به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، انس و الفت مردم ایران به حضرت امام خمینی (ره) در هیچ جای دنیا نظیر ندارد؛ انس و الفتی که حتی با گذشت سه دهه از ارتحال ایشان کمرنگ نشده است. در این میان آزادگان جنگ تحمیلی که سالها در فراق امام خود رنج بردند و مضاف بر آن خبر بیماری و ارتحال او را شنیدند و تحمل کردند جایگاه ویژهای دارند.
مرور خاطرات آزادگان در ایامی که به رحلت امام خمینی (ره) منتهی میشد حاوی نکات ارزشمندی است که خواندن آنها قابل تأمل است.
کتاب «رنج غربت؛ داغ حسرت: خاطرات آزادگان از دوران اسارت» که به کوشش موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است با همین نگاه تنظیم شده است که قسمت سوم را در ادامه میخوانید:
ارادت برادر ارتشی
در همان اوایل اسارت، یکی از برادران ارتشی را که همراه ما بود گرفتند و از او خواستند به امام توهین کند. ایشان امتناع ورزید. بعد از مدت زیادی ضرب و شتم، باز به او گفتند به امام توهین کن، ولی او همچنان مقاومت میکرد.
در اردوگاه ما، افسر عراقی بسیار سنگدلی بود که مسئول شکنجه بچهها بود. یک روز، او همین برادر ارتشی را بهسختی شکنجه کرد؛ به این صورت که دستهای او را بست و محکم با هر دو دست خود به دو طرف صورت و هر دو گوش او کوبید و آنقدر ضربه زد تا از هر دو گوش آن برادر ما خون جاری شد.
بااینحال، ایشان هیچ توهینی به امام نکرد. بعد، ایشان را به یک تیر برق که داخل اردوگاه بود بست و روی پاهایش گازوئیل ریخت و آن را آتش زد، ولی همچنان این برادر ارتشی مقاومت میکرد. یادم هست طوری شد که پاهای او کاملاً در آتش سوخت و بوی گوشت پخته در فضای اردوگاه پیچید، ولی در انتها آن افسر ملعون ناکام ماند و به هدفش نرسید. این برادر بزرگوار هم شکنجه را تحمل میکرد و حدود دو ماه نمیتوانست روی پاهایش بایستد یا راه برود.
توجیه تجاوز
یادم هست یکبار یک روحانی درباری که اصلاً روحانی نبود ـ بلکه جزو منافقین بود و اگر اشتباه نکنم آقای تهرانی نام داشت ـ را آورده بودند تا برای ما صحبت کند. او که سعی داشت اسرا را منحرف کند، شدیداً علیه امام سخنرانی کرد و امام را زیر سؤال برد و گفت: شما ببینید این عراقیها چقدر انسانهای خوبی هستند؛ آنها به شما جا دادهاند، به شما آب و غذا میدهند و... .
او علاوه بر اینها، حمله عراق به ایران را توجیه کرد و گفت: شما کجا چنین دشمنی سراغ دارید که شما را نمیکشد؟ او صحبتهای خودش را با یک روایت تأیید کرد و گفت: من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق. متأسفانه، بعضی از کسانی که روحیه ضعیف و متزلزلی داشتند حرفهای او را باور کردند. در همین حین، یکی از دوستان از جای خود برخاست و به او گفت:
من یک سؤال دارم. گفت: بگو! ایشان گفت: من از عراقیها هم این سؤال را پرسیدهام، ولی آنها نتوانستهاند جواب مرا بدهند؛ اگر کسی به خانه شما تجاوز کند و حرمت شما را بشکند و بخواهد به شما جسارت کند و به شما و ناموس و اموال شما دستبرد بزند، آیا شما اجازه دارید او را بکشید؟
آن روحانی درباری گفت: چطور نتوانستهاند به این سؤال شما جواب بدهند؟ چون چنین چیزی مسلّم است و باید آن دزد را کشت. این دوست ما گفت: خیلی ممنون! و سر جایش نشست. بعدازآن، دوستان شروع به خندیدن کردند. این آدم که تازه متوجه شده بود منظور این اسیر از سؤالش چیست، گفت: مسئله اینطور نیست که شما گفتید، ما که نیامدهایم دزدی کنیم و به ناموس شما تعرض کنیم و... . خلاصه، خیلی عصبانی شد. عراقیها هم این دوست ما را بردند و بهسختی شکنجه کردند.
رسانه در اسارت
در سال دوم اسارت، یعنی سال 61، من و چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم یک ماهنامه تهیه کنیم که البته بعدها تبدیل به هفتهنامه شد. ما در آن نوشته بحثهای اعتقادی، دینی، اخبار و اطلاعاتی از ایران، و همچنین سخنانی از حضرت امام را منتشر میکردیم و وقتی صلیب سرخ به اردوگاه ما میآمد، کاغذهایی به ما میداد تا برای خانوادههایمان نامه بنویسیم، ولی دوستان نامه نمینوشتند و این کاغذها را جمع میکردند.
بعد، ما آنها را با نخ به همدیگر میدوختیم و شروع میکردیم به نوشتن ماهنامه و سه نسخه از آن تهیه میکردیم. سپس، خیلی مخفیانه و با رعایت کامل نکات امنیتی، این ماهنامه را در آسایشگاهها و در بین بچهها میچرخاندیم.
متأسفانه، یک بار این ماهنامه لو رفت و خیلی برایمان دردسرساز شد. البته، بنده آن زمان در اوج بیماری بودم، طوری که مرا ممنوعالکتک کرده و بهخاطر شدت ضعف و بیماری به بیمارستان منتقل کرده بودند. دوستان هم که میدانستند من ممنوع الکتک هستم و برای من خطری ایجاد نمیشود، از این فرصت استفاده کرده بودند و تمام تقصیرها را به گردن من انداخته بودند. خلاصه، از این طریق تا حدودی این مشکل حلشده بود.
به روایت الیاس عارفزاده
منبع: «رنج غربت؛ داغ حسرت، خاطرات آزادگان از دوران اسارت.»
ادامه دارد...
انتهای پیام/ 161