معرفی کتاب؛

«لمس تماشای تو»

کتاب «لمس تماشای تو» به مرور زندگی‌نامه شهید «علی سیفی علی بلاغی» از شهدای مدافع حرم استان اردبیل پرداخته است.
کد خبر: ۴۰۰۸۱۳
تاریخ انتشار: ۰۴ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۵:۴۵ - 24March 2021

«لمس تماشای تو»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس  از اردبیل، کتاب « لمس تماشای تو» به سرگذشت شهید «علی سیفی علی بلاغی» از شهدای مدافع حرم استان اردبیل پرداخته است که به کوشش «لیلا نظری گیلانده» به نگارش در آمده است.

این کتاب153 صفحه ای را انتشارات «خط هشت» در سال 1395 به سفارش و حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.

برشی از متن کتاب:

ورود به سپاه علی را کم حرف و کم پیدا کرده بود.

 طوری بود که می‌گفتیم: « باید ازت وقت قبلی بگیریم تا ببینیمت!»

حتی شام را هم بیشتر اوقات پیش ما نبود و می‌رفت پایگاه، یا هیئت و یا سر کار و ماموریتش.

حتی وقتی سماجت می­کردم تا بدانم کدام قسمت سپاه مشغول است می‌گفت: «فقط بدون سپاه هستم. حالا اگه می‌خوای بدونی خودکارم رو که برداشتم سر کدوم میز می‌شینم، جای خودش رو داره و زیاد مهم نیست.»

می‌گفتم منشی­اش شدم، چون اکثر کار‌های خرده ریزه‌اش را می‌داد تا خودم برایش انجام دهم.

 از مرتب کردن لیست مخاطبین گوشی ساده‌اش تا دانلود آخرین سخنرانی رهبر از اینترنت گوشی خودم.

مدتی بود دفترچه‌های متنوعی می‌آورد که ترجمه لغات عربی به فارسی بود و برعکس. می‌داد تا لغات مهم را از آن در بیاورم و حفظ کند. تعجب می­کردم. او هیچ وقت به زبان عربی و انگلیسی علاقه‌ای نداشت.

با خودم می­گفتم: چطور می‌خواهد آن­ها را بخواند و حفظ کند. تا این­که یک­بار گفتم: «علی مشکوک می‌زنیا...!»

می گفت: تو کاریت نباشه... فقط بنویس و کمکم کن.

هر جا عکس شهیدی می‌دید زود آن را می‌چسباند به دیوار و عکسی هم با آن می‌گرفت.

در مورد رفتن به سوریه به طور مستقیم چیزی به ما نمی­گفت اما از وقتی وارد سپاه شده بود، حدس می‌زدم که روزی این کار را بکند. یعنی رفتن به سپاه تنها روشی بود که علی می­توانست از طریق آن خودش را به جنگ با تکفیری‌ها برساند.

 این را وقتی فهمیدم که یک روز دامادمان گفت: «می‌گن علی میره سوریه؟»

سمیه زود به حرف به ظاهر نامربوطش عکس العمل نشان داد و گفت: «نه! علی سوریه چی­کار داره! خودِ خونشون سوریه هست.»

گفتم: «اگه بره خودش بهمون می‌گه. خودم ازش می‌پرسم.»

آن شب قرار بود برویم سرعین که تا علی آمد یادم افتاد که جریان را از او بپرسم.

 گفتم: «علی می‌گن می‌خوای بری سوریه؟»

خندید و فهمیدم کار خودش را کرده.

 این لبخند یعنی جواب مثبت. یعنی بله.

مطمئن نشدم و چشم دوختم به دهانش.

یعنی هر سه­مان منتظر جواب او شدیم که گفت: «فعلا که‌ اینجا هستم. ولی اگه ‌امکانش باشه مییرم. من نرم کی باید بره!»

سمیه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه. که چرا تو علی؟ این همه‌ آدم! همین که تو به فکر خواهرات و مادرت باشی خودش کلیِ!

علی وقتی عکس العمل سمیه را دید، خندید و گفت: «اینم از خواهر شهید ما...! ببین سمیه خانم، فردا پس فردا اگه ‌این اتفاق بیفته تو می­شی خواهر شهید و باید افکار متفاوتی داشته باشی.

تو اگه ‌از الان این طور برخورد کنی، اگه ‌اتفاقی برام بیفته چی­کار می‌کنی؟»

من و سهیلا سکوت کردیم و مخالفتی هم نکردیم.

 سمیه با صدای لرزانش گفت: «مگه نمی­بینی داعش چه بلایی داره سر مردم بیگناه میاره!»

علی گفت: « همش تبلیغاته خواهر. اینا که می‌گن داعش داعش... زیاد هم نیروی ترسناکی نیست. اونا فقط با کاراشون تو دل مردم را خالی کردن و ترسوندنشون و برای همین تا اسم داعش می‌آد طرف می‌ترسه و دیگه به ‌این فکر نمی‌کنه که‌ اونا تعدادشون چقدره و یا توان مقابله­مون با اونا چقدره! عادت کردن، همین که می‌شنون داعشیا سر می‌برن همه می‌ترسن. حتی شنیدم بعضی شهرها وقتی فهمیدن که داعش می‌آد، از ترس، خونه زندگی­شون رو رها کردن و رفتن. با این وضعیت می‌خوایید وقتی داعش اومد و پشت درمون ایستاد اون وقت من برم؟»

سمیه اشک چشم­هایش را پاک کرد و چیزی نگفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها