یک آزاده از روز‌های بازگشت به کشور روایت کرد؛

شیرینی دیدار فرزند پس از ۹۱ ماه اسارت/ زدودن تلخی اسارت با اشک‌های شوق دیدار مادر

حمیدرضا قنبری تعریف کرد: داخل ماشین همسر و فرزندم را دیدم، مهدی پسرم نزدیک به هشت سال داشت، خواستم او را در آغوش بگیرم، اما قبول نکرد.
کد خبر: ۳۹۵۰۵۹
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۰ - 15May 2020

وقتی فرزندم بعد ۸ سال مرا نمی‌شناختبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‎پرس، دکترحمیدرضا قنبری از آزادگان دوران دفاع مقدس که پس از آزادی از اردوگاه‌های رژیم بعث صدام در رشته پزشکی تحصیل کرد، هم اکنون مشغول طبابت در یکی از بیمارستان‌های کشور است. او در نوشته‌های شخصی خود به بیان خاطراتی از دوران اسارت پرداخته است که در ادامه بخش اول آزادی او از و بازگشتش به ایران را می‌خوانید.

«قبل ظهر ۲۱ شهریور ۶۹ رسیدیم فرودگاه کرمانشاه. بعد از ناهار هواپیما‌های C-۱۳۰ در باند فرودگاه برای انتقال اسرا به خط شدند. ۹۲۵ اسیر آزادشده‌ آن روز را استان به استان تقسیم کردند، همه به نوبت از سالن خارج شدند. حدود ساعت شش عصر هواپیمای اختصاصی اسرای خوزستان قرار بود من را از کرمانشاه به اهواز ببرد. بالاخره من هم داخل هواپیمای C-۱۳۰ شدم، جا برای نشستن که نبود هیچ، جا برای ایستادن هم به من نرسید. دستگیره‌ای هم نبود که آن را بگیرم. موقع take off در طول پرواز و زمان فرود چند بار روی کف هواپیما افتادم.

در فرودگاه اهواز «رستم‌پور» را در تیم استقبال‌کننده شناختم، از فرماندهان سپاه بود، در طول مسیر فرودگاه تا مسجد ارشاد اهواز «سیدحسن جزایری» را شناختم، پسر عمه خانمم، فرزند شهید «سیدطاهر» و برادرِ «شهید سیدجلال» با موتور آمده بود.

از اتوبوس که پیاده شدم به زحمت من را از بین جمعیت داخل مسجد بردند، برادرانم «محمود» و «عبدالرضا» اولین‌هایی بودند که من را در آغوش خودشان گرفتند، نمی‌دانم چرا عبدالرضا گریه می‌کرد، آنقدر محکم من را در آغوش خودش فشار می‌داد که بهش گفتم بسه الان استخوانهایم خرد می‌شوند.

ننه کنار اتاقی ایستاده بود که اسیران آزادشده را در آن اتاق تحویل خانواده‌هایشان می‌دادند. ننه‌ام را که دیدم زانوهایم سست شدند. در مقابل مادر زانو زدم اشک در چشمانم حلقه زد. من را که بلند کردند دیدم ننه هم چشمانش خیس اشک شده، من را در آغوش خودش گرفت. زیبایی آزادی را در مروارید اشک‌‎های مادر جستجو کردم، دستان مهربانش را به سر، صورت و شانه‌هایم می‌کشید و من را بیشتر و بیشتر خجالت‌زده می‌کرد. همان چند دقیقه‌ای که در آغوش مادر بودم خستگی تمام ٩١ ماه اسارت یک جا از تنم بیرون رفت.

از همسر و فرزندم مهدی خبری نبود، وارد اتاق که شدم «سید مجید» برادر خانمم را دیدم، نشستیم تا مراحل اداری تحویل انجام شود. از مسجد که خارج شدم ناگهان من را روی شانه بلند کردند، می‌ترسیدم سقوط کنم، مرتب می‌گفتم دارم می‌افتم، روی شانه‌‎های «منصور» برادرزاده‌ام بودم. کنار یک سواری پیکان نوک مدادی من را پایین آوردند.

راننده، پدر همسرم بود و کنارش مادر همسرم نشسته بود. در عقب برایم باز شد، دیدم رو صندلی عقب همسرم، فرزندم مهدی و مادرم نشسته‌اند. هیجان در اوج خودش بود. خدای من! این فرزند من مهدی بود که روی پای مادرش نشسته؟! هر چه تلاش کردم او را روی پا‌های خودم بنشانم نتوانستم. غریبی می‌کرد.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار