به یاد سردار شهید حسن باقری به بهانه سالروز شهادتش

سرباز فراری که «نابغه جنگ» لقب گرفت/ من حسن باقری نیستم، غلامحسین افشردی هستم

روزنامه جمهوری اسلامی تازه سر و شکل گرفته بود که غلامحسین پشت یکی از میزهای تحریریه خبر نشست. «کتش را پشت صندلی ای که می‌نشست می‌انداخت و آستین پیراهنش را هم کمی بالا می‌زد گاهی وقتها هم خودش دیده نمی‌شد ولی صدای مردانه‌اش تا آن سر تحریریه می‌رسید.»
کد خبر: ۳۹۶۵۷
تاریخ انتشار: ۰۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۶ - 28January 2015

سرباز فراری که «نابغه جنگ» لقب گرفت/ من حسن باقری نیستم، غلامحسین افشردی هستم

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: اوایل جنگ وقتی خبر شهادت سردار رشید اسلام حسن باقری منتشر شد، ژنرال های چهار ستاره عراقی که قبلاً ضرب شست باقری را دیده بودند، اعتراف کردند که «اگر حسن باقری زنده می ماند، سرنوشت جنگ عوض می شد.»
 
حسن باقری نظامی نبود. درجه و پست و مقامی هم نداشت. باقری پیش از انقلاب یک سرباز ساده بود که به دستور امام از پادگان فرار کرد و به صف انقلابیون پیوست. بعد از پیروزی انقلاب، قلم به دست گرفت و ردای خبرنگاری پوشید و با آغاز جنگ با یک دوربین ساده عکاسی به جنگ دشمن رفت و در سایه ایمان و توکل کم نظیری که داشت با طرح ها و ایده های بکرش کمر دشمن را شکست و به «نابغه جنگ» نام گرفت. به بهانه 9 بهمن سالگرد شهادت این سردار همیشه در یاد، فرازهایی از زندگی پر برکتش را مرور می کنیم.
 
***

بهشتی جنگ

تکیده بود و لاغر، با محاسنی کم پشت و صورتی نسبتاً کشیده. چشم هایی درشت و نافذ داشت با نگاهی عمیق و تیز و قلبی روشن که دریایی از مهربانی در آن موج می زد. به چشم خودش «کوچک» بود در حد یک بسیجی ساده اما با همه ریز نقشی و جثه نحیف و استخوانی اش، در چشم دیگران «بزرگ» می نمود. نظامی نبود اما وقتی شیپور جنگ زده شد با فرماندهی اعجاب برانگیزش بارها نقشه ژنرال های کارکشته عراقی را نقش بر آب کرد و ماشین جنگی شان را به گل نشاند. با تدبیر و فرماندهی خیره کننده اش در فتح خرمشهر، کلید بصره را از دست بعثی ها گرفت. همین ها کافی بود که دوست و دشمن به احترام این ژنرال جوان که «مغز متفکر جبهه» یا به تعبیری «بهشتی جنگ» می نامیدندش، کلاه از سر بردارند .

غلام حسین

دم دمای عید 1334 در بیمارستان «مادر» تهران به دنیا آمد. موقع تولد یک کیلو و هشتصد گرم بیشتر وزن نداشت. بچه لاغر و ضعیفی بود. چون زمان تولدش با میلاد امام حسین (ع) یکی بود اسمش را گذاشتند «غلامحسین» تا  بچه سالم بماند. غلامحسین بچه ساکت و آرامی بود. یک ماه اول  صدایش اصلاً در نمی آمد. موقع گریه فقط صورتش را جمع می کرد. به قدری پوستش نازک بود که مادرش لباس ململ می دوخت که نرم باشد و یک وقت پوستش را زخمی نکند. قبل از پوشیدن لباس تمام بدنش را با پنبه می پوشاند. 

درس و بازی

«خیلی شلوغ بود گاهی اذیت هم می کرد. پر تحرک بود. شیطنتش که گل می کرد دیوار راست را می رفت بالا! » دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خیابان غیاثی گذراند. بعد به دبیرستان مروی رفت. « دروس مدرسه را اصلاً من که ندیدم در خانه بخواند. همانی بود که در مدرسه گوش می داد. درس را به بازی می گرفت. دروس مدرسه زیاد از او وقت نمی گرفت. آن چیزی که از او وقت می گرفت تحقیقات و پژوهش بود.کتاب های دوران مدرسه ارضایش نمی کرد. اما در کتاب های غیر درسی شاگرد اول بود. »

یادداشت نویس

مدام می خواند و می نوشت . سر پر شوری داشت .«آن قدر کتاب دور و برش جمع می کرد که برخی وقت ها نه که جثه اش لاغر بود در لا به لای کتاب ها گم می شد»  یادداشت نویسی از خصلت های خوب غلامحسین بود. از دوران نوجوانی اتفاقاتی که با آن روبرو می شد می نوشت. علاقه خاصی به مطالعه داشت به خصوص به قرآن «به قدری علاقه مند به قران بود که وقتی شهید شد فقط یک بقچه بزرگ از نوارهای قرآن که داشت جمع کردم . از بس قرآن خوانده بود از بس که یاد داده بود عربی را کامل فرا گرفته بود»

سرباز فراری

وقتی در کنکور سراسری سال 1354 شرکت کرد، « در هشت دانشگاه و دانشکده معتبر قبول شد. از جمله دانشگاه قضایی قم. از میان آن همه، برای اینکه از تهران دور باشد، دانشگاه ارومیه را انتخاب کرد»ورود به دانشگاه به اندیشه و فعالیت های غلامحسین شکل دیگری بخشید. هدف حسین تنها پاس کردن ترمها نبود او سودای دیگری داشت. «بعد از پاس کردن سه ترم، نمراتش را دستکاری کردند و به اسم اینکه مشروط شده، از دانشگاه عذرش را خواستند »سال 56 هنوز چند ماهی از سربازی اش نگذشته بود که موج انقلاب برخاست و حسین شد سرباز فراری! دیگر در خانه پیدایش نشد. «در ستاد استقبال از امام فعالیت می کرد. بعد در جهاد و بعد هم که رفت روزنامه جمهوری اسلامی»

سامورایی

روزنامه جمهوری اسلامی تازه سر و شکل گرفته بود که غلامحسین پشت یکی از میزهای تحریریه خبر نشست و شد یکی از سامورایی ها. آن روزها در روزنامه جمهوری به نیروهای جوان و تازه وارد «سامورایی »می گفتند. حسین به سرعت در روزنامه محوریت پیدا کرد و سوگلی روزنامه شد. روز به روز بیشتر سوار کار می شد تا جائی که گاهی بر سر انتخاب تیتر با سردبیر روزنامه کل کل می کرد. «کتش را پشت صندلی ای که می نشست می انداخت و آستین پیراهنش را هم کمی بالا می زد گاهی وقتها هم خودش دیده نمی شد ولی صدای مردانه اش تا آن سر تحریریه می رسید.»

شاهد اول

اولین شاهد واقعه طبس بود. پنجم اردیبهشت 59 وقتی واقعه طبس روی داد، غلامحسین جز نخستین نفراتی بود که به صحرای طبس اعزام شد تا شاهد سوختن هواپیماها و اسبان دریایی( هلی کوپترهای قدرتمند ترابری )آمریکا در آتش خشم خداوند باشد.  بعد از واقعه طبس به دعوت سازمان « امل » لبنان به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی  برای دیدار از لبنان و اردن به مدت 15 روز به این کشورها رفت و  پس از بازدیدهای میدانی، گزارش تحلیلی از اوضاع نا به سامان مسلمانان آن مناطق نوشت و به روزنامه تحویل داد که به نوبه خود گزارش تکان دهنده ای بود.

چشم جبهه ها

وقتی شعله های جنگ بالا گرفت غلامحسین با یک دوربین عکاسی راهی اهواز شد. هنوز چند ماهی از جنگ نگذشته بود که در اولین اقدام، « واحد اطلاعات ـ عملیات رزمی جنوب » را پایه گذاری کرد. وی معتقد بود که مسایل جنگ باید روی کاغذ ثبت و تدوین شود به خاطر همین، «بایگانی جنگ» را راه اندازی کرد. غلامحسین با نفوذ به اعماق خاکریزها و حتی عقبه دشمن از نحوه آرایش و نوع تحرکات تانکها و ادوات آنها مطلع می شد و  مکتوبات مستندی را تهیه می¬کرد. به همین دلیل به «چشم جبهه ها» معروف شده بود. به اذعان ژنرالهای ارشد نظامی عراق، توانایی غلامحسین در حوزه «اطلاعات و عملیات» بسیار پیچیده و غیر قابل پیش بینی بود. به خاطر همین بود که از حسن باقری به عنوان «اعجوبه» نظامی یاد می کردند. حال آنکه او خودش را یک بسیجی ساده می دانست.

فصل عاشقی

زیر آتش جنگ، زندگی در جریان بود. غلامحسین قصد ازدواج داشت. استخاره کرد. استخاره اش خیلی خوب آمد. دلش قرص شد. در اولین ملاقات با خانم پروین داعی پور بدون مقدمه گفت: «اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروهای اطلاعاتی جنگ هستم، مرا به نام حسن باقری می شناسند.» مهر همسرش یک دوره کتاب «وسایل الشیعه» بود که همان اول خرید و تقدیم کرد. اینچنین بود که زندگی عاشقانه شان آغاز شد. اما دریغ که بیش از یکسال ونیم دوام نیاورد و ناگهان فصل جدایی از راه رسید. نهم بهمن 61 وقتی پیکر خونین نابغه جنگ را به خاک سپردند، دخترش «نرگس» تنها چهار ماهش بود و بیقراری اش ناتمام.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها