به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، نرگس و اسماعیل پدر و دختری هستند که یکی از عکسهای یادگاری شان باهم آن قدر معروف شده بود که وقتی رهبر معظم انقلاب اسلامی دختر را دید به واسطه آن عکس شناخت. نرگس در آن عکس سعی کرده بود تمام پدر را در آغوش کوچک خود جای دهد. پدری که مدتها قبل نرگسش را گذاشته بود و برای همیشه رفته بود تا روزی او را در بهشت ملاقات کند.
در این عکس حالا سنگ سرد مزار شده بود وجود گرم پدر که به دختر هفت ساله آرامش میداد. فاطمه خانم مادرش، میگوید هنوز هم دخترمان بی قرار اسماعیل است. این را وقتی نگاه نرگس به دخترانی میافتد که کنار پدرانشان هستند، میفهمم. بعد از آن نرگس بی هیچ دلیلی شروع به گریه کردن میکند و لج بازی هایش گل میکند. اما نرگس دوبار بعد از شهادت پدرش دوبار آرامش را تجربه کرد. یکبار وقتی بود که حاج قاسم را دید و یکبار دیگر ملاقات با رهبری بود. ملاقاتی که دو هفته باید زودتر انجام میشد تا نرگس هنوز به سن تکلیف نرسیده باشد و بتواند رهبرش را ببوسد، اما افسوس. حالا دلخوشی نرگس پس از این دو هفته و در دیدار با عزیزش هدایایی بود که آقا به او داد.
در ادامه مطلب خاطره این دو دیدار را در گفتوگو با همسر شهید اسماعیل خانزاده خواهید خواند.
مهرِ اسماعیل به دلم نشست
ما با خانواده آقا اسماعیل نسبت فامیلی دوری داشتیم و در یک محل هم زندگی میکردیم. همین شناخت موجب شد مادرش مرا ببیند و انتخاب کند. در واقع خواستگاری ما به صورت کاملا سنتی بود. قبل از خواستگاری بارها دیده بودمش، اما حس به خصوصی به او نداشتم. وقتی مادرش موضوع را مطرح کرد بیست روزی طول کشید تا به منزل ما بیایند. در این مدت هم دو سه بار دیگر دیدمش، این بار توجهم بیشتر به او جلب شد و حس کردم اخلاقش و رفتارش به دلم مینشیند. میدانستم پاسدار است، اما در اولین صحبت جدی و دو نفره مان در راه رفتن برای آزمایش خون پیش از ازدواج در مورد کارش بود. گفت من شغلم طوری است که نمیتوانم همیشه خانه باشم و مجبورم مأموریتهای زیاد بروم، شما مشکلی نداری؟ چون برادرم و دایی ام سپاهی بودند با این شغل آشنایی داشتم. گفتم: نه برایم مشکل نیست. گفت: حتی شاید مجبور شویم برای زندگی جای دیگری برویم که این را هم پذیرفتم. میدانستم همه این سختیهای کار یک نظامی است.
شوخیهای اسماعیل تا وقتی تابوتش را آوردند هم ادامه داشت
شهید خانزاده در کارش خیلی جدی بود، اما غیر از آن با همکاران و سربازان و در خانه خیلی اهل شوخی کردن بود. آن قدر برخوردش خوب بود که در مهمانیهای فامیلی اگر کاری برایش پیش میآمد و نمیتوانست شرکت کند همه سراغش را میگرفتند و میگفتند:، چون اسماعیل نبود خوش نگذشت. وقتی شهید خانزاده بود همه میخندیدند. یادم هست شش ماه قبل از شهادتش منزل یکی از دوستانمان که همکار شوهرم هم بود مهمان بودیم. به آنها با شوخی و خنده سفارش میکرد که بعد از شهادتش چه بکنند. از بس شوخی میکرد دوستانش میگفتند تو شهادتت جدی باشد ما هر کاری بخواهیم میکنیم. میگفت بیایید همه تان با من عکس بیندازید، بعد از شهادتم خواستید بنر بزنید یا در پروفایل هایتان عکس مشترک با من بگذارید و به همه بگویید با اسماعیل عکس دارم، داشته باشید.
جالب است وقتی تابوت اسماعیل را آوردند خانه، پرچم روی تابوت برعکس زده شده بود و همین موجب خنده دیگران شد. دوستانش میگفتند: اسماعیل تا اینجا هم با ما شوخی میکنی و میخواهی ما را بخندانی.
دوست دارم چند سال دیگر شهید شوم
از ابتدای ازدواجمان تنها حرفی که از آرزوهایش میزد در مورد شهادت بود. در مورد شهید شدنش مطمئن حرف میزد و میگفت: من به حالت عادی نمیمیرم، مرگ طبیعی ندارم. یکبار اعتراض کردم چرا اینقدر حرف از شهادت میزنی؟ گفت: اعتراض نکن. دوست دارم شهید شوم، اما نه به این زودی، حالا فعلا باشم، اما تو دعا کن عاقبت من شهادت باشد. هر روز از سر کار میآمد تنها کاری که انجام میداد این بود که فیلم شهدا را میدید یا مداحی میگذاشت. رفتارش طوری شده بود که من هم دیگر مطمئن بودم شهید میشود.
حس کردم یک روز این اتفاق برایم میافتد
شهید سلطانی از دوستان و همکاران صمیمی اسماعیل بود. وقتی او شهید شد ما رفتیم خانه شان برای شرکت در مراسم. خانمش را که میدیدم حس میکردم خودم را میبینم. در مراسم سوم آنقدر این حس در من قوی شد که به اسماعیل زنگ زدم گفتم مرا برسان خانه خودت برگرد از بس حالم بد شد. حس میکردم این اتفاق یک روز بالاخره برای من پیش میآید و نرگس من هم مثل بچههای شهید سلطانی میشود. شهید خانزاده هر وقت سر مزار شهید سلطانی میرفت حال و هوایش عوض میشد و شش ماه بعد او هم شهید شد.
به بعد از شهادت اسماعیل فکر نمیکردم
هیچ وقت در ذهن خودم نمیخواستم به بعد از شهادت اسماعیل فکر کنم. این که در نبود او وضعیت من چه میشود. اسماعیل مرد بد اخلاقی نبود. اگر بین ما بحث یا اختلافی پیش میآمد من آدمی نبودم قهر کنم. در بدترین شرایط هم با کسی قهر نمیکنم. اما شهید خانزاده حداقل یک ساعتی قهر میکرد، اما چون من با او صحبت میکردم زود آشتی میکردیم. ناراحتی را زیاد در دلش نگه نمیداشت. میگفت: فاطمه خوبی تو همین است که حرف میزنی نمیگذاری قهر بمانیم. ناراحتی را در خودش نمیریخت. چیزی ناراحتش میکرد حتما به فرد مقابل منتقل میکرد. میگفت هر چه بماند بیشتر اذیت میشوم میخواست زود مشکل را حل کند.
من راضی نیستم
اسماعیل ۱۱ آذر سال ۹۴ برای اولین بار به سوریه اعزام شد. قبل از اعزام یک روز آمد خانه گفت: بچهها دارند میروند سوریه، من هم میخواهم بروم. میگویند رضایت خانم برای رفتن شرط است و اگر همسر راضی نباشد نمیتوانیم برویم. گفتم: من هم راضی نیستم. گفت: میدانم، اما راضی میشوی. گفتم نه من هیچ جوره راضی نمیشوم. با ناراحتی گفتم: وضعیت کسانی که میروند را ببین. گفت مگر آنها زن و بچه ندارند که میروند. با اعتراض گفتم: هر وقت من از کاری ناراضی باشم تو مرا راضی میکنی. اسماعیل شروع کرد از غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) حرف زد. دیگر نتوانستم مخالفتم را ادامه بدهم. گفتم راضی هستم به رضای خدا. وقتی رفت ۲۹ آذر همان ماه به شهادت رسید.
