاه و همکاران فرهنگی، قرار گذاشتیم جلساتی هفتگی تشکیل دهیم که در هر جلسه یک نفر متناسب با نیاز جمع و جامعه مباحثی را مطالعه و مطرح کند. این نشست ها هر هفته در منزل یک نفر انجام می شد. به خاطر حساسیت جلسه ی اول و تمایل ما به ایجاد جاذبه و انگیزه در آن، در انتخاب اولین نفر که می بایست در نخستین جلسه سخنرانی کند حساسیت خاصی نشان دادیم. پس از رایزنی، کسی را بهتر از شهید اسماعیل زاده نشناختیم.

شهید اسماعیل زاده هم به خوبی از عهده ی کار برآمد و تحسین همه ی کسانی را که در منزل آقای مهرعلیزاده حضور داشتند، برانگیخت.

تا سال شصت ویک پررونق ترین کتابخانه ی شخصی بچه های مذهبی شهر، تا آنجا که من دیده بودم، به ایشان تعلق داشت. خیلی اهل کتاب و مطالعه بود و از هر فرصتی برای یادگیری استفاده می کرد. با این که رشته ی تحصیلی اش زبان و ادبیات فارسی بود، به مطالعات دینی و عربی علاقه ی زیادی داشت. نزد «حاج برزویی»، پیرمردی بازاری، در مسجد شیخ احمد، صرف و نحو می خواند و پیشرفت بسیار سریعی داشت به طوری که در مدت کوتاهی جلد چهارم «مبادی العربیه» را به راحتی کارمی کرد و حتی گاه، از صرف و نحو عربی اشکال هایی می گرفت که امثال بنده را که رشته ی تحصیلی ام زبان و ادبیات عرب است متحیر می ساخت.

کلامش نافذ بود. قدرت استدالال بالایی داشت. یک سال که آموزش و پرورش استان دچار کمبودها و مشکلات شده بود. گروهی از فرهنگیان با وزیر آموزش و پرورش وقت ملاقات و گفت وگو کردند. تحت تأثیر سخنان شهید، وزیر رو به قبله نشست، دستهایش را به آسمان بلند کرد و به خاطر تقصیرهایی که در مورد لرستان شده بود از خدا طلب مغفرت کرد.

خاطرات احمد جعفری (همرزم شهید)

ما روز شنبه ساعت یازده صبح به پشت دیوارهای «رمادیه» رسیدیم. همهی اسرایی را که به این اردوگاه می آوردند سوار چهار دستگاه اتوبوس کرده بودند. من و شهید سید مصطفی اسماعیل زاده با چند نفر دیگر از بچه ها در یک ماشین بودیم. اردوگاه از پشت سیم های خاردار نمایی مبهم و حیرت آورد داشت. دیوارهایی به بلندی دو متر و پهنای ده متر، تماما سیم خاردار، دور تا دور آن را محاصره کرده بود. من به علت زخم بدن و خون زیادی که از دست داده بودم در خودم فرو رفته بودم و به اطراف چندان توجهی نمی کردم. اما دقایقی بعد صدایی وحشتناک که همراهان را کنجکاو کرده بود مرا نیز به خود آورد. اسان بیمه ،

