به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، کتاب «دوست دارم تنها باشم» به مرور خاطرات شهید «عقیل عرش نشین» از سرداران شهید استان اردبیل پرداخته که به کوشش «سیدسعید اطهر نیاری» به نگارش در آمده است.
این کتاب 120 صفحهای را انتشارات «خط هشت» در سال 1394 به سفارش و حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس اردبیل چاپ و منتشر کرده است.
برشی از متن کتاب:
سال 1360 مسئول اعزام نیرو در سپاه بودم. عقيل عرشنشین تازه وارد سپاه شده بود و شناخت كمتری از او داشتم.
دعوت کردم در واحد اعزام نیرو با بنده همکاری کند؛ قبول کرد و همكار شديم.
در واحد اعزام نیرو طبق شرایط و قوانین، اعزام عدّهای، مخصوصاً افراد دارای سن پایین، امکان پذیر نبود. لذا در اعزامها مشكلاتي با نوجوانها داشتیم؛ آنها را به کناری میکشاند و با آنها حرف میزد. آنها را آرام میکرد و قانع میکرد.
هنوز يک هفته از همكاری ما نمیگذشت كه آمد و گفت: اجازه بدهيد به منطقه اعزام شوم.
اعزام نوجوانان و جوانان به جبهه به شدّت در ایشان تأثیر گذاشته بود و در هر اعزامی بحث ما بالا میگرفت؛ عقيل میخواست برود و من نمیخواستم بهترين نيرو را از دست بدهم؛ خلاصه مرا مجبور به موافقت كرد و اعزام شد.
ولی من چنان به او عادت كرده بودم كه بعد از رفتنش دلم به كار نمیآمد.
آخرِ سر هم نتوانستم دوریاش را تحمل كنم و در تیپ 9 حضرت عباس(ع) به وی ملحق شدم.
ورد زبانش سخنان شهيد چمران بود. میگفت: «علی، شهید چمران گفته: خدایا خوش دارم تنها باشم تا در کهکشانهای پوچ دنیا نپوسم؛ من هم دوست دارم تنها باشم» همیشه ساکت و آرام بود؛ کم حرف میزد.
اطمینان خاطر خاصی در چهرهاش بود كه به آدم جرأت میداد. در جبهه، عقیل و استاد منعم اردبیلی با هم روابط صمیمانه و شمس و مولانا گونهای داشتند خیلی با هم خلوت میکردند و ساعتها با هم در تنهایی حرف میزدند.
بعد از مدّتی، در اثر هم نشینی با استاد منعم، عقیل تبدیل به یک عارف شد. کمتر حرف میزد؛ کمتر غذا میخورد و بسیار خلوت میکرد.
شبها اکثراً در تاریکی منطقه فرو میرفت و با خدا خلوت میکرد. این برای همه دوستان عجیب بود. چيزي نميخورد اما بيشتر از همه در تكاپو و تلاش بود.
اين همه انرژی را از كجا میآورد؛ نمیدانم!؟
قبل از آغاز عملیّات والفجر یک با هم سوار جیپ جنگی شدیم.
گفتم: بیا با هم برویم دزفول و برگردیم. عقیل را به یک رستوران بردم؛ جلوی درِ رستوران ماشین را نگه داشتم و رفتم داخل، چون میدانستم عقیل نمیآید.
فيش غذا تهیه کردم و آمدم بیرون.
گفتم: «بیا برویم غذا بخوریم وقت ناهار است».
با لحن محكم و جدّی گفت: «علی جان! ناراحتم نکن. من نمیخورم».
گفتم: «نمیشود؛ من فيش تهیه کردهام».
خلاصه از بنده اصرار و از ایشان انکار.
ناراحت شدم؛ به خاطر ناراحتی من بالاخره راضی شد و به زور، غذای نسبتاً کاملی خورد و فکر میکنم در طی سه یا چهار ماهی كه در منطقه بود؛ اوّلين غذاي كاملی بود كه خورد.
بیشتر روزها روزه بود و در طول هفته، دو یا سه وعده، آن هم نان خشک میخورد، ما در داخل چادر با دوستان دور هم مینشستیم و غذا میخوردیم ولی عقیل بیرون چادر يا قرآن میخواند و یا با استاد منعم دست در دست هم در دشت فكه قدم میزد.
میگفت: «میخواهم گمنام باشم و کسی مرا نشناسد».
به علّت سابقه، تجربه و تقوايی كه داشت معاون گردان قمر بنی هاشم شد و با اين مسئوليت در عمليات والفجر یک شركت كرد.
قرار بود چند پایگاه را تصرف و آزاد کنیم. شب سختی بود؛ درگیری و مقاومت شدید بود. پاسگاهها بسیار مقاوم، قدیمی و محکم بودند و نيروهای بعثی تسليم نمیشدند.
عقيل با اسلحه کلاشینکف و خشابهای متعددی كه به خود آویزان کرده بود، دليرانه میجنگيد؛ روحيه بالايی داشت و با پشتكاری وصف ناشدنی به جلو میرفت.
در اين عمليّات، عقيل شربت شهادت نوشيد و به خواستهاش رسيد.
انتهای پیام/