خودم ساکش را بستم
شب اربعین بود و قرار بود اسماعیل فردایش اعزام شود. غروب بود که میخواستم برای عزاداری بروم مسجد. اسماعیل گفت: شاید عزاداری طول بکشد و تا بیایی دیر شود و از من خواست وسایلش را آماده کنم. شروع کردم ساکش را بستن. وقتی آمدم هنوز نیامده بود خانه. با تعدادی از دوستانش رفته بود ملاقات یک جانباز. فردا صبحش هم ساعت ۱۱ به لشکر رفت.
قهر نرگس اذیتش میکرد
دخترمان شش سالش بود و کاملا حضور پدرش را به یاد دارد. اصلا دوست نداشت اسماعیل از او دور شود. تا پنج تا شش روز که پدرش رفته بود سوریه هر چه تماس میگرفت نرگس با او صحبت نمیکرد. اسماعیل گفت راضی اش کن با من صحبت کند وقتی ناراحته نمیتوانم درست کار کنم. من کلی با او صحبت کردم که بابا ناراحت میشود تو قهری و گوشی را گرفت. به پدرش گفت مگر تو رفتی من ناراحت نشدم که حالا میگویی شما هم ناراحتی؟ مگر نگفتی نمیروم پس چرا رفتی؟ اسماعیل با او صحبت کرد و قرار شد دیگر آشتی کنند.
اسماعیل گفته بود اگر گفتند مجروح شدم بدان شهیدم
منزل مادرم بودم که دیدم خواهرم ساعت هفت صبح تماس گرفت به گوشی پدرم. جواب دادم گفت چیزی نیست میخواستم بیایم منزل مامان زنگ زدم ببینم هستند یا نه. چند دقیقه بعد خواهر زاده ام زنگ زد به گوشی من گفت: خاله خانه مادرجانی؟ گفتم: اره گفت باشه میخواستم بیایم آنجا.
از شب قبلش هم استرس زیادی داشتم. ۶ صبح تازه خوابیده بودم. بلند شدم نرگس را آماده کنم برود مهد. دیدم شوهر خواهرم زنگ زد به گوشی پدرم و یک دفعه پدرم با صدای خیلی بلند داد زد. سریع آمدم داخل اتاق، پدرم گفت: چیزی نیست یکدفعه صدایم بلند شد. مادرم هم آمد داخل اتاق. وقتی رفتم بیرون دیدم برخی از اقوام آمدند. داماد ما که پاسدار است آمد گفت: فاطمه استرس نداشته باشی ها، اما اسماعیل زخمی شده. گفتم: نه به من راست بگویید او شهید شده. داد زد گفت: تو چرا اصرار داری بگویی اسماعیل شهید شده؟ گفتم: حرفت را باور نمیکنم. چون اسماعیل به من گفته بود وقتی خبر زخمی شدن من را به تو دادند بدان شهید شدم اگر واقعا زخمی شوم خودم بهت خبر میدهم هر طور شده و به کسی نمیسپارم. به شوهر خواهرم گفتم: بگویید شهید شده من آرامتر میشوم.
بابا به آرزویش رسید
اصرار کردم مرا ببرند خانه مان. وقتی رسیدم از حال رفتم و دیگر چیزی یادم نمیآید تا شب وداع. در این مدت با سرم مرا به هوش میآوردند، اما باز از حال میرفتم. دو روز بعد از شهادتش پیکر آمد. روزی که رفتیم سپاه محمود آباد برای دیدار اول همه تلاش کردند یک طوری به نرگس بگویند، اما نمیتوانستند. اسماعیل همیشه وقتی با نرگس نماز میخواند میگفت نرگس یادت نرود برای آرزوی من دعا کنی. حتی در آخرین تولدش به نرگس گفت وقتی میخواهی شمع را فوت کنی آروزی من فراموشت نشود. من به نرگس گفتم یادت هست بابا چه آرزویی داشت؟ گفت اره. گفتم بابا به آرزویش رسید الانم میخواهند پیکر بابا را بیاورند برویم ببینیمش، تو هم میآیی؟ آنجا متوجه شهادت شد.
بیتابی برای بابا
بعد از شهادت اسماعیل، نرگس خیلی بی تاب بود. هنوز هم هست. وسایل اسماعیل را گذاشتم در یک اتاق و نرگس وقتی به آنجا میرود خودش را ارام میکند. وقتی هم خیلی دلتنگ میشود میرویم سر مزار.
تنها خواسته ما از حاج قاسم
ما از طریق لشکر و مسئولانی که به خانه مان میآمدند درخواست دیدار با حضرت آقا و سردار سلیمانی را داشتیم. تنها خواسته ما همین بود. روزی که حاج قاسم آمد رفتیم ملاقات، نرگس گفت من یک خواهشی دارم. حاج قاسم گفت: بگو. گفت من از همه خواسته ام مرا به دیدار آقا ببرند. سردار پرسید از کی دوست داری بروی پیش حضرت آقا؟ نرگس گفت: از بعد شهادت پدرم. حاج قاسم پرسید چرا؟ گفت: حس میکنم با دیدن ایشان آرام میشوم. سردار گفت: حتما این کار را میکنم. یک ماه و نیم بعد هم رفتیم دیدار آقا. وقتی دیدم نرگس با سردار ارام است سعی کردم حرفی نزنم تا نرگس با حاج قاسم بیشتر حرف بزند و بیشتر ارام شود.
پیغام سردار سلیمانی برای فرزند شهید
وقتی سردار را دیدیم انگار ارامش خاصی داشتم. نرگس تا سردار را دید گفت مامان حس کردم بابا دوباره آمده خیلی آرام شدم. وقتی هم حاج قاسم آمد سر میز ما نرگس همش کنار او بود. به سردار گفت: دلم میخواهد تا تولدم حداقل یکبار دیگر شما را ببینم. یک ماه و نیم بعد که رفتیم خدمت آقا قرار بود حاج قاسم را هم ببینیم که نتوانسته بود باید و پیغام فرستاد برای نرگس ببخشید دخترم نتوانستم خودم را برسانم.
نامهای که نرگس برای آقا خواند
هدیههای مخصوص آقا به نرگس
یک روز از دفتر رهبری تماس گرفتند و پرسیدند تمایل دارید به دیدار آقا بیایید؟ گفتیم بله ما از همه همین درخواست را داشتیم. تاریخی را معین کردند و رفتیم. قابل وصف نیست و نمیشود مقایسه کرد دیدار سردار را با آقا، اما در هر دو آرامشی بود که به زبان وصف نمیآید.
نرگس نامهای نوشت برای آقا و ایشان خواستند نرگس خودش نامه را بخواند. آقا پرسید تو همان دختری هستی که سر مزار پدرت خوابیدی؟ گفت بله. نرگس گفت چند ساله منتظر دیدار شما هستم. نرگس دوست داشت برود در بغل حضرت آقا، اما دو هفته قبلش به سن تکلیف رسید. گفت من اصرار داشتم پیش از سن تکلیف به دیدارتان بیایم و شما را ببوسم. آقا خندیدند و گفتند: ببخشید تو به سن تکلیف رسیدی و نمیتوانم در آغوشت بگیرم. نرگس هم خیلی ناراحت بود. آقا مجدد گفتند: شرمنده نتوانستم تا حالا دیدار کنم. عبا و انگشترشان را دادند به نرگس و گفتند حالا که نتوانستم بغلت کنم این هدیهها از طرف من برای تو.
ماجرای عکس نرگس
عکاسی آمد تا از اولین روز مدرسه رفتن نرگس عکاسی کند. نرگس پیشنهاد داد اول برویم سر مزار پدرم. وقتی رفت نرگس طوری دراز کشید که انگار مزار پدرش را در آغوش گرفت. عکاس میگفت واقعا سوژه نرگس بهتر از من بود. منظور آقا همین عکس بود.
دلتنگیهای دخترم
چند نفر وقتی اتاق اسماعیل را دیدند گفتند عکسها را جمع کنید. برای نرگس سخت است، اما خودش گفت نه مامان من دلم میخواهد اینها باشد. هنوز هم دلتنگی دارد. میرود بیرون بچهها را با پدرانشان میبیند از لج بازی و نگرانی هایش حالش را میفهمم.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 112