درون اردوگاه، پیش از ورود اولین اتوبوس، آرام و بدون گردوخاک بود و لحظاتی پس از این که اولین دستگاه وارد شد گرد وخاک عجیبی با همهمه و فریاد درهم آمیخت و به هوا برخاست. همه چیز برایمان مبهم بود. ورود بچه های دومین اتوبوس به درون محوطه این حالت را تشدید کرد. ما بیشتر نگران شدیم. دیگر دردم را فراموش کرده بودم. حالا نوبت ما شده بود. همه می خواستیم علت این همه سرو صدا و گرد و خاک را بدانیم. من تقریبا آخر صف بودم. از یک در قرمز که فکر گردوخاک می کنم ضدزنگ بود گذشتیم. در، میان انبوه سیم های خاردار کار گذاشته شده بود. دیوار نداشت و تنها دو آهن در طرفین آن، مهارش می کرد. در میان راهرویی از سیم خاردارهای حلقه ای و صاف به جلو حرکت می کردیم. به در دوم رسیدیم که مانند اولی بود. نزدیک دومین در، صدایی بلند و زنگ دار مرا به خود آورد: احمد، علی، حسین، جعفری وقتی نگاه کردم سرگردی از نیروهای دشمن را دیدم که بسیار عصبانی با چهره ای خیس عرق و کلاه قرمزی روی سرش مرا صدا میزد. داشت آمار می گرفت. نامم احمد، پدرم علی و پدربزرگم حسین؛ نام فامیلم که جعفری بود. تأیید کردم. سپس مرا به داخل اردوگاه پرت کردند. بیست نفر روبه روی هم ایستاده بودند. از جلو و پهلو حدود یک متر ونیم با هم فاصله داشتند و راهرویی تشکیل داده بودند. هر کدام یک کابل کلفت در دست داشت. أسرا میبایست از این «تونل مرگ» (این اسمی است که بچه ها بعدأ رویش گذاشتند) عبور می کردند. هر اسیر، بسته به قدرت و سرعتش می توانست سریع تر عبور کند و کمتر کتک بخورد. من که حالم روشن بود. یک پایم مجروح بود و نمی توانستم با سرعت عبور کنم. به همین دلیل از هر نفر دست کم دو کابل نصيبم شد. عبورم آن قدر طول کشید که خودشان خجالت کشیدند و دیگر نزدند و از صف بیرونم کشیدند. پس از این استقبال شیطانی ما را با پای برهنه از محوطه ی اردوگاه گذراندند. کف محوطه از ریگ و رمل بود. ریگها بر اثر تابش خورشید داغ شده بود. مثل سنگ های تنور سنگکی.

بالاخره پس از این که دقایقی ما را در آن وضعیت به انتظار نشاندند. وسایلمان را که شامل: یک پتو، یک دست لباس، یک قاشق و یک لیوان میشد، تحویلمان دادند و به درون آسایشگاه بردند. بعد از گذاشتن وسایل گفتند بروید دوش بگیرید که این هم خود مصیبتی شد. پیراهن هایمان بر اثر ضربات کابل و زخمها به بدنمان چسبیده بود. در آوردنشان دردناک بود. دردناک تر موقعی بود که زیر دوشها رفتیم سر دوش ها را برداشته بودند و آب با فشار، شلاق وار روی زخم هایمان مینشست و طاقتمان را می ربود.

هر آسایشگاه بیشتر از چهل نفر جا نداشت ولی آنها شصت و یک نفر را در آن می فرستادند. من و شهید اسماعیل زاده کنار هم، بغل پنجره جایمان بود.

ایشان بسیار آرام بود. چهره ای معصوم و متفکر داشت. خیلی کم حرف میزد. دشمن به خاطر ظاهر مذهبی، نگاه نافذ، ریش متناسب با ترکیب صورت و قدی بلند. او را پاسدار خمینی (ره) میدانست و بدجوری کتک زد.

روزهای اول اسارت به کندی می گذشت و او هر روز رنجورتر و کم حرف تر میشد. شدت ضربهها به قدری بود که سیستم داخلی بدنش را به هم ریخته بود. فشار جسمی از یک سو و فشار روحی و فکر خانواده از سوی دیگر، دست به دست هم دادند تا او را از پا در آورند.

سرانجام در نخستین دقایق صبح یک روز تازه. ستاره ای شد در آسمان شهادت. پیکر پاکش را درون پتویی گذشتند و مظلومانه، بدون هیچ مراسمی از اردوگاه خارج کردند و در قطعه ی اسرای شهید به خاک سپردند. پس از این صحنهی اندوهبار دیگر هرگز ندیدم کسی را آن چنان مظلومانه به خاک بسپارند.

شب همان روز، فرماندهی اردوگاه به پشت پنجره آمد و با تهدید و زور مسئول آسایشگاه را مجبور کرد تا برگهی فوت شهید را که در آن هر اگونه ضرب و شتم را انکار کرده بودند، امضا کند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها