به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس برگهایی از دفتر زندگی شهید «علی بخشنده» از شاعران هنرمند استان مازندران در ادامه میآید:
زندگی نامه:
«علی بخشنده» در تاریخ 1339/6/2 در خیابان شیخ طبرسی ساری (باقرآباد سابق) متولد شد. به خاطر تقارن تولدش با تولد امام علی (ع)، پدربزرگش نامش را علی گذاشت.
علی در دامن خانوادهای کم درآمد، اما مذهبی رشد کرد و بزرگ شد. سال اول تا سوم ابتدایی را در مدرسه هدایت محل زندگیش و چهارم و پنجم را در مدرسه سیروس پهلوی ـ خسرویه کنونی ـ گذارند.
بعد از اتمام دوره ابتدایی وارد مدرسه کاظم خاوری شد و سه سال راهنمایی را با ذوق و شوق فراوان گذراند. در همین دوران از راه مدرسه به مغازه دوستش میرفت و کار میکرد تا کمک خرج خانواده باشد.
علی دیپلم علوم تجربی را از دبیرستان جامع شهر ساری اخذ کرد. در همین دوران بود که با دوستان انقلابی خود آشنا شد. گروههایی را با دوستان تشکیل داده بود و در آن به آموزش عقاید و اخلاق و بالا بردن سطح تقوای دیگران میپرداخت.
مادر شهید:
«آشنایی علی با اندیشههای امام به سال 55 بر میگردد. روزی عکس امام را به خانه آورد و گفت: مادر میدانی این عکس کیست؟ عکس آیت الله خمینی که الآن در تبعید به سر میبرند. من سریع عکس را از دستش گرفتم و در جایی مخفی کردم. در تمام راهپیماییها بر علیه حکومت طاغوت شرکت میکرد. درگیری میدان شهدا را هرگز فراموش نمیکنم. آن روز آقای توفیقی به شهادت رسید. ما فکر میکردیم علی هم جزو شهداست. خیلی دنبالش گشتیم. من و پدرش به شدت نگران بودیم تا این که او را در مسجد محل پیدا کردیم.»
اعلامیههای امام را که از پاریس و نجف میآمد تکثیر میکرد و در اختیار مردم قرار میداد. خواهرش که در ژاندارمری کار میکرد، حرف و حدیثهایی را که در موردش زده میشد، میشنید. البته به خواهرش تذکر داده بودند که به او بگوید دست از این کارها بردارد، تا این که یک روز متوجه شدیم، میخواهند بیایند خانه ما را بگردند. شبانه کتابها و نوارهایش را به منزل خواهرش در بابل فرستادیم. با این کار ساواک نتوانست چیزی بر علیه اش پیدا کند.
نسبت به ضد انقلاب تنفر و حساسیت خاصی داشت. برای همین در کنار مطالعه کتب مذهبی کتابهای مجاهدین خلق را هم مطالعه میکرد و سعی میکرد در بحثها از مطالب کتابهایشان بر علیه آنها استفاده کند، و به همه توصیه میکرد برای غلبه بر تفکرات الحادی باید سطح مطالعه خود را بالا ببرند.
مادر شهید:
«پس از اخذ دیپلم به او گفتم: دلم میخواهد در همین رشته وارد دانشگاه شوی. او که معتقد بود قبل از هر چیز باید به جهاد با نفس پرداخت، چون این جهاد افضل هر جهادیست، در جوابم گفت: مادر! تو دوست داری من یک پزشک شوم، اما درس طلبگی هم مثل پزشکی است. در رشته پزشکی، پزشک به معالجه جسم انسان میپردازد و در رشته طلبگی، طلاب با روح و جان انسان سر و کار دارد. طبیب روح بودن کمتر از طبیب جسم بودن نیست و به این ترتیب وارد حوزه علمیه شد.»
او معتقد بود که روحانیت باید بتواند پاسخگوی نیازهای زمان مردم به ویژه نسل جوان در سالهای اخیر بوده و از دنیازدگی و عوام فریبی به دور باشد. علی در روز عید قربان سال 59 در سن 19 سالگی با دوست خواهرش که دختری معتقد و مومن بود و 17 ساله بود ازدواج کرد.
درس خواندن در حوزه علمیه مانع فعالیتهایش نشد. در ارتش به عنوان مدرس در واحد عقیدتی و ایدئولوژی مشغول به کار شد. با هیئت هفت نفره واگذاری زمین هم همکاری میکرد. نام فرزندش را که روز عید فطر متولد شد فاطمه گذاشت.
به دستور امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی عضو بسیج و سپس سپاه شد. پس از گذراندن دوره آموزشی، با تدریس درس اخلاق در شورای انجمنهای اسلامی و سپاه و ارتش سعی میکرد وظیفه خود را به عنوان یک بسیجی به نحو احسن انجام دهد. همواره میگفت آنها که شهید شده اند راهشان را انتخاب کردند، ما که ماندیم باید راه آنها را ادامه دهیم؛ در هر جا که باشیم باید خوب درس بخوانیم و در هر مقام و موقعیتی که قرار گرفتیم باید خدایی فکر کنیم.
با این تفکرات بود که سال 61 برای بار اول به مدت 2 هفته از طرف بسیج شهر قم به جبهه اعزام شد، در حالی که مشغول گذراندن سطح لمعتین بود. در این مدت رزمندگان اسلام را به بهتر جنگیدن و قدم برداشتن در راه رضای خدا دعوت میکرد. بعد از دو هفته همچنان در منطقه ماند و حاضر نشد برگردد. این بار به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست گرفت تا با دشمن بجنگد.
مادر شهید:
«چون بافتنی بلد بودم برایش بلوزی بافتم و خواستم بفرستم جبهه. وقتی فهمید، زنگ زد و گفت: مبادا این بلوز را برایم بفرستی. گفتم: چرا؟ گفت ما در سنگر چهار نفریم، آنها هیچ کدام لباس مناسب و گرم ندارند. من خجالت میکشم. اگر میخواهی بفرستی برای چهار نفرمان بفرست. من و دخترانم در عرض 24 ساعت 3 بلوز دیگر آماده کردیم و همراه بلوز علی فرستادیم جبهه.»
این دلسوزی و مهربانی حتی زمانی که در مدرسه آیت الله غفاری تدریس میکرد، در ایشان وجود داشت. تا آنجا که باعث تغییر خط مشی فکری بعضی از شاگردانش شد.
این معلم وارسته که همواره شهادت را اجری عظیم میدانست و میگفت: «خدایا! ما را در راه خیر سعادتمند و جزو شهدا قرار ده»، در جاده اهواز ـ خونینشهر بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به اعضای بدنش در تاریخ 22/2/61 در عملیات بیت المقدس به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
شهید بخشنده روحش به چنان تعالی رسیده بود که با زیبایی تمام در قسمتی از نامه اش مینویسد:
«به راستی در گریههایمان، خنده خدا نهفته است. پس سعی کنیم، بشناسیم که چه کسی هستیم و در کجا ایستاده ایم ...»
نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایی که بسی بزرگ و به نام خدایی که یاد و ذکرش قلبها را شفا میدهد و راستی چگونه خدا را نفی کنیم. با آنکه در ذره ذره وجودمان و لحظه لحظه عمرمان آتش طور و مقدسین و معدن عظمت را به یاد میآورد و نامه را شروع میکنم، در حالی که اشک از چشمانم جاری ست، تا حال این چنین جهان را زیبا ندیده بودم و اینگونه قامترسای انسان در بستر فرو بسته زمین و زمان ایستاده ندیده بودم.
میگریم چون انسانم و درد دارم. میگریم، چه آنکه خدا عشق را به ما تعلیم داد. خدا نعمتهایی داد که از حد شمار بیرون است، مادری خوب در هر دعا و هر نگاه یادش قلبم را آتش میزند. عشقی که به خدا قابل توصیف نیست و آتشی هست که گلستان میسازد. حسینیان در تاریکی شب و روز را مژده میدهد و اینگونه هست در گریههایمان خنده خدا خفته.
نمیدانم چه میگویم، بگذار بدون هیچ فکر کردنی اندیشه قلم پرواز کند. بشناسیم که چه کسی هستیم و در کجا ایستاده ایم. بگذار بگویم که هنوز کم گفته ام. دیده ام در دیدن صورت عشق را خواستگاری میکنند، چه بگویم و از کجا بگویم. از نالههای علی که تنها و تنها فریاد عشق را در تاریکی شب در حلقوم چاه سر میدهد و یا از حسین (ع) بگویم که با لبان خشک در بیابان کربلا زمزمه عشق سر میدهد.
در مقام اینگونه فاطمه اطهر (ع) فرزندانی میداشت، آیا جز لطف خدا میسازد. من مادرم فاطمه، پدرم علی، رهبرم محمد و خدا خالق هستی، اینان خون و رگم را به فریاد عشق در تشنگی عشق لهله زنان و گریهکنان خندان میکنند. مادر تو را به فاطمه اطهر خواهم دید چه در آن مقام دل آرام گیرد و اندکی گریه جان با فتوای عشق گیرد.
فاطمه (ع) را دوست میدارم و نام او و یاد او آتشی میزند که جهان و آسمان را به روشنی میبینم اینست که نام فاطمه (ع) برایم تعریفی هست. اما فاطمه (ع) را نمیتوان تعریف کرد.
از کدامین نسب بگویم دختر پیغمبر هست، همسر علی (ع)، حسن (ع) و حسین (ع) و زینب کبری (ع) است. همان زینبی که در دادگاهی که همه جهنمیان گرد آمدهاند و وسعت آن را معراج پیغمبری ببیند، مردانگی را درس جوانمردی میدهد، آری مادر از تو یاد میگیرم چون فرزند خوبی برای تو نبوده ام. او را به یاد میآورم چه آن که باید به یاد بیاورم و تو را در دید فاطمه (ع) میبینم، زیرا چه کسی و چه نامی اینقدر زیباست.بدان زیاد دارم که بگویم آنچه گفتید و در نامه نوشتید، آنچنان بود که آتش در قلبم کشید.
ساعت سه یا کمی بالاتر که میخواندم شاید خواندن نبود، دیدن بود. شهادت دادن این چنین که ای خاک کدامین زمان این چنین دیده و در کدامین دید اینگونه عشق بر عاشق یافتی و در دفتر خود عاشقی ثبت کرده ای.
نامه ای زیبا که زندگی در لحظاتی که شاید خیلی به حمله نزدیک هست دوباره به من فهماند خواستم آدرس ندهم چه آنکه پیام ما را کامل نمیگیرد مگر عشق در سجاده زیبای خون نباید دید؟ هیچ نمیدانم چه میگویم همین قدر که هر چه دل میگوید قلم گفته بودید که تهور خلاف شجاعت که این سخن به درست بدانید من از خدا تقاضای شهادت برای آنها کردم اما خواستم که زنده بمانم و درس بگیرم و بفهمم و با آگاهی بروم. حال خود او مالک هست، هرچه خواهد بکند، بدانید که انسان بسی بزرگ هست و باید کار بزرگ کند و بالاتر بزرگوار رفتار نماید به هر جهت آنچه گفتید بدانید با ذره ذرة وجودم در ظاهر خواهیم سپرد، شما بنشینید و دعا بخوانید.
خدا را چه آنکه در اینجا صحنه کربلاست یکی از برادرها میگفت تاسوعا آمده و عاشورا در راه هست، چه میگویم بدانید این قلم نیست که مینویسد، آهنگی گلرو جهانی دگر هست که مینویسد ترسیم ینظرون خواهم همی، چون آن کسی گویم که ایمان بصیرت را به لایبصر بخواند.
آری ترس از مرگ از من تا اینجا برطرف شده، اما آنچه رنجم میدهد کار کم من است که باید همه انجام دهند و برای قطره قطره خون عزیزان مهدی (ع) را به صحنه آورد میگویم تا یاد خدا کنید. شبی در جمعی صحبت میکردم از فاطمه (ع) صحبت کردم و دیگر طاقتی نماند و اشکهای همه سرازیر شد، اما نمیدانم چه شد که خواب سنگینی آمد و خوابیدم.
صبح که شد جوانی لاغر اندام به پیشم آمد. صورتی رنگ پریده و لبای خندان که موج عشق در او مشاهده میشد. دریای درونش مواج و صورت برونش با سکینه و وقار بود. اندک اندک و آهسته آهسته آمد و مرا صدا کرد. در حالی که داشتم با کسی صحبت میکردم برخاستم و به گوشه ای رفتم و گفتم چیست؟ نگاه دیگری کرد و خنده ای بر لب و گفت میخواهم بگویم و گفتم که شروع کن گفت برادر دیشب که صبحت کردی قلبم آنچنان شکست که گریه امان نداد و قطره اشک مرا تا دعای توسل بیدار نگه داشت، ناگه مکثی کرد و ادامه داد، دعا شروع شد.
در حال خواندن دعا بودم که ناگه جمال زیبایی را دیدم جلوتر آمد و نقاب از چهره برداشت. صورت زیبای زنی را دیدم که گمانم بر لب خنده داشت جلوتر آمد، تا خواستم رفیق بغل دستم را صدا کنم غایب شد، ناگه گریه را بیشتر کردم و گفتم این قدر گنهکارم که از من جدا نمیشوی، دوباره آمد، این بار فریاد کشیدم ولی انگار هیچ کس نمیشنید بعد از چندی غایب شد و بعد به دوستم گفتم فریادم شنیدی، گفت اصلاً صدایی نشنیدم، آری این چنین جوانان هستند گمان برید که سخن من بود دل او بود که یادگار خدا را دید و باز صحنه ای بگویم.
این بار جوانی را دیدم و او را بوسیدم و بغل کردم چه او از مرحله اول پیشتر رفته بود. جوان آمد و در میان جمع چنین شروع به صحبت کرد. برادران دیشب در یک صبحگاه امام زمان (ع) را دیدم نزدیک او رفتم دیدم پرچمی در دست او، همین که به نزدیک او رسیدم دیدم حالتی گرفت و تعظیمی به سوی آن جناب کرد، نزدیکتر رفتم، مرا دید و گفت جلو بیا و بعد گفت، دلم میخواهد بچهها را ببینم، دوست دارم آنها را ببینم، در همین حال از او اجازه خواستم و به آسایشگاه آمدم، فریاد کردم، کسی بلند نشد خجل به پیش آقا رفتم و برای بار دوم گفت: برو، میخواهم بچهها را ببینم برای یادآوری، ولی بازگشتم و گفتم کسی بیدار نشد، امام گفت: مانعی نیست. سلام مرا برسانید و بگویید در حمله من فرمانده شما هستم و پیروزی نزدیک است.
بعد آن جوان چنین ادامه داد. ناگه از خواب پریدم و خواستم بیرون بیایم و کمی شکر خدا کنم. وقتی سر از آسایشگاه بیرون نهادم، نور عجیبی تمام پایگاه دزفول را فراگرفت. به سوی منشا نور رفتم. دیدم در پیش پرچم صبحگاهی همان آقا که در خوابم آمده در حالت بیداری ام نشسته. به پیش او رفتم، نزدیک او شدم، دیدم پرچم در دست او حالتی عجیب گرفت و آقا خود را عقب کشید. گفتم: آقا! این قدر گناهکارم که از من دور میشوید؟ آقا نزدیک شد و دستم را گرفت. گفت: برو به بچهها بگو بیایند، ولی مانند حالت خواب، کسی بیدار نشد و همان سخنان را گفت. دیگر نمیتوانم بیشتر بنویسم. دارند ما را به خط میکنند. اگر وقتی شد باز هم خواهد نوشت.
خدا نگه دار شما. همه شما را از دور میبوسم.
دوشنبه 1361/1/30
نامه دوم:
خدمت مادر و پدر عزیز و خواهران و برادر و همسر و فرزند و همه کسانی که نامشان اینجا نیامده، سلام عرض مینمایم. بعد از سلام، سلامتی شما را از خداوند متعال خواهانم. بدانید که هر انسانی آزمایش می شود و چه بهتر در راه خدا قرار گیریم و به خاطر او کار کنیم تا از امتحان خوب بیرون آییم.
آری آمدنم به جبهه و حضور یافتن در محل یکی از نعمتهای بزرگ بود که نصیبم شد، آری یاد این سخن امام حسین (ع) سرور آزاد مردان افتادم که چنین فرمود:
و اِن تَکُن الدنیا نَفیسةً
فدار ثواب الله علی و اَنبَلُ
و ان تَکَنِ اَلا بدان للموت
فَقتلُ و امرءٍ بالسیف فی الله الافضل
یعنی اگر دنیا زیباست، پس بهشت و دار ثواب خدا بسی بالاتر و زیباتر است و اگر بدنها برای مرگ ساخته شده اند، پس کشته شدن شخص به شمشیر در راه خدا بسی افضلتر و بزرگتر است.
و این چنین هست که هرگاه نام حسین (ع) بر لبم میآید قلبم میگوید، که چه آن که همه عزت و شرف خود را مدیون اویم. اوست که در بیابان گرم همه را به سوی خدا میخواند و چنین میگوید ایها الناس نافِسوا فی المکارم و سارِعُوا فی المغانم و لا تحتسبوا به معروف لم تَعجَلوا و اکسِبوا الحَمدَ بالنفع و لا تحتسبوا بالمطل ذما.
ای مردم بدانید، سبقت و پیشی در کرامتها و ارزشها بگیرید و سرعت در وقت و نعمتهای با ارزش گیرید و تنها کفایت نکنید به کار خیری که در آن شتاب و حرکت نیست و مدح بزرگی به وسیله رستگاری به دست آورید و تعلل نورزید که ذم و سرزنش بر شما آید (یعنی کسب سرزنش نکنید)
آری اینگونه پیشوایم میخواند «هل من ناصر ینصرنی» چه میگویم. خدایا قطره قطره خون حسین (ع) را به دعا میگیرم. در معراج انسان چه کسی را میتوان این چنین دید و آیا میتوان این روح کوچک دریای بزرگ عظمتها و هیبتها و معنویتها و عزتها و شرفها را توصیف کند به همه میگویم خدا در لحظه لحظه کارمان هست و بترسید از روزی که نه مال و نه فرزند و همسر و نه پدر و مادر هیچ کس به کار نیاید آری آن چنان زندگی کنیم که علی (ع) میگوید:
خلوا سبیل المومن المجاهد
فی الله لا یعبد غیرالواحد
و یوقظ الناسُ الی المساجد
باز کنید که مومن جاهد در راه خدا که جز خدای یکتا را پرستش نمیکند آمـده باز کنید راه را که الآن ناله همه مردم به سوی مسجدها بلند است. چه آن که علـی (ع) در محـراب عبادت به نمـاز عشق آمده و صلوة العشق رکعتان و لا یصلح و خوها الا بالدم نماز عشق دو رکعت و وضویش جز به خون صحیح نیست.
چه میگویم که اگر خدا بخواهد صدها صفحه میتوان نوشت، ولی وقت نیست. دیگر وقت عزیزتان را نمیگیرم. سلام مرا به همه برسانید. انشاءالله که حمله نزدیک است، در ضمن من و آقای ابوترابی در یک گروه هستیم. همچنین آقای اسلامی مسئول معاونت فرماندهی سپاه، آمار و ارقام را به عهده دارد، سلام آنها را به مریم بگویید که به خانوادههای آنها برساند و دعای خیر برای ما بفرمایید.
این چند بیت شعر را زمزمه جان کنید:
یـا علـی گفتـا یکـی در رهگــذار
از چـه باشد جامـه تـو وصلهدار
تــو امیـری و رئیس و ســروری
از همـــه در رادمـــردی بـرتــری
ای امیـر تیــز رأی و تیــزهــوش
جامه ای چون جامه شاهان بپوش
او بگفتا این سخن از بهر چیست
دیـد میبایـد درون جامه کیست
جـامـــه زیبــا نمـیآیــد بکـــار
حرفـــی از معنـــا اگـر داری بیار
«شعری از شهید علی بخشنده»
آخر این دنیا مگر چند روزه نیست
آخـــر این دنیـــا مگــر پیمانه نیست
آخـر این دنیـا مگـر نیـست امتحان
تو حدیث را خود مفصلتر بخوان
آری آری ایـن جهــان قاصـر بود
و آن جهـــان دیگـــری ناصــر بود
در هــر نفســـی بـــه اســم اویــم
در هــــــر قدمـــــی بــــه امر اویم
در هر نگهـم که بـر جهـان هست
دان تـــــو کـــه به رســــــم اویــم
انتهای پیام/