به گزارش خبرنگار دفاعپرس از سمنان، دوران پر رمز و راز دفاع مقدس هر روزش برگی از دفتر هزار برگ خاطرات رزمندگان است؛ خاطراتی که حتی تصور برخی از آنها حیرت انگیز است و این گزارش بخشی از خاطرات رزمندگان استان سمنان در عملیات بیت المقدس است که با هم مرور می کنیم.
تکه های بدن دوستم قلبم را فشرد
محمد تقی براتی
سال 61 بود. مرحله ی اول عملیات بیت المقدس، گردان ما به منطقه دارالخوین منتقل شد و درکنار رودخانه کارون مستقر شدیم. برای عملیات از کارون رد شدیم و نزدیک جاده اهواز – خرمشهر مستقر شدیم تا شب عملیات فرا برسد. اولین همکاری ما با گردان های بسیج از این جا شروع شد.
شب موعود به سمت خط رفتیم. تا صبح به جاده ی اهواز خرمشهر رسیدیم. جاده خلوت بود. هیچ وسیله ی نقلیه ای در مسیر جاده به چشم نمی خورد. اما در اطراف جاده تا چشمت کار می کرد، تکه های آهن پاره هایی را می دیدی که معلوم نبود از چه چیزی جا مانده است. دو طرف جاده هم آثار سیاهی به جا مانده از اصابت ترکش ها و خمپاره ها به راحتی قابل تشخیص بود. با این حال تا به آنجا برسیم هیچ درگیری رخ نداد.
کامیون توپکش تحویل من بود. روز اول عملیات بود. ساعت 9 صبح بین بچه ها زمزمه شد که نیروهای عراقی توپ هایشان را به امان خدا رها کرده و خودشان عقب نشسته اند. آن هم توپ های 130. در آن اوضاع و احوال که ادوات جنگی برای ما بسیار مهم بود، می توانست غنائم خوبی باشد.
به همراه پنج نفر از بچه ها که یکی افسر، درجه دار و سه سرباز بودند آماده ی رفتن شدیم. از جاده اهواز خرمشهر رد شدیم، تقریباً بعد از 5 کیلومتر به محل توپ ها رسیدیم. نمی شد وقت را تلف کرد. به سرعت دست به کار شدیم. شروع کردیم به بستن توپ ها. تازه یکی دوتای آنها را بسته بودیم که متوجه شدم در پاتک عراقی ها قرار گرفته ایم. باران گلوله بود که روی سرمان باریدن گرفت. نمی شد بیشتر آنجا ماند. توپکش در اثر اصابت گلوله ای آتش گرفت. ما هم معطل نکردیم و به عقب برگشتیم. به هر سختی و بیچارگی بود، خودمان را به نزدیکی نیروهای خودی رساندیم. ناگهان یک گلوله ی مستقیم تانک به دوست درجه دار ما برخورد کرد، لحظه ای بعد تکه های سوخته ی بدنش مثل باران همه جا پراکنده شد. قلبم فشرده شد. دلم بدرد آمد. لحظه ای ایستادم ولی در آن موقعیت نمی شد متوقف شویم. باید ادامه می دادیم تا خودمان را به خط اول جبهه برسانیم.
سربندهای یا حسین!
علی اصغر جعفری
برادر بودند و فیلمبردار. هرجا که می رفتیم زودتر از ما، با دوربینشان حاضر می شدند. بچه ها گاهی سر به سرشان می گذاشتند. ادا در می آوردند و می گفتند: «این طوری از ما فیلم بگیر، قشنگتر می افتیم!». و بعد همه می خندیدند. عملیات بیت المقدس بود. هردو سربند یا حسین بسته بودند. مثل همیشه سرحال و پر تحرک. از این سنگر به آن سنگر می رفتند. گاهی به آنها هشدار می دادیم که به غیر از فیلم گرفتن، کمی هم حواسشان به دور و برشان باشد؛ چون در آن لحظه به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردند.
دیگر به حضور مستمرشان در منطقه و بالا و پایین رفتنهایشان، عادت کرده بودیم. صدای تیر و خمپاره از همه طرف شنیده می شد. آتش بود که مدام جایی را شعله ور می کرد و دوباره فرو می نشست. در آن میان ناگهان متوجه شدم مدتی است که از دو برادر خبری نیست. گفتم حتما جایی پناه گرفته اند. ولی آنها اهل پناه گرفتن و گوشه نشستن نبودند. تا انتهای عملیات دیگر خبری از آنها نشد. تقریبا همه بچه ها، متوجه غیبت آنها شده بودند و سراغشان را می گرفتند. چیزی نگذشت که خبر شهادت دو برادر همه جا پیچید. بچه ها می گفتند: «مسیری را اشتباه، به سمت عراقی ها رفته و هر دو با آرپیچی به شهادت رسیده بودند». پیکر هردوی آنها سوخته بود؛ اما عجیب این بود که سربندهای هر دوی آنها کاملا سالم مانده بود!
اسوه صبر و ایثار
عبدالله عزیزی
در مرحله دوم عمليات فتح خرمشهر بودیم. اولين لحظات درگيری سه نفر از دوستان ما به شدت مجروح شدند. يكی از ناحيه شكم گلوله خورده بود و يكی از ناحيه دست و يكی از ناحيه سينه. همه در حال ذكر گفتن بودند. آن ها شده بودند نقطه قوت ما و رزمندگان را نوید پیروزی و پیشروی می دادند.
يعنی هيچ كدام از اين ها اجازه نمی دادند رزمنده ای بشيند و اسلحه را زمين بگذارد و بخواهد زخم آن ها را مداوا کند. در حالی که یکی از آن ها روده هایش بیرون ریخته بود. او هم رزمندگان را به صبر و پیشروی دعوت می کرد. این بود روحیه ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان ما.
انتهای پیام/