به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، انس الفت مردم ایران با حضرت امام خمینی (ره) در هیچ جای دنیا نظیر ندارد، انس و الفتی که حتی با گذشت سه دهه از ارتحال ایشان کمرنگ نشده است. در این میان آزادگان جنگ تحمیلی که سالها در فراق امام خود رنج بردند و مضاف برآن خبر بیماری و ارتحال او را شنیدند و تحمل کردند جایگاه ویژهای دارند.
مرور خاطرات آزادگان در ایامی که به رحلت امام خمینی (ره) منتهی میشد حاوی نکات ارزشمندی است که خوانندن آنها قابل تامل است.
کتاب «رنج غربت؛ داغ حسرت: خاطرات آزادگان از دوران اسارت» که به کوشش موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است با همین نگاه تنظیم شده است که قسمت دوم را در ادامه میخوانید:
دیگر بغدادی نخواهد ماند
وقتی هواپیماهای دشمن فرودگاههای ایران را بمباران کردند، ما در منطقه بودیم. به دنبال این بمباران، حضرت امام پیام دادند و جملهای فرمودند که مثل همه جملات دیگر ایشان، از ابتدا تا انتهای اسارت، در ذهن و قلب ما بود و هر وقت کارد به استخوانمان میرسید و رجزخوانی دشمن زیاد میشد و میخواست به ما فشار بیاورد، آن را با خود زمزمه میکردیم:
«نیاید روزی که محتاج به بسیج عمومی شویم که دنیا خواهد دید قدرت اسلام چیست و نیروی ایمان بر همه قوا پیروز است». و یا فرموده بودند: «من چنانچه ـ خدای نخواسته ـ دامنه پیدا کرد این کارهای صدام حسین و اربابهای صدام حسین، تکلیف ملت ایران را تعیین خواهم کرد و امیدوارم به آنجا نرسد و اگر برسد، دیگر بغدادی باقی نخواهد ماند».
ما بر اساس این جمله امام، مطمئن بودیم که هیچوقت دشمن بر ما چیره نخواهد شد و پیروزی قطعی با ماست. این همیشه در ذهنمان بود.
اولین ضربه روحی
امام و یاد امام همیشه در زندگی ما حضور داشت. یادم هست در همان لحظات اول اسارت در کنار جادهای که ما اسیر شده بودیم، عراقیها یک ماشین ایرانی را گرفتند که پشت شیشه آن عکسی از حضرت امام بود. برادر پاسداری که در ماشین نشسته بود همانجا به شهادت رسید. آنوقت، یک افسر عراقی داخل ماشین شد و عکس حضرت امام را کند و در مقابل چشمان ما پاره کرد. این اولین ضربه روحی بود که بر ما وارد شد و ضربه سختی هم بود؛ چون لحظات اول بود و برای ما با آن تعداد کم، امکان عکسالعمل نشان دادن وجود نداشت.
بوسه بر نامهها
بارها اتفاق افتاد که بچهها به آدرس افراد مختلف نامه نوشتند و آن افراد نامهها را خدمت امام بردند. حضرت امام هم معمولاً پایین نامهها یکی ـ دو جمله مینوشتند. هنگامیکه نامهها به دست بچهها میرسید، آنها را در اردوگاه میچرخاندند و این باعث بالا رفتن روحیه ما میشد. حضرت امام در نامههایشان ما را به صبر دعوت میکردند و میفرمودند که من در مقابل صبرهای شما شرمندهام. بچهها این نامهها را میبوسیدند و بر صورت میگذاشتند و الهام میگرفتند.
من بر این بوسه افتخار میکنم
نامهای که از حضرت امام به دست بچهها میرسید تا مدتها باعث بالا رفتن روحیه بچهها میشد؛ مثلاً، این جمله حضرت امام که فرمودند:
«اینجانب از دور دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است میبوسم و بر این بوسه افتخار میکنم»،
وقتی به اردوگاه رسید، باعث تقویت روحیه بچهها شد. همچنین آن جمله معروف دیگر که فرمودند:
«اسرا در چنگال دژخیمان خود سرود آزادیاند و احرار جهان آنان را زمزمه میکنند».
این جمله داخل یکی از نامهها بود. هرکدام از این نامهها که میرسید برای شش ماه ما را تغذیه روحی میکرد.
جملهای هم از حضرت امام به دست ما رسید که نگرانکننده و ناراحتکننده بود. آن روز، یکی از دوستان آمد و گفت که حضرت امام نوشته است:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من در بین شما نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید که خمینی خیلی به فکر شما بود».
این جمله بسیار ناراحتکننده بود. حقیقت این است که اگر به یکی از اسرا میگفتند پدر یا مادرت بیمار است، نگران نمیشد، ولی اگر به او میگفتند حضرت امام مریض یا ناراحت است، خیلی برایش سخت بود.
توسل
در طول مدت اسارت چند بار خبر رسید حضرت امام کسالت دارند. ما هم مانند سایر مردم همیشه طلب شفا برای ایشان داشتیم و بچهها برای حضرت امام دعا میکردند؛ دعای توسل میخواندند و نذرونیاز میکردند.
شادی بعثیها
هر وقت حضرت امام کسالتی داشتند عراقیها به شادی میپرداختند؛ حتی پشت پنجره میآمدند و بهدروغ میگفتند: خمینی حالش خوب نیست. گاهی هم جمعی را به اردوگاه میآوردند و شروع به رقصیدن میکردند. در آن موقع، ما از طریق رادیو میدانستیم که حضرت امام کسالت خفیفی دارد.
هقهق گریه
بار آخری که ما متوجه شدیم حضرت امام کسالت دارد، هرروز، برای شفایشان دعا میکردیم تا اینکه روز چهاردهم خرداد، ساعت 7 و نیم صبح رادیو را روشن کردیم. البته، ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کردهاند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا اینکه آقای خلیلی به ما خبر داد حاج احمد آقا پیامی دادهاند. وقتی من متوجه موضوع شدم، مثل انسانی که همه هستیاش را ازدستداده باشد بسیار ناراحت و غمگین شدم، اما همینکه خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خود گفتم:
در یک اردوگاه 1400 نفری اگر ما اینطور ناراحت و غمگین باشیم، بچهها روحیهشان را از دست میدهند.
لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و بهطرف آسایشگاه رفتم. گفتیم شاید دروغ باشد. داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند و ظرفهای غذا را وسط گذاشته بودند. همه سرها روی زانو بود و همه ناراحت بودند. هر کس در حال خودش بود. بسیار حالت بدی بود. ما آن لحظهای که پیغمبر (ص) از دنیا رفت را تصور کردیم. هیچ کاری نمیشد کرد.
خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام. اتفاقاً، آب میآمد. دوش را باز کردم و بنا کردم هقهق گریه کردن. خلاصه، در حمام ایستادم و چند دقیقه بلندبلند گریه کردم تا آرام شدم. خوب که گریه کردم و دلم خالی شد، به داخل اتاق برگشتم. بغضی را که در بچهها بود نمیشد کاریش کرد. ظرفهای غذا را جمع کردم و آنها را بردم ریختم بیرون.
دیگر هیچچیز مهم نیست
همان موقع، افسر عراقی رادیو را روشن کرد که ترانه پخش میکرد. او ارشد ایرانی اردوگاه که درجهداری به نام سالاری بود را صدا کرد. افسر بنا کرد به تهدید که رهبر شما از دنیا رفته و شما باید حواستان را خیلی جمع کنید؛ چون اگر مجلسی و برنامهای باشد، ال و بل میکنم و خلاصه کلی تهدید کرده بود. بعدازاین تهدیدها، ارشد اردوگاه گفته بود: جای این حرفها نیست که تو میزنی. الآن هیچکس در اردوگاه به حال خودش نیست. اولین کاری هم که میکنی آن ضبط را خاموش میکنی. گفته بود:
ضبط را خاموش نمیکنم.
ارشد ما گفته بود: پس اگر آمدی و دیدی بلندگوها وسط اردوگاه در میان سطل آشغال افتادهاند، به من نگویی چرا اینطور شده. اینها هیچکدام حال عادی ندارند و اگر بخواهید همینطور ترانه پخشکنید، هر اتفاقی بیفتد خودتان مسئولش هستید. اینها بچههای هرروز نیستند. همهچیزشان را از دست دادهاند و دیگر به زندهبودن و زندگی در دنیا فکر نمیکنند. تابهحال، آرامش و اطمینان اینها به رهبرشان بود، ولی حالا که رهبرشان را از دست دادهاند دیگر هیچچیز برایشان مهم نیست.
خلاصه، بااینکه افسر عراقی تهدید کرده بود، ولی تهدیدات ارشد اردوگاه مؤثرتر بود، طوری که بلندگوها را خاموش کرد.
عراقیها اجتماع کردن را برای ما ممنوع کرده بودند. البته حق مطلب این بود که خود ما هم امکان برگزاری مجلس نداشتیم. اصلاً هیچکس رمق نداشت. آدم احساس میکرد در اردوگاه موجود زندهای وجود ندارد. هر کس در گوشهای نشسته بود و داشت گریه میکرد. صدای زمزمه میآمد و تنها چیزی که دیده میشد، اشک چشم بود. خلاصه، خیلی سخت بود تا اینکه اخبار بعدی، خبر ارتحال امام را تأیید کرد و ما دیگر مطمئن شدیم.
خبر آرامشبخش
آن روز به ما خیلی سخت گذشت، تقریباً غروب بود که به داخل آسایشگاه رفتیم. عدهای از بچهها چیزی درست کرده بودند شبیه تابوت که پتوی سیاهی همروی آن کشیده بودند و دو تا عکس بزرگ از حضرت امام درست کرده بودند و روی آن گذاشته بودند.
خلاصه، صحنه خاصی درست شده بود. وقتی این مقدمات آماده شد، شروع کردند بر سر و صورت خود زدن و گریه و ناله سردادن و... . قیامتی بر پا بود تا اینکه ساعت هشت شب، اخبار بغداد شروع شد. البته دربارۀ رحلت امام چیزی نگفت، اما گفت که خامنهای به جانشینی خمینی برگزیده شده است. زمانی که کسی فکر نمیکرد آیتالله خامنهای بهجای امام برگزیده شود، این خبر برای ما بسیار آرامشبخش بود.
به روایت «علی علیدوست قزوینی»
ادامه دارد...