گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود که رژیم بعثی عراق با حمایت بیش از ۸۰ کشور جهان، جنگی نابرابر را علیه جمهوری اسلامی ایران تحمیل کرد و صدام و نیروهایش با خیال اینکه هم از لحاظ تجهیزات نظامی و هم از لحاظ نیروی انسانی وضعیت بهتری نسبت به ایران دارند، جنگ را برده تلقی میکردند، اما رزمندگان اسلام با روحیه ایثار و ازخودگذشتگی که داشتند به جبههها شتافتند و برای دفاع از این مرز و بوم و بهطور کلی برای دفاع از اسلام و ایران، با دشمن بعثی مقابله کردند.
همین روحیه جهادی، ایثار و تبعیت از ولایت فقیه رزمندگان بود که سرنوشت جنگ را به نفع جمهوری اسلامی ایران رقم زد. رزمندگان اسلام از آنجا که برای رضای خدا به جبهه رفته بودند، برای شهادت لحظه شماری میکردند، اما به گفته رسانههای خارجی نیروهای رژیم بعث در عملیاتهایی که شرایط را دشوار میدیدند، پا به فرار میگذاشتند.
در دوران دفاع مقدس جوانانی بودند که با رشادت و شجاعتی که داشتند، به مقابله با رژیم تا دندان مسلح صدام رفتند و اجازه ندادند که حتی یک وجب از خاک این سرزمین به دست دشمن بیافتد. یکی از شهدایی که در سن جوانی اقدامات گسترده و تأثیرگذاری را بهویژه در ارتفاعات بازی دراز انجام داده بود، شهید «عباس شعف» بود که با اینکه در طول مبارزات خود بارها به شدت از نقاط مختلف بدن مجروح شده بود، اما بعد از درمان مجدد به مناطق جنگی شتافت و در نهایت نیز دوم خرداد ۱۳۶۱ در منطقه شلمچه در درگیری با گشتیهای رژیم بعث به شهادت رسید.
از آنجا که دوم خرداد سالروز شهادت این شهید والامقام است، نگاهی به زندگی این رزمنده از دوران نوجوانانی تا شهادت انداختهایم که در ادامه میخوانیم.
«عباس شعف» دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در یک خانواده مذهبی و البته فقیر در تهران به دنیا آمد و پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدایی و نیمی از دوران متوسطه بهدلیل اینکه پدرش فوت کرد، درس و مشق را علیرغم میل باطنیاش رها کرد و برای کمک به تأمین مخارج زندگی در یک کارخانه تولید چای مشغول به کار شد.
وی بعد از مدتی دوباره تحصیلات خود را ادامه داد، اما پایان دوره متوسطه عباس با اوجگیری اتفاقات انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) همزمان شد. از طرفی عباس از آنجا که در خانوادهای مذهبی پرورش یافته بود و از آنجا که به گروههای مذهبی گرایش داشت، همواره در تلاش بود تا نهضت جمهوری اسلامی ایران و پیامهای آن را تا جایی که در توان دارد به اقشار مردم برساند. عباس در دوران مدرسه نیز به محض اینکه فرصتی پیدا میکرد به چاپ و پخش اعلامیههایی علیه رژیم پهلوی میپرداخت و همین موضوع و دیگر اقدامات انقلابیاش منجر به این شده بود که معلمان و مدیران مدرسه بارها وی را بازخواست کنند.
تلاشهای عباس شعف، دوستانش و جوانان انقلابی دیگر و به طور کلی ملت ایران در سرنگونی رژیم پهلوی در نهایت در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به سرانجام رسید و نظامی مبتی بر موازین اسلام به رهبری امام خمینی (ره) روی کار آمد.
عباس شعف بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مجموعه سپاه پاسداران شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی آموزشی، برای گذراندن دورههای پیشرفته به وارد فرودگاه مهرآباد شد. پایان دوره آموزشی پیشرفته عباس با آغاز جنگ تحمیلی همزمان شد، لذا عباس با اینکه هنوز سن چندانی نداشت، اما به همراه دوستانش به منطقه قصر شیرین و محدوده سرپل ذهاب رفت. عباس در آن دوران با شهدایی همچون شهید محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش همرزم بود و عمده فعالیت این عزیزان در دوران جنگ، شناسایی و مقابله با عوامل دشمن در منطقه غرب کشور بهویژه ارتفاعات بازیدراز بود و اتفاقاً عباس در یکی از همین عملیاتها بود که بهشدت مجروح شد و شدت مجروحیت به حدی بود که دوستانش با خیال اینکه عباس به شهادت رسیده است، پیکر وی را به همراه پیکر سایر شهدا به معراج الشهدا منتقل کردند. بعد از اینکه مسئولان معراج الشهدا متوجه زنده بودن عباس شدند، وی را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند و چشم وی که به شدت آسیب دیده بود تحت مداوا قرار گرفت. بعد از بهبودی مقطعی با اینکه همرزمانش اجازه حضور دوباره وی در جبهه را نمیدادند، اما دوباره خود را به جبهه رساند.
شهید شعف بعد از اینکه خود را به سرپل ذهاب رساند، در عملیاتی دیگر با گشتیهای دشمن بعثی برخورد کرد و ضمن به هلاکت رساندن چندین بعثی، خودش نیز بهشدت از ناحیه کتف، فک و صورت مجروح شد و حتی دشمنان نیز به او تیر خلاص زدند. مجروحیت دوباره عباس شعف زمانی رخ داد که وی بهعنوان فرمانده گردان میثم تمار تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) ایفای نقش میکرد. وضعیت تا جایی پیش رفت که حتی همرزمانی که با وی در آن عملیات بودند از پشت بیسیم خبر شهادت عباس را به احمد متوسلیان اعلام کردند، اما مثل اینکه تقدیر اینگونه بود که جبههها همچنان از وجود سربازی شجاع بهره ببرد، بنابراین عباس از این عملیات نیز به طرز معجزهآسایی نجات یافت.
عباس را دوباره به بیمارستان بردند و برای اینکه از حضور مجدد وی در مناطق جنگی جلوگیری شود، در بیمارستان مراقب وی بودند، ولی عباس بهدلیل اینکه رسیدن به سعادت را در شهید شدن میدید، از بیمارستان فرار کرد و قبل از آغاز عملیات بیتالمقدس به رزمندگان ملحق شد، اما دوست صمیمی و نزدیکش محسن وزوایی به شهادت رسیده بود.
مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر بود که عباس به همراه دوستانش در حال ورود به شهر خرمشهر بودند که به کمین نیروهای بعثی میخورند و بعد از درگیری شدیدی که با آنها داشتند، در نهایت به شهادت رسید. یک هفته بعد از شهادت عباس شعف بود که شهر استراتژیک خرمشهر بهطور کامل آزاد شده بود.
پیکر این شهید والامقام در قطعه ۲۶ بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.
شهید عباس شعف، فرمانده گردان میثم که در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید از زخمی شدن خود اینگونه نقل خاطره میکند: شب دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دستهام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظهای رگبار گلولهها و آتش خمپارهها قطع نمیشد و ما مقاومت میکردیم؛ ناغافل ضربهای محکم به سینهام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین و آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشمهایم جایی را نمیدید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را میشنیدم که میگفتند:
بچهها! برادر شعف شهید شده.
بعثیها دارن میان.
عقبنشینی کنید.
مجروحا را به عقب ببرین.
دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثیها بالای سرم آمدند. یکی از آنها میخواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکستهام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند، اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بود. در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثیها هستند.
نزدیک که شد، دیدم تو (محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثیها عقب بردی و به دست نیروهای معراج الشهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج الشهدا علائم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ....
گزارش از احسان یعقوبی
انتهای پیام/ 117