به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «فائضه غفارحدادی»، نویسنده دفاع مقدس، در داستانکی درباره شخصیت حضرت خدیجه کبری با نام «شاهزاده خانم» نوشت:
کسی با دستمال عرق صورتش را گرفت. چشمهایش را به سختی باز کرد. همه چیز تار بود. نمیدانست چه مدتی خواب بوده. شاید هم دوباره از حال رفته بوده. اما حالا خورشید وسط آسمان بود.
همسرش با دستمال بالای سرش نشسته بود. سعی کرد به سختی لبخندی بزند. همان خندهای که عاشقش بود، روی صورت همسرش نشست. به زحمتِ لبخند زدن، میارزید. مردمک چشمها را چرخاند. دنبال دخترکش میگشت. دخترک انگار که حس ششم داشته باشد، بدو بدو آمد و خودش را یله کرد روی سینهاش.
دردی در قفسه سینه اش پیچید. سرخ شد. اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. به کندی دستش را بالا آورد و موهای دخترش را نوازش کرد. دختر خم شد و لپش را گذاشت روی صورتش. دلش گرم شد. صورتش دوباره عرق کرد.
همسرش دستمال را دوباره کشید روی صورتش و دختر را با مهربانی و شوخی از روی مادر برداشت. فرستادش که کمی آب بیاورد. خرامیدنش را تماشا کرد و اشکی از گوشه چشمش غلتید و به بالش نرسیده پشت سد انگشتهای همسرش متوقف شد.
دوباره عرق سرد نشست روی تمام بدنش. دانههای عرق با اشک هایش قاطی شدند. همسرش دست کرد توی کیسه کوچکی و یک نصفه خرما بیرون آورد و گرفت جلوی دهانش.
خواهش میکنم بخور محبوبهی من.
تمام توانش را کلمه کرد و به سختی گفت:
باشد برای افطاری تو و بقیه...
آخرین رمقش صرف لبخندی شد که بعد از این جمله زد.
دخترک که آب آورد، مادرش که شاهزاده خانم قریش بود، از دنیا رفته بود. اما او فکر کرد دوباره از حال رفته. با تعجب به اشکهای پدرش نگاه کرد. آب را زمین گذاشت. انگشتهای کوچکش سد قطرات اشک پدر شدند. اما گریه پدر شدیدتر شد و سد طغیان کرد.
منبع: مشرق
انتهای پیام/ 900