روایتی از حمله تفنگداران رژیم پهلوی به دسته عزاداری مردم دامغان؛

حمله خونین دژخیمان شاه به دسته عزاداری امام حسین (ع)/ جوانی که با «جانبازی» پیروزی انقلاب را جشن گرفت

«مرتضی طاهری» جانباز ۷۰ درصد دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی که یک پای خود را در حمله دژخیمان شاه به دسته عزاداری مردم دامغان در ماه محرم از دست داده، به شرح ماجرای جانبازی خود پرداخته است.
کد خبر: ۴۰۰۲۰۷
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۰:۵۸ - 10June 2020

روزی که ساواکی‌ها دسته عزاداری را به خاک و خون کشیدند/ با یک پا به جبهه رفتمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «مرتضی طاهری» متولد سال ۱۳۳۶، جانباز ۷۰ درصد دوران انقلاب اسلامی و بازنشسته آموزش و پرورش است. فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی او از پیش از انقلاب اسلامی و از زمان آغاز مبارزات مردم علیه رژیم شاه آغاز شد. او در مقطعی به عنوان عضوی از نیروی جهاد سازندگی نیز به جبهه‌های دفاع مقدس اعزام شد در حالی که یک پای خود را در جریان تظاهرات‌ها ضد پهلوی از دست داده بود.

او در جوانی با عضویت در «کانون اسلامی جوانان دامغان» به جمع انقلابیون و مخالفان رژیم پهلوی پیوست. سال ۱۳۵۱ با حمله ساواک به این کانون تعدادی از اعضای آن زندانی و شکنجه شدند.

در آستانه ماه محرم سال ۱۳۵۷ امام پیامی خطاب به مردم داد و محرم را ماه پیروزی خون بر شمشیر نامید. روز یازدهم محرم دسته عزاداری در محله جانباز طاهری برگزار شد و او هم در این دسته حضور داشت. شعار‌های انقلابی عزاداران باعث شد تا ماموران حکومتی مقابل عزاداران قرار بگیرند و به سمت آنان تیراندازی کنند. با بلند شدن صدای گلوله، مرتضی هم به زمین افتاد. شلیک‌ها ادامه داشت و مردم مثل برگی که از درخت به زمین می‌افتد، نقش روی زمین می‌شدند. هر دو پای مرتضی از زانو مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. او روایت آن روز را چنین تعریف می‌کند: «به پاهایم نگاه کردم. هر دوی آن‌ها از بالای زانو مورد اصابت قرار گرفته و استخوان‌هایشان خرد شده بود. خون هم تند و تند از محل سوراخ‌های گلوله فوران می‌کرد. با دستم پاهایم را جمع کردم تا زیر دست و پا نماند. دو نفر همان جا به شهادت رسیدند. آن‌ها را نمی‌شناختم.

بعدا با آن دو شهید بزرگوار یعنی شهید «احمد اختری» و شهید «مهدی مزعنی» آشنا شدم. در همان لحظه فریاد‌های خانمی که بچه به بغل داشت، نظرم را جلب کرد. به طرف نیرو‌های پلیس دوید و فریاد زد: «نامردها، بچه‌های مردم را کشتید!» کمی بعد به طرف مردمی که فرار می‌کردند دوید و فریاد زد: «نامرد‌ها کجا فرار می‌کنید؟ همشهری‌هایتان را کشتند!»

آن زن چندبار این طرف و آن طرف دوید و حرف‌هایش را تکرار کرد که برای من بسیار روحیه‌بخش بود. بعد از رفتن مردم، رئیس شهربانی، سرگرد نسیم آمد و به افراد زخمی بد و بیراه گفت. حرف‌هایی به ما می‌زد که خودش لایق آنها بود. بعد از او نیز مأمورین مسلح شاه آمده و در حالی که اطرافمان قدم می‌زدند، به ما بد و بیراه گفتند. ما آنجا افتاده بودیم و خون از ما می‌رفت. هیچ فریادرسی جز خدا نداشتیم. دو - سه ساعت گذشت تا جیپ شهربانی آمد. دست و پای مرا گرفتند و به بالای ماشین پرتاب کردند. با آنکه دیگر رمق حرف زدن نداشتم با دست، پاهایم را کنار کشیدم. دیگر مجروحین و شهدا را نیز به همین ترتیب به داخل ماشین پرتاب کردند. ۱۱ نفر از مجروحین را به تنها بیمارستان شهر بردند. فشار خون من به شش رسیده بود. مثل بقیه‌ی مجروحین نیاز به خون داشتم. ولی آن‌ها اجازه نمی‌دادند کسی برای خون دادن به بیمارستان وارد شود. چند نفری توانسته بودند به بهانه‌های مختلف خودشان را به بیمارستان برسانند. از جملهی آن‌ها حجت الاسلام «سید مسیح شاه‌چراغی»، حاج «رضا کاتبی» و «محمود کریمی» بودند. همچنین چند نفر از کارکنان بیمارستان به مجروحین خون اهدا کردند. بیمارستان فقط یک پزشک عمومی داشت که یهودی بود. مرا تا بعد از ظهر فردای آن روز، بی جهت در دامغان نگه داشتند. با خباثتی که به خرج دادند، من و «حسین امینیان» را زمانی اعزام کردند که ورودمان به تهران، همزمان با شروع ساعت حکومت نظامی باشد. ما را به بیمارستان رضا شاه آن زمان بردند. دکتر «حسین بنازاده» سفارش کرده بود برایمان تخت و اتاق عمل آماده کنند. ولی وقتی دکتر بنازاده به متخصص پیوند شریان زنگ زد و از او خواست برای پیوند پای من بیاید، آن بنده خدا قبول نکرد، گفت که دیشب مأمورین حکومت نظامی، یک آمبولانس را هدف قرار داده و یک پزشک را شهید کرده‌اند. صبح روز بعد پزشک متخصص آمد. پای مرا معاینه کرد، گفت: «بی جهت شما را ۴۸ ساعت سرگردان کرده‌اند. اگر پزشک شهرستان کاری از دستش برنمی‌آمد نباید شما را معطل می‌کرد. کافی بود رگ‌ها را بسوزانند.»

۲۱ روز درد‌های وحشتناک تعویض پانسمان را تحمل کردم. سرانجام گفتند پای چپ خونریزی کرده و باید از بالای زانو قطع شود، ولی پیوند پای راست جواب داده بود.

تا یک ماه پس از پیروزی انقلاب در بیمارستان بستری بودم. هر روز پای قطع شده پانسمان می‌شد، زیرا حفره گلوله در قسمت استخوان بالای محل قطع شده عفونت کرده بود. هر روز باید شست و شو می‌شد. آن هم چه شست و شو‌های وحشتناکی. از یک طرف زخم، گاز استریل را وارد و از طرف دیگر خارج می‌کردند تا عفونت استخوان را تمیز کنند.

با ویلچر به دامغان برگشتم. بعد از چند ماه عصا به دست راه افتادم. از آن پس تاکنون به کمک یک پای مصنوعی روی پای خودم ایستاده‌ام.